پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یک درجۀ لعنتی: کات!

درست دو ماه قبل پیش تولید فیلم کوتاهی رو شروع کردیم به نام "یک درجۀ لعنتی" بر اساس فیلمنامه ای نوشتۀ خودم.  

توی اردیبهشت چهار روز بطور فشرده فیلمبرداری داشتیم و بعد از اون حدود یک ماه و نیم پس-تولید طول کشید: تدوین، صداگذاری، موسیقی، زیرنویس، پوستر و... تا امروز که فیلم آماده اس و سعی داریم یک روز رو برای نمایش خصوصیش در نظر بگیریم.

از این به بعد مرحلۀ بازاریابی و تبلیغات فیلم شروع می شه: ارسال به جشنواره ها و نمایش برای اهالی سینما تا شاید بتونیم اعتباری بگیریم برای خودمون تا کار بعدی رو بهتر و قابل قبول تر از این انجام بدیم. 

ترانه مهدی بهشت و الناز امیری

از همۀ بچه هایی که توی این دو ماه با گروه "جادوی پارس" همکاری کردن ممنونم. همه خیلی خوب بودن و بالاتر از چیزی که توقع داشتم:

مهدی (که از اول تا آخر کنارم بود)، کاوه (که با وسواس خاصی تصویربرداری کرد)، امیر فیروزی (که انرژی بخش گروه بود و همه کار انجام داد)، امیر ترکمن (خیلی هم شیک!)، ترانه (که فوق العاده بود)، الناز (که با وجود کوتاهی نقشش عالی کار کرد)، دنیز و حامد (که نهایت همکاری رو انجام دادن)، وحید (که با تجربۀ فوق العاده اش کمکمون کرد)، مرتضی (که تمام لحظه های پشت صحنه رو به زیبایی ثبت کرد)، سعید (که با جون و دل روی موسیقی کار کرد)، پریا، احمد و...

هر کدوم از بچه ها در نقش یا سمت خودشون عالی بودن و مثل همیشه باید بگم نقاط قوت فیلم، نقاط قوت بچه هاست و نقص های فیلم، ایراد کارگردان.

با اینکه می دونم دورۀ تولید به همه سخت گذشته و خاطرۀ چندان خوشی ازش ندارن، اما امیدوارم بداخلاقی ها و سخت گیری های من موقع کار رو ببخشن و باز هم – به زودی – با همدیگه همکاری داشته باشیم.

یکبار دیگه از همه ممنونم.

داستان کوتاه: آخرین سورپرایز

یک.

دختر جوان برای آخرین بار خودش را در آینه برانداز کرد. مدل آرایشش دقیقاً همانی بود که مرد می پسندید. لبخند زد. مطمئن نبود کاری که می کند درست است یا نه... به در حمام نگاه کرد. صدای آواز مرد زیر دوش شنیده می شد.

به سمت تخت رفت و روی لبۀ آن نشست. هنوز بلوزش را در نیاورده بود که صدای باز شدن در ورودی خانه را شنید... با وحشت از جایش بلند شد...

دو.

از صبح حالش خوب نبود. سر درد داشت. نزدیکی های ظهر بود که به اصرار همکارانش با آژانس برگشت خانه. وقتی وارد شد کفش های شوهرش را دید. تعجب کرد. این وقت روز قاعدتاً باید سر کار می بود... وقتی کمی آنطرفتر کفش صورتی دخترانه دید تعجبش بیشتر شد. کفشی که غریبه بود. سرش را که بلند کرد تازه مانتوی دخترانه ای را دید که روی دستۀ مبل هال افتاده بود... باورش نمی شد. به آرامی به سمت اتاق خواب رفت. صدای شوهرش را شنید که داخل حمام مشغول آواز خواندن بود...

وقتی دختر جوان را دید که روی تخت نشسته مطمئن شد. حدسش درست بود. پس تمام آن پنهان کاری ها. تمام آن بهانه های واهی... بعد از سی سال زندگی مشترک... ترس و وحشت را در چشمان دختر دید. دلش به حال خودش و آن دختر جوان سوخت. با دست به او اشاره کرد که حرف نزند. دست دختر را گرفت و به آرامی او را به سمت هال برد. با اشاره به او فهماند که لباسهایش را بپوشد و از خانه بیرون برود...

سه.

مرد با هیجان خاصی دوش گرفت. بالاخره توانسته بود دختر را راضی کند که با او به خانه بیاید. دوش را بست. وقتی بدنش را خشک می کرد برای یک لحظه یاد سی سال پیش افتاد و اولین دفعه ای که با همسرش... . فوراً ذهنش را برگرداند به سمت امروز و دختری که روی تخت منتظرش بود.

در حمام را باز کرد. دختر را ندید. به سرعت اتاق را گشت تا او را زیر پتو یافت. لبخندی از رضایت روی لبایش نقش بست. به سمت تخت رفت. دختر پتو را کامل روی خود کشیده بود و حتی سرش هم پیدا نبود. مرد که بیشتر تحریک شده بود، خواست پتو را کنار بزند که با مقاومت دختر مواجه شد. خوشش آمد. کمی تقلا کرد تا بالاخره پتو کنار رفت...

دهانش از تعجب باز ماند. خواست فریاد بزند اما صدایی از گلویش خارج نشد. احساس کرد کسی قلبش را چنگ زده. گوشش سوت کشید و چشمانش سیاهی رفت...

...

مرد بر اثر سکتۀ قلبی در جا درگذشت.

همسر مرد برای او نه مراسمی گرفت نه در مراسمش شرکت کرد.

این داستان واقعی بود.

هفت سکانس از یک روز کاملاً معمولی

ساعت ۸ صبح:

امروز ساعت ۸ صبح با هیجان خاصی از خواب بلند شدم. به سرعت دست و صورتم رو شستم و چیزهایی که از دیشب کنار گذاشته بودم برداشتم و رفتم بیرون.

از خونه تا مدرسه حدود پنج دقیقه راه بود. به مردمی نگاه کردم که دسته دسته در همون مسیر حرکت می کردن. هنوز خیلی شلوغ نشده بود، حدود ۵۰ نفر قبل من بودن. با کنجکاوی به بقیه نگاه می کردم شاید از روی نشونه ای بتونم بفهمم که اونها هم با ما هستن یا نه...

ساعت ۱۱:

از شدت هیجان نمی تونستم یه جا بند بشم. بابا اینا که رفته بودن شمال و قرار بود همونجا رای بدن. زنگ زدم به محسن. توی صف بودن. گفت بیا پیش ما تا شب با هم باشیم. بهترین پیشنهاد بود. تو خونه دیوونه می شدم.

ساعت ۱۴:

موقع ناهار محسن گفت این دوره خیلی ها رو به زور متقاعد کردیم که برن رای بدن. اگه نتیجه بگیریم که به هدفمون رسیدیم، اما اگه نه... .

نه؟ امکان نداره. مراسم دوم خرداد رو که با هم رفته بودیم... جمعیتی که ما دیدیم... تهرون، اصفهان، شیراز... حتماً برنده می شیم.

یاد حرف یکی از دوستام افتادم که توی ستاد رقیب فعالیت می کرد. از دو هفته قبل از انتخابات می گفت ما مطمئنیم با حدود ۶۳% برنده می شیم. و مطمئنیم شما بعدش می ریزین توی خیابون و فریاد تقلب تقلب سر می دین... بعدش درگیری می شه...

نه! امکان نداره...

ساعت ۱۵:

اصلاً انگار زمان نمی گذشت. هیجان، دلهره، استرس... همه چی با هم اومده بود سراغم. بهترین کار تماشای فیلم بود. Coraline رو برای ترانه برده بودم که هنوز ندیده بود. با هم تماشا کردیم... دو ساعت بهمون خوش گذشت و خندیدیم... خبر نداشتم از فردا قراره اتفاقاتی بیفته که برای چند ماه آینده دیگه به این راحتی نخواهم خندید...

بعد از Coraline ترانه گفت Wall-E رو هم ببینیم. هنوز اینو با هم ندیدیم. یعنی هر کدوم صد دفعه دیده بودیم اما با هم نه. گفتم بعداً می بینیم. الان بریم اینترنت اخبارو چک کنیم. اما ترانه، کاش Wall-E رو گذاشته بودی. بعدش یه فیلم دیگه. چه می دونم، مثلاً پیانیست. بعدش یکی دیگه. یکی دیگه... یکی دیگه. انقدر فیلم می دیدیم که اخبار و انتخابات رو فراموش می کردیم... انقدر فیلم می دیدیم که جامپ کات می خوردیم به یکسال بعد!

ساعت ۲۰:

سایت های مختلف رو مرور می کردیم. خبرها دو دسته بودن: خیلی خوب و خیلی بد... کدومش رو باور کنیم؟ محسن می گفت خیلی خوب ها درست ترن... منطقی هم بود. پس اونطرفی ها چی می گفتن؟؟؟

ساعت ۲۴:

اولین آمارها... آمار؟ الان؟

...

و فردا، روز پیروزی دروغ و سیاهی بود... تلخ ترین روز زندگی من. تلخ ترین روز بسیاری از مردم ایران.

یکسال گذشت... و ما همچنان هستیم. همچنان سبزیم. همچنان امیدواریم.

یک درجه لعنتی: پوستر

 دو تا پوستر برای فیلم طراحی شده که اینجا می ذارمشون. برای دیدن پوسترها در ابعاد بزرگتر تصویر رو در کامپیوتر ذخیره و بعد باز کنید:

ادامه مطلب ...

حرف های بعد از نیمه شب...

چند ساعت بعد از نوشتن آخرین پستم دربارۀ بیرون اومدن از سایپا، دو نفر از مدیران قدیم باهام تماس گرفتن که بیا اینجا صحبت کنیم. یکیشون از شرکتی بود که هیچ رقمه حاضر نیستم باهاشون کار کنم، یعنی اگه حتی از بیکاری بمیرم!

دومی از شبکه ۵ بود. یکی از دوستانی که از طریق من وارد صدا و سیما شده بود، حالا شده مدیر یکی از گروه های شبکۀ ۵. پیشنهادش جالب بود. دیروز رفتم سعادت آباد دفتر شبکه تا با هم صحبت کنیم. (نمی دونم چرا هروقت دارم می رم صدا و سیما ناخودآگاه توی راه آهنگ کلاه قرمزی رو زمزمه می کنم: برو به سمت تهرون، می خوام برم تلویزیون!) دربارۀ چند تا طرح صحبت کردیم و اینکه اگه بخوام باهاشون کار کنم بعنوان تهیه کننده با من قرارداد می بنده نه کارگردان. این یعنی بودجه کامل در اختیار منه و تا تحویل فیلم نهایی ریخت نحس هیچکدوم از مدیران سازمان رو نمی بینم!

من همون اول روبان سبزی که همیشه همرامه رو از کیفم درآوردم و گفتم ببین من سبزم، به موسوی رای دادم، تو خیابون رفتم، داد زدم، باتوم و گاز اشک آور خوردم... مدیران سازمان می تونن طرز فکر منو قبول کنن؟ اینطور که دوستم می گفت ظاهرا اونها ایده های منو می خوان و نه طرز فکرمو.

سرم سوت کشید وقتی عدد و رقم ها رو شنیدم. سه روز کار ۹ میلیون تومن، دو هفته کار ۴۵ میلیون... وقتی قیمت ها رو شنیدم احساس کردم خب روی این یکی می شه فکر کرد...!

کار ضبط موسیقی فیلم به خوبی پیش رفت و درست طبق برنامه انجام شد. این روزها مشغول چیدن موسیقی و level کردن صداهای نهایی هستم و اگه مشکل خاصی پیش نیاد تا ۲۰ خرداد فیلم آماده اس.

فرم چند تا جشنوارۀ داخلی و خارجی رو گرفتم که پر کنم و براشون بفرستم (البته بعد از اضافه کردن زیرنویس انگلیسی و عربی و فرانسوی). حالا دربارۀ چگونگی ارسال فیلم به جشنواره های خارجی یه پست جداگانه می ذارم تا شاید روزی به درد فیلمسازان دیگه هم بخوره.

این یک پایان نیست...

برای هر آغاز پایانی وجود داره و happy end بودن یک داستان به این بستگی داره که راوی، قصه اش رو کجا قطع کنه.

امروز برای من روز مهمی محسوب می شه از این جهت که پایانی است بر داستانی که سه سال پیش شروع کردم. داستانی در یک لوکیشن با کاراکترهای متعدد که حالا تمامشون برام دوست داشتنی هستن، حتی کاراکترهای نقش منفی!

همیشه معتقد بودم برای رسیدن به موفقیت و اهداف بزرگتر باید تا حد امکان اینرسی سکون رو از خود دور کرد و برای دست پیدا کردن به تصاویری که در فلاش فورواردهای رویاگونه مون دیدیم تلاش کنیم. فلاش فورواردهایی که گاه آنچنان دور از دسترس به نظر می رسن که شاید حتی قدم گذاشتن در راه رسیدن بهشون رو بیهوده فرض کنیم. اما بهم ثابت شده که در این دنیا هیچ چیز غیرممکن نیست... تنها کافیه تصویری ایده آل رو در ذهن ببینیم و تمام تلاشمون رو برای تحقق بخشیدن بهش بکار ببندیم. اونوقته که تمام کائنات دست در دست هم می دن تا بهش برسیم.

برای من امروز یک پایان نیست، بلکه شروعی محسوب می شه بر یک داستان جدید... داستانی هیجان انگیز تر و مهمتر از قصۀ قبل...

کنسرت علیرضا عصار و فواد حجازی

آخرین کنسرتی که رفتم فکر کنم آریان بود چهار یا پنج سال پیش، قبل از سختگیری های جناب صفارهرندی برای اهالی موسیقی. بعد از اون یکی دوبار برای کنسرت های مختلف (مثل گروه پارت) بلیت خریدم که لغو شدن.

قبل از این یکبار کنسرت عصار رفته بودم سال ۸۳ سالن میلاد که اجرای خیلی باشکوهی داشت. این بار کنسرت عصار در سالن وزارت کشور اجرا می شد. ما ساعت ۷ روز پنجشنبه اونجا بودیم تا شاهد برگزاری اولین سئانس از دومین روز اجرای این کنسرت باشیم.

از ماجراهای بازرسی بدنی خانوم ها قبل از ورود به سالن چیزی نمی نویسم، چون ربطی به موضوع اصلی حرفم نداره. می خوام دربارۀ خود کنسرت بگم و نحوۀ اجرای ترانه ها.

نمی دونم سالن وزارت کشور رو دیدین یا نه، اما به نظرم اصلاًٌ برای کنسرت مناسب نیست. نه امکانات نورپردازی داره و نه باندهای باکیفیت. سن سالن انقدر کوچیک بود که اعضای گروه به سختی جا شده بودن و وقتی برای یکی از آهنگ ها شیش نفر نوازندۀ دف روی سن دعوت شدن بیچاره ها رفته بودن تو دل و رودۀ همدیگه.

کیفیت صدای سالن به شدت پایین بود و اصلاً نمی شد صدای سازها رو به تفکیک شنید. مثل این بود که داری از روی رادیوی ماشین به آهنگ گوش می دی، البته با صدای بلند.

ترتیب اجرای آهنگ ها مثل دفعۀ قبل خوب بود. عصار و فواد حجازی اجرای خوبی داشتن (که البته می تونست بهتر هم باشه). به نظرم گروه اونقدر که باید با هم تمرین نکرده بودن و یک جاهایی سوتی های ریزی می دادن. نتی رو اشتباه می زدن یا یه کم ناهماهنگ عمل می کردن.

آهنگ های "حال من بی تو" و "ای عاشقان" با تشویق و همراهی شدید مردم اجرا شد. خود من وقتی اومدیم بیرون تازه فهمدیم چه گلودردی گرفتم!

عصار آهنگ "خیال نکن نباشی..." رو بعنوان آخرین آهنگ اجرا کرد و کنسرت درست ساعت ۹ تموم شد.

کنسرت خوبی بود، اما در حد و اندازه های علیرضا عصار نبود.