پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

معمولی... مثل همیشه!

چه خبر؟ امروز چیکارها کردی؟

بارها و بارها پیش اومده که این سوال رو ازمون پرسیدن و ما به اشکال مختلف بهش جواب دادیم. بعضی وقت ها با "هیچی" و "معمولی" و بعضی وقت هام شروع کردیم با آب و تاب تعریف کردن ماجراهای اون روز.

به نظر من طول زندگی هر کی رو باید با تعداد دفعاتی سنجید که داره با هیجان اتفاقات روزش رو تعریف می کنه. یا برعکس. باید تعداد دفعاتی رو که گفته "هیچی، معمولی... مثل همیشه!" از روزهای عمرش کم کرد.

بعضی روزها، خیلی بیشتر از اونکه به نظر میان مهم هستن و حتی ممکنه مسیر زندگی رو عوض کنن؛ چیزی که سالها بعد متوجه اش می شیم. بعضی لحظات انقدر شیرین هستن که آدم دلش می خواست می شد دکمۀ Pause روی کنترل رو فشار بده و انقدر نگه داره تا سیر بشه... بعضی ساعت ها انقدر دوست داشتنی هستن که از چند روز قبل برای رسیدن بهش دقیقه شماری می کنیم...

در چنین لحظاتی، هیچ چیز مهم نیست به غیر از حس خالص اون لحظه. هیچ چیز، حتی چند نگاه متعجب! امروز برای من چنین روزی بود...

بسته های پستی مسخره

این اواخر برای فرستادن فیلم کوتاهم به جشنواره های خارجی، دو سه باری ادارۀ پست مرکز ولیعصر رفتم. آدم چیزهایی می بینه که متعجب می شه. مردم یه چیزهایی میارن پست می کنن که برام جالبه.

یه خانومی می خواست سه تا آبکش پلاستیکی (از همینا که کنار خیابون می فروشن) بفرسته آمریکا!

یه آقایی اومده بود چهار تا "پوست کن" (که باهاش پوست سیب زمینی و خیار می کنن) بفرسته کانادا!

یکی دیگه داشت یه دست لباس ورزشی بچگونه، یه شلوارک تابستونی و یه بسته لباس زیر زنونه می فرستاد بلژیک!

یکی هم از فرانسه دوربین عکاسیش رو فرستاده بود اینجا، رفیقش برده بود تعمیر کرده بود می خواست براش برگردونه پاریس!

نمی فهمم مگه توی ممالک فرنگ آبکش پلاستیکی نیست؟ یا لباس خونه انقدر گرونه که از اینجا باید بفرستن براشون؟ هزینۀ تعمیر دوربین مگه چقدره؟

حالا اینا به جز مواد خوراکی و آجیل و پفک و چیپسه که ملت می فرستادن... یکی اومده بود داشت لوبیا می فرستاد خارجه! مامور بسته بندی هم انگار که با آجیل فروشی اونور خیابون قرارداد داشت، به هر کی می گفت "بستۀ شما شده چهار و نیم کیلو، ما پول پنج کیلو رو می گیریم، برو پونصد گرم آجیلی چیزی بخر بیار بذار روش که ضرر نکنی!"...

جل الخالق!

البته یه وقتایی پیش میاد که آدم یه چیزهای مسخره ای رو مجبور می شه با پست بفرسته. من خودم مسخره ترین چیزی که تابجال با پست (اونم پیشتاز) فرستادم سیم تلفن بوده! آخه واقعاً لازم بود! یعنی اگه من می فرستادم طرف کارش زودتر راه میفتاد تا می خواست خودش بره بخره!

به مناسبت سیزدهمین سالگرد دوم خرداد

 می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟

 

سفر به نصف جهان

تعطیلی اشتباهی دانشگاه ها باعث شد ما سه رو بریم اصفهان! جمعه صبح زود راه افتادیم و ظهر رسیدیم. اصفهان نسبتاً خلوت بود و تونستیم تقریباً همه جا بریم: میدون نقش جهان، عالی قاپو، مسجد عباسی، چهل ستون، موزۀ تاریخ طبیعی، سی و سه پل، چهارباغ، پل خواجو، هشت بهشت، چایخانۀ سنتی هتل شاه عباس و کلیسای وانک. 

چایخانه سنتی هتل شاه عباس

من چون اصفهان رو بلد بودم و خب به هر حال یه رگم اصفهانیه (البته سه رگ دیگه هم دارم*) خیلی جاها رو پیاده رفتیم. چون مثلاً وقتی از در غربی میدون نقش جهان بیای بیرون با 5 دقیقه پیاده روی می رسی به در شرقی چهل ستون.

چیزی که توی اصفهان خیلی جلب توجه می کرد، حالا جدای از تمیزی شهر، باحال بودن مردمش بود که می دیدیم هر روز عصر اصفهانی ها میان کنار زاینده رود (که پر آب هم بود) بساط پهن می کنن و حرف می زنن. یعنی انقدر وقت دارن و انقدر حال و حوصله دارن که عصر فلاسک چایی برمی دارن و با یه کیسه تخمه می شینن توی پارک کنار رودخونه.  

من و دوستم، تری سراتوپس! (موزه تاریخ طبیعی)

به قول محسن در سفری که به سنندج با هم داشتیم انگار آدم توی شهرستان ها وقت زیاد هم میاره! برعکس تهرون که هر چی می دویی آخر هم نمی تونی به همه کارهات برسی و همیشه کارهای عقب افتاده داری.

حالا دربارۀ اصفهان تو وبلاگ سفرنامه هام بیشتر می نویسم.  

پل خواجو

 هر سه عکس از تینا 

* کسی می دونه سه رگ دیگۀ من به کجاها می رسه؟ 

ماجرای پیرمرد گورکن

در حال رد شدن از خیابون بودم که پیرمرد شروع کرد به شکایت. انگار کلی حرف تو دلش جمع شده بود و می خواست خودشو خالی کنه.

""خدا لعنتشون کنه. مثلاً باید ازمون حمایت کنن... یه مشت آدم بی سواد و از خدا بی خبر شدن مدیر و رئیس و فقط به فکر جیب خودشونن..."

یه کت کهنه پوشیده بود با پیرهنی که دو تا وصلۀ بزرگ روش به چشم می خورد. صورتش شکسته بود و دستهاش پر چروک. پرسیدم چی شده مگه؟

-          هیچی بابا، رفتم کمیته امداد برای گرفتن کمک خرید جهیزیۀ دخترم. می گن باید ضامن معرفی کنی. آخه ضامن از کجا بیارم... همکارهام که نمی تونن ضامنم بشن

-          چرا؟ مگه کجا کار می کنی؟

-          تو بهشت زهرا

با خودم فکر کردم حتماً گورکنی چیزیه که نمی تونه ضامن معرفی کنه. بیچاره صبح تا شب فقط مرده می بینه! خودش ادامه داد:

-          می دونی. یکی از مشکلات ما اینه که کسی حاضر نیست با ما وصلت کنه. ازمون می ترسن... حالا یکی پیدا شده، قول و قرار ازدواج هم گذاشتن با هم... موندیم لنگ جهیزیه. بالاخره دختره می خواد بره خونۀ شوهر باید دو تا بشقاب لیوان داشته باشه ببره... از کجا تهیه کنم براش؟ اومدیم کمیته امداد فرم پر کردیم، گفتن برین ضامن بیارین، حالا ضامن امروز جور شد یه بامبول دیگه درآوردن. می گن باید بری ۵۰۰۰ تومن بریزی به این شماره حساب تا برات پرونده تشکیل بدیم. آخه فکر نمی کنن من ۵۰۰۰ تومن از کجا بیارم؟ نمی دونم حالا... موندم تو خیابون دارم ببینم چه خاکی می تونم به سرم بریزم..

از وسط های حرفش فهمیدم قضیه چیه. دیگه گوشم نمی شنید. پیش خودم فکر کردم آخه تو داری واسه من فیلم بازی می کنی؟ دیالوگ هات که تناقض دارن. نحوۀ بیانت هم طوریه معلومه حفظ کردی فقط داری روخوانی می کنی...

من معمولاً وقتی به گدایی چیزی برخورد می کنم یک کلمه می گم "ببخشید" و رد می شم می رم. اما این یکی فرق داشت. یه ربع بود داشت نقش بازی می کرد و یکریز حرف می زد:

-          ... نمی دونم چیکار کنم حالا. به نظرت الان یه مرد پیدا می شه به من ۵۰۰۰ تومن قرض بده کارم راه بیفته، فردا هرجا بگه حاضرم برم پولش رو پس بدم

-          حتماً پیدا می شه پدر جان. تو این شهر چیزی که زیاده آدم ساده لوح!

-          بله؟

-          می گم این جور چیزها همه جا هست. یه دری خورده به تخته یارو شده مدیر یا رئیس. فقط هم به فکر خودشونن. ما هم وضعیتمون همینه.

-          چطور؟

-          من توی سایپا کار می کنم. نگاه کن. این همه پراید تو خیابونه. روزی ۱۵۰۰ تا تولید می شه، اما الان ۹ ماهه حقوق ما رو ندادن که!

-          ای بابا!

-          بعله آقا! همین الان خانومم زنگ زده گفته داری میای برای بچه کوچیکه دو بسته پوشک بخر بیار، من ندارم که! به نظر شما چیکار کنم الان؟

-          من؟ نمی دونم! خدا ایشالله مشکلاتت رو حل کنه!

-          خدا مشکلات شما رو هم حل کنه. همینجا وایسا داستانت رو برای یکی دیگه تعریف کن. شرط می بندم از هر پنج نفر سه نفر بهت پول می دن. تا شب کلی کاسبی!

-          بله آقا؟!

-          هیچی. خداحافظ!

وقتی ازش دور می شدم داشت چپ چپ نگام می کرد. بیچاره یه ربع وقتش هدر رفته بود.

فکر کردم بعد از داستان های شیرینی های دزدیده شده و بیمار اورژانسی و ترخیص همسر از بیمارستان این جدیدترین روش گدایی در سطح شهره. داستان هایی که فقط و فقط توی تهرون می شه شنید.

نوروز ۱۳۸۹ مبارک!

 به امید سالی پر از رومانس، adventure، صبر و استقامت و اتفاقات خوب برای همۀ ایرانی ها


عیدتون مبارک!  

پنجم اسفند: روز خودمون!

اگه ریاضی ۲ رو به زور پاس کردی،
اگه آخر هم نفهمیدی معادلات دیفرانسیل یعنی چی،
اگه سر امتحان آمار و احتمال به صد جور تقلب فکر کردی،
اگه شب امتحان ریاضی مهندسی اشکت دراومد،

احتمال زیاد رشته مهندسی خوندی... روزت مبارک!

حالا:

اگه سر کلاس ساختمان گسسته با بچه ها X O بازی می کردی،
اگه کل آزمایشگاه مدار الکتریکی رو از روی دست دخترها تقلب می کردی،
اگه سر امتحان هوش مصنوعی یه سوال بهت دادن با چهار ساعت وقت،
اگه مدارات
VLSI رو یه بار افتادی، دفعۀ دوم هم با ۱۲ پاس کردی،

باید مهندسی کامپیوتر خونده باشی، پدرت هم دراومده! هم رشته هستیم، روزت بیشتر مبارک!

و:

اگه کلاً کلاس ها رو می پیچوندی و فعالیت های فوق برنامه ات بیشتر از درس خوندن بود،
اگه مدام توی کانون فیلم و سیمای دانشگاه ولو بودی،
اگه هر کی می خواست پیدات کنه باید میومد آمفی تئاتر شهید بهرامی،

مطمئناً دانشجوی علم و صنعت بودی و همکلاسی خودم... روزت خیلی بیشتر مبارک!