پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

سفر به نصف جهان

تعطیلی اشتباهی دانشگاه ها باعث شد ما سه رو بریم اصفهان! جمعه صبح زود راه افتادیم و ظهر رسیدیم. اصفهان نسبتاً خلوت بود و تونستیم تقریباً همه جا بریم: میدون نقش جهان، عالی قاپو، مسجد عباسی، چهل ستون، موزۀ تاریخ طبیعی، سی و سه پل، چهارباغ، پل خواجو، هشت بهشت، چایخانۀ سنتی هتل شاه عباس و کلیسای وانک. 

چایخانه سنتی هتل شاه عباس

من چون اصفهان رو بلد بودم و خب به هر حال یه رگم اصفهانیه (البته سه رگ دیگه هم دارم*) خیلی جاها رو پیاده رفتیم. چون مثلاً وقتی از در غربی میدون نقش جهان بیای بیرون با 5 دقیقه پیاده روی می رسی به در شرقی چهل ستون.

چیزی که توی اصفهان خیلی جلب توجه می کرد، حالا جدای از تمیزی شهر، باحال بودن مردمش بود که می دیدیم هر روز عصر اصفهانی ها میان کنار زاینده رود (که پر آب هم بود) بساط پهن می کنن و حرف می زنن. یعنی انقدر وقت دارن و انقدر حال و حوصله دارن که عصر فلاسک چایی برمی دارن و با یه کیسه تخمه می شینن توی پارک کنار رودخونه.  

من و دوستم، تری سراتوپس! (موزه تاریخ طبیعی)

به قول محسن در سفری که به سنندج با هم داشتیم انگار آدم توی شهرستان ها وقت زیاد هم میاره! برعکس تهرون که هر چی می دویی آخر هم نمی تونی به همه کارهات برسی و همیشه کارهای عقب افتاده داری.

حالا دربارۀ اصفهان تو وبلاگ سفرنامه هام بیشتر می نویسم.  

پل خواجو

 هر سه عکس از تینا 

* کسی می دونه سه رگ دیگۀ من به کجاها می رسه؟ 

داستان کوتاه: بالاتر از سخاوت

سال ۱۳۷۹: صدا و سیما – داخلی - روز

"بچه ها برام یه مشکل فوری پیش اومده به ۵۰۰ هزار تومن پول احتیاج دارم. کسی داره بهم قرض بده؟ ماه دیگه بهش برمی گردونم..."

همه هاج و واج نگاش می کردیم. ۵۰۰ هزار تومن؟ یک کاره؟ من فکر کردم الان نهایتاً ۲۲۵۰ تومن همرام دارم و اگه ۵۰۰ هزارتا داشتم عمراً به یه همکار غریبه نمی دادم...

"بیا... من دارم. قرار بود امروز با نامزدم بریم خرید آینه شمعدون. قسمت بود بدمش به تو. حالا ما یه روز دیگه می ریم..."

وقتی داشت ازش تشکر می کرد به این فکر می کردم اگه من جاش بودم هیچوقت یه همچین کاری انجام نمی دادم...

سال ۱۳۸۹: تاکسی – داخلی - عصر

دختر جوانی همراه دوستش سوار شد.

"اگه نتونم تو این کلاس ها شرکت کنم استخدامم نمی کنن... اما مشکل اینه که خونۀ ما کرج هست و رفت و آمد برام خیلی سخته. فکر کن، کلاس ساعت ۷ شب تموم می شه. بعدش چطوری تو این سرما برم کرج؟"

"بالاخره یه راهی پیدا می شه... یا از خیر استخدام بگذر یا سختی راه رو تحمل کن"

"کاش ماشین داشتم..."

راننده که تابحال ساکت بود، از توی آینه به دختر نگاه می کنه: خانوم خونۀ من کرج هست و محل کارم درست کنار آموزشگاه. من تا ساعت ۷ شرکت هست و بعدش می خوام برم خونه. اگه دوست داشتین می تونم تو این مدت شما رو هم با خودم ببرم. پول کرایه رو هر وقت استخدام شدین و حقوق گرفتین بهم بدین...

اون راننده دو ماه تموم هر روز ساعت ۷ دختر رو از خیابون کارگر شمالی برد تا کرج. کلاس ها تموم شد و دختر در اون شرکت مشغول بکار.

اما هیچوقت کسی نفهمید که خونۀ اون مرد کرج نبود، در شرکتی هم کار نمی کرد که ساعت ۷ تعطیل بشه... فقط برای کمک به استخدام دختر بود که هر روز سر ساعت خودش رو از هر جایی که بود می رسوند جلوی در آموزشگاه، می رفت تا کرج و برمی گشت تهرون... و هیچوقت هم کرایه ای نگرفت.

اگه توی آمریکا کسی چنین کاری می کرد هفتۀ بعدش مهمون برنامۀ اوپرا بود، همه می شناختن، ازش تشکر می کردن و شاید یه تور مجانی به هاوایی هم می فرستادنش... اما اینجا هستند کسانی که چنین کارهای بزرگی انجام می دن و هیچوقت هم کسی متوجه نمی شه.

یادداشتی بر فیلم The New Daughter (لوئیس بردخو - ۲۰۱۰)

معمولاً در فاصلۀ بین مراسم اسکار و پایان امتحانات (اوایل تابستون) فیلم خوبی اکران نمی شه و آثار متوسط یا خاص به نمایش در میان. کلاً بهار فصل بی رونق سینمای جهانه (البته استثناء هم همیشه بوده). این اواخر یا فیلم خوبی ندیدیم یا اگر هم فیلمی رو انتخاب کردیم از وسط به بعد رو روی دور تند تماشا کردیم!

دربارۀ این فیلم چیز زیادی نمی دونستم اما با توجه به ژانر و بازیگران فیلم برای تماشا انتخابش کردیم.

کوین کاستنر و ایوانا باکرو (نقش اوفیلیا در "هزار توی پن") بازیگران اصلی فیلمی هستن که قراره ما رو بترسونه اما در اینکار چندان موفق نیست. داستان فیلم دربارۀ پدر و دو فرزندش هست که به خونۀ جدیدی نقل مکان می کنن. خونه ای بزرگ وسط جنگل. طبق معمول از همون شب اول اتفاقات عجیب و غریبی میفته: درها باز و بسته می شن، صدای عجیب و غریبی شنیده می شه و به تدریج بچه ها رفتارهای غیرعادی از خودشون نشون می دن...

فکر می کردم این فیلم هم شبیه فیلم دیگۀ کوین کاستنر (سنجاقک) هست با همون تم و همون سبک ساختاری. اما پایان فیلم چنان تخیلی و غیرمنطقیه که تمام معماپرداری های طول فیلم رو ضایع می کنه.

بعید می دونم کسی از چنین فیلمی خوشش بیاد، اما اگه هنوز سنجاقک (Dragonfly) رو ندیدین، زودتر ببینین که فیلم خیلی خوبیه!

ماجرای پیرمرد گورکن

در حال رد شدن از خیابون بودم که پیرمرد شروع کرد به شکایت. انگار کلی حرف تو دلش جمع شده بود و می خواست خودشو خالی کنه.

""خدا لعنتشون کنه. مثلاً باید ازمون حمایت کنن... یه مشت آدم بی سواد و از خدا بی خبر شدن مدیر و رئیس و فقط به فکر جیب خودشونن..."

یه کت کهنه پوشیده بود با پیرهنی که دو تا وصلۀ بزرگ روش به چشم می خورد. صورتش شکسته بود و دستهاش پر چروک. پرسیدم چی شده مگه؟

-          هیچی بابا، رفتم کمیته امداد برای گرفتن کمک خرید جهیزیۀ دخترم. می گن باید ضامن معرفی کنی. آخه ضامن از کجا بیارم... همکارهام که نمی تونن ضامنم بشن

-          چرا؟ مگه کجا کار می کنی؟

-          تو بهشت زهرا

با خودم فکر کردم حتماً گورکنی چیزیه که نمی تونه ضامن معرفی کنه. بیچاره صبح تا شب فقط مرده می بینه! خودش ادامه داد:

-          می دونی. یکی از مشکلات ما اینه که کسی حاضر نیست با ما وصلت کنه. ازمون می ترسن... حالا یکی پیدا شده، قول و قرار ازدواج هم گذاشتن با هم... موندیم لنگ جهیزیه. بالاخره دختره می خواد بره خونۀ شوهر باید دو تا بشقاب لیوان داشته باشه ببره... از کجا تهیه کنم براش؟ اومدیم کمیته امداد فرم پر کردیم، گفتن برین ضامن بیارین، حالا ضامن امروز جور شد یه بامبول دیگه درآوردن. می گن باید بری ۵۰۰۰ تومن بریزی به این شماره حساب تا برات پرونده تشکیل بدیم. آخه فکر نمی کنن من ۵۰۰۰ تومن از کجا بیارم؟ نمی دونم حالا... موندم تو خیابون دارم ببینم چه خاکی می تونم به سرم بریزم..

از وسط های حرفش فهمیدم قضیه چیه. دیگه گوشم نمی شنید. پیش خودم فکر کردم آخه تو داری واسه من فیلم بازی می کنی؟ دیالوگ هات که تناقض دارن. نحوۀ بیانت هم طوریه معلومه حفظ کردی فقط داری روخوانی می کنی...

من معمولاً وقتی به گدایی چیزی برخورد می کنم یک کلمه می گم "ببخشید" و رد می شم می رم. اما این یکی فرق داشت. یه ربع بود داشت نقش بازی می کرد و یکریز حرف می زد:

-          ... نمی دونم چیکار کنم حالا. به نظرت الان یه مرد پیدا می شه به من ۵۰۰۰ تومن قرض بده کارم راه بیفته، فردا هرجا بگه حاضرم برم پولش رو پس بدم

-          حتماً پیدا می شه پدر جان. تو این شهر چیزی که زیاده آدم ساده لوح!

-          بله؟

-          می گم این جور چیزها همه جا هست. یه دری خورده به تخته یارو شده مدیر یا رئیس. فقط هم به فکر خودشونن. ما هم وضعیتمون همینه.

-          چطور؟

-          من توی سایپا کار می کنم. نگاه کن. این همه پراید تو خیابونه. روزی ۱۵۰۰ تا تولید می شه، اما الان ۹ ماهه حقوق ما رو ندادن که!

-          ای بابا!

-          بعله آقا! همین الان خانومم زنگ زده گفته داری میای برای بچه کوچیکه دو بسته پوشک بخر بیار، من ندارم که! به نظر شما چیکار کنم الان؟

-          من؟ نمی دونم! خدا ایشالله مشکلاتت رو حل کنه!

-          خدا مشکلات شما رو هم حل کنه. همینجا وایسا داستانت رو برای یکی دیگه تعریف کن. شرط می بندم از هر پنج نفر سه نفر بهت پول می دن. تا شب کلی کاسبی!

-          بله آقا؟!

-          هیچی. خداحافظ!

وقتی ازش دور می شدم داشت چپ چپ نگام می کرد. بیچاره یه ربع وقتش هدر رفته بود.

فکر کردم بعد از داستان های شیرینی های دزدیده شده و بیمار اورژانسی و ترخیص همسر از بیمارستان این جدیدترین روش گدایی در سطح شهره. داستان هایی که فقط و فقط توی تهرون می شه شنید.

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز چهارم (جمعه، ۱۰ اردیبهشت)

جمعه صبح ساعت ۹ پلاتوی تروکاژ فیلم: بچه ها تقریباً سر وقت اومدن و شروع کردیم به تمرین با بازیگران و چیدن نورها. امروز در این لوکیشن حامد سلطانی، دنیز خاطری، ترانه مهدی بهشت، الناز امیری و مهدی آروم بازی داشتن.  

از اونجا که داستان فیلم قصه ای تقریباً بلند هست و من برای کوتاه شدنش در حد ۱۵ دقیقه تنها مقاطع مهم زمانیش رو برای نمایش انتخاب کردم، دیالوگ ها خیلی مهم هستن و باید درست با همون لحن و طرز خاص بیان ادا بشن. در واقع تماشاگر تنها شروع یا پایان حوادث مهم رو می بینه و باید از روی اینها داستان رو در ذهن بسازه. به همین دلیل کارمون توی استودیو از چیزی که فکر می کردم بیشتر طول کشید. تاکید روی نحوۀ بیان بازیگرها، شکل ادای کلمات و نوع نگاه ها... خصوصاً بازی ترانه مقابل حامد که واقعاً فوق العاده بود. حامد سلطانی بازیگر خیلی خوبیه که می تونه به بهترین شکل ممکن به بازیگر مقابلش کمک کنه. 

 

 

کار ما توی استودیو تا ساعت چهار و نیم طول کشید و از اونجا به سرعت وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سعادت آباد برای گرفتن یک پلان خارجی. کجا؟ پایینتر از میدون کاج و درست روی پل نیایش، جمعه عصر ساعت ۶! تقریباً مطمئن بودم اگه تابحال کسی از ما مجوز نیروی انتظامی رو نخواسته، دیگه امروز حتماً بکار میاد. اما در کمال تعجب دیدم ما پل رو بستیم، ماشین ها رو تو اون شلوغی روز نگه داشتیم و بعد از چند بار برداشت بالاخره تصویر مورد نظرمون رو فیلمبرداری کردیم. هیچکس هم نیومد بگه آقا چرا شما خیابون رو به هم ریختین؟! تازه پرچم های روی پل رو هم کشیدیم پایین!

آخرین لوکیشن کیلومتر ۵ اتوبان کرج بود، کنار خط مترو. ساعت هفت و نیم رسیدیم و از اونجا که باید منتظر می موندیم تا هوا کاملاً تاریک بشه وقت داشتیم که آخرین سکانس رو سر فرصت تمرین کنیم. امیر فیروی و احمد افشاری بعلاوۀ وحید سبیلی بازیگران سکانس آخر بودن. اونها ازم خواستن من یکبار بطور کامل بازی رو ببینم (بدون اینکه چیزی بگم) و بعد اگه نیاز به اصلاح بود تغییراتی در نحوۀ بازی ها اعمال کنم. بعد از چند بار تمرین بالاخره میزانسن دراومد و رسیدیم به حالت نهایی.

طبق فیلمنامه  لوکیشن ما می بایست دارای این ویژگی ها باشه: کنار اتوبان، نزدیک خط مترو، حاشیۀ جاده پهن، بدون نرده یا حصار و درخت به تعداد کافی. من برای پیدا کردن یه همچین لوکیشنی دو بار کل اتوبان رو رفتم و برگشتم و فقط یک نقطه رو با یه همچین مشخصاتی پیدا کردم. از شانس ما درست در همین نقطه تیر چراغ برق وجود نداشت و این یعنی تاریکی مطلق. برای نورپردازی صحنه از سه تا چراغ شارژی و نور چراغ های دو تا ماشین استفاده کردیم و تا حد امکان صحنه رو روشن کردیم. نتیجه اونی نبود که در ذهن داشتم اما در مجموع خوب بود. بازی امیر و احمد در نقش های کوتاهی که داشتن خوب بود و قابل قبول.

بعد از گرفتن این پلان ها، دوربین رو کاشتیم و منتظر عبور مترو موندیم تا آخرین پلان رو هم بگیریم. وقتی مترو رد شد و کات آخر داده شد... یهو دلم تنگ شد. برای تمام بچه هایی که توی این مدت باهاشون بودم و از فردا دیگه نمی دیدمشون. 

همیشه همینطور بوده. تا چشم به هم می زنی می رسی به پلان آخر و باید با همه خداحافظی کنی. ساعت ده و نیم شب با بچه ها خداحافظی کردیم و با مهدی رفتیم که وسایل رو تحویل بدیم.

با پایان امروز فاز فیلمبرداری هم تموم شد و از دو سه روز دیگه فاز پس-تولید رو شروع می کنم.

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز سوم (پنجشنبه، ۹ اردیبهشت)

برنامه روز سوم از یک جهت ساده تر از روزهای قبل بود. طبق برنامه از ساعت ۱۲ تا ۱۵ توی کافی شاپ فیلمبرداری داشتیم، ۱۵ تا ۱۷ بیمارستان و ۱۸ تا ۱۹ داخل ماشین.

متاسفانه کاوه مظاهری به خاطر ضبط یه برنامۀ تلویزیونی نمی تونست در لوکیشن اول حاضر باشه و قرار بود طبق هماهنگی های قبلی امیر فیروزی دستیارش کار چیدن نورها و تصویربرداری رو انجام بده. اول یه کم نگران بودم که نکنه این موضوع باعث ضربه خوردن به کلیت فیلم بشه، اما وقتی امیر اومد و صحنه رو براش توضیح دادم و گفتم که دقیقاً چی می خوام، تونست درست چیزی که مد نظرم بود رو پیاده کنه. 

کافی شاپی که ما توش فیلمبرداری داشتیم، کافی شاپ نسبتاً بزرگی بود درست اول گیشا به اسم "پستو". مدیر کافی شاپ بطور کامل با ما همکاری کرد و هر جا به قطع نور یا فن احتیاج داشتیم برامون انجام می داد. تنها چیزی که خاموش نکرد یخچال بود که می گفت بستنی هاش آب می شن (حق داشت خب).

بعد از چیده شدن نورها که حدود یک ساعت وقت گرفت، موند پر کردن کافی شاپ با یه سری دختر و پسر. قرار بود سینا کافی شاپ رو برامون پر کنه که نتونست و مجبور شدم چند نفر رو بفرستم سر خیابون تا از آدم هایی که رد می شن بخوان برای یه ربع بشینن داخل کافی شاپ! بعد از یه ربع تلاش تونستیم فضا رو به شکلی معقول پر کنیم و فیلمبرداری رو شروع کنیم.

در سکانس کافی شاپ کیانا (ترانه مهدی بهشت) و سارا (الناز امیری) بازی داشتن و تونستم بعداز چند بار برداشت به نتیجه دلخواه برسم و پلان های مورد نظر رو بگیرم.

درست ساعت سه کارمون تموم شد، کاوه هم از صدا و سیما اومد پیش ما تا با هم به لوکیشن بعدی بریم؛ اما تا وسایل رو جمع کنیم و توی بارون شدیدی که میومد به بیمارستان برسیم ساعت شد چهار و ربع.

مدیر بیمارستان که به ما مجوز فیلمبرداری داده بود تاکید داشت حتما حتما راس ساعت پنج کارمون تموم بشه. وقتی رسیدیم فکر کردم عمراً نمی تونیم ظرف نیم ساعت هشت تا پلان سخت رو بگیریم. به هر حال کار رو شروع کردیم و مدیر حراست بیمارستان هم اومد ایستاد کنار صحنه تا مثلا مراقب ما باشه. اما نهایتاً به جایی رسیدیم که تا ساعت ۶ به کارمون ادامه دادیم و حتی تن رئیس حراست روپوش پرستاری پوشوندم و ازش بازی هم گرفتم! 

برای فیلمبرداری به ما یکی از راهروهای بیمارستان رو داده بودن که توش هیچ مریضی نبود. برانکارد و ملحفه و روپوش پرستاری هم گرفتیم و خوشبختانه تمام پلان ها رو (درست شبیه تصویری که در ذهنم بود) فیلمبرداری کردیم. وقتی نوبت پلان بازی مهدی رسید، یه کم باهاش حرف زدم. ازش پرسیدم چی شده اومده اینجا و کی رو آورده و منتظر چیه... بازی مهدی در این سکانس فوق العاده بود و تونست حس دقیق فرهاد رو جلوی دوربین بازی کنه... به کاوه گفتم تا می تونه ازش فیلم بگیره.

بعد از سکانس بیمارستان، نوبت می رسید به سکانس کیانا داخل تاکسی. ترانه نشست توی ماشین و تا کاوه دوربین رو روی صندلی جلو کار بذاره شروع کردم صحبت کردن با ترانه تا به حسی که می خوام نزدیکش کنم. خوشبختانه زودتر از اونی که فکر می کردم به نتیجه رسیدم و آمادۀ فیلمبرداری شدیم. من نشستم پشت فرمون از توی آینه ترانه رو می دیدم و هر جا لازم بود باهاش حرف می زدم. در کل ترانه خیلی زود متوجه منظور من می شه و می گیره ازش چی می خوام. بازی ترانه در این سکانس از چیزی که انتظار داشتم چند پله بالاتر بود.

ساعت هفت عصر تمام پلان های برنامه ریزی شده رو گرفته بودیم و با بچه ها رفتیم یه چیزی بخوریم بعنوان شام و ناهار با هم!

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز دوم (چهارشنبه، ۸ اردیبهشت)

روز دوم یکی از سخت ترین روزهای فیلمبرداری بود؛ تعدد لوکیشن و کار کردن با بازیگران کودک و نوجوان به ده برابر انرژی بیشتر نیاز داره.

طبق برنامه، بچه های پشت صحنه از ساعت ۸ صبح در لوکیشن حاضر بودن تا یک پلان باقی مونده از سکانس یک و بعد هم سکانس های مربوط به خانۀ دکتر رو فیلمبرداری کنیم.

اول از همه، پلان بیدار شدن فرهاد از خواب رو با دو سه برداشت و به سادگی گرفتیم و رفتیم سراغ پلان حمام! جایی که فرهاد می بایست با عجله در حمام رو باز کنه، بخار رو کنار بزنه و... . در فیلم های ایرانی معمولاً برای افکت بخار حمام از اسفند استفاده می کنن. ما هم همین کار رو کردیم و مقدار زیادی اسفند ریختیم روی ذعال و توی حمام چرخوندیم تا تماماً پر از دود بشه. بعد از اتمام این پلان همه ما که توی حمام بودیم سر درد گرفته بودیم از دود اسفند! چند تا از سبیل های امیر هم سوخت انقدر مجبور بود از نزدیک روی ذغال ها فوت کنه! 

راس ساعت ۱۲، وحید سبیلی (بازیگر نقش دکتر) و پریا (دختر دکتر) سر صحنه حاضر بودن. پریا دختر هشت نه ساله ای هست که قبلاً تجربۀ بازی در فیلم کوتاه داشت و با اینکه یه کم خجالتی بود اما خیلی خوب دیالوگ می گفت و بازی می کرد. صحنه به این شکل بود که پریا در حال تماشای تلویزیون بلند می شه می ره به سمت اتاق پدرش، در می زنه و می گه: "بابا، شروع شد. نمیای؟" و طبق فیلمنامه باید از نحوۀ جواب دادن پدر یکه بخوره.

برای در آوردن عکس العمل طبیعی پریا به جواب پدر، نقشۀ من این بود که سر تمرین ها به وحید گفتم بعد از شنیدن صدای پریا با لحنی کاملاً مهربون جواب بده "باشه بابایی، الان میام". چند بار این رو تمرین کردیم و آماده شدیم برای ضبط. وقتی حرکت دادم، وحید از پشت اتاق به شدت داد زد که "نه، الان کار دارم، یه ربع دیگه میام!". عکس العمل پریا به این دیالوگ در نوع خودش جالب بود. اول چشم هاش گرد شد، بعد لبخندی محو، آخر هم زد زیر گریه! البته به خاطر همون چند لحظه لبخند کات دادم. این بار مهدی براش توضیح داد که موضوع چیه که با چند بار تمرین و تکرار عکس العملی که مد نظرم بود دراومد.

در پلان بعدی باز هم دکتر و دخترش بازی داشتن که بعد از هفت برداشت به نتیجۀ دلخواه رسیدم. پریا بازیگر خوبیه و می تونه با تمرین بهتر از این هم بشه.

لوکیشن بعدی خیابون پاس فرهنگیان بود که مربوط می شد به سکانس فرهاد و کیانا. کیانا (ترانه مهدی بهشت) با دو نفر از دوستانش در مسیر برگشت از مدرسه به خونه هستن که فرهاد میاد دنبال کیانا، سوارش می کنه و توی ماشین دیالوگ دارن. 

مهدی آروم (فرهاد) و ترانه مهدی بهشت (کیانا)

مشکل اصلی هماهنگی محل دقیق توقف ماشین فرهاد (که از دویست متری حرکت می کرد) و قرار گرفتن دخترها در نقطه ای خاص بود. اگه این دو مورد به درستی انجام می شد باید مراقب نگاه مردم به دوربین، عبور ماشین ها و شکل نور خورشید هم بودیم تا راکورد صحنه به هم نخوره! (اون روز ابرها حرکت سریعی داشتن و میزان نور خورشید رو به سرعت تغییر می دادن) خلاصه باید همه چیز دست به دست هم می داد تا بتونیم این پلان رو درست دربیاریم. بعد از دوازده برداشت بالاخره همه چیز با هم جور شد و پلان های دیالوگ رو با دردسر کمتری گرفتیم. در مجموع مشکل اصلی سکانس های خارجی اینه که گروه باید تابع شرایط محیط باشه و نمی شه برای مدت طولانی روی محیط کنترل داشت. نمی شه ماشین ها رو برای طولانی مدت نگه داشت و سایه ها و نور خورشید هم که هر دقیقه تغییر می کنه.

وحید سبیلی (دکتر)ساعت ۵ از اونجا راه افتادیم به سمت سعادت آباد تا در لوکیشن واقعی یک مطب، سکانس مربوط به دکتر رو بگیریم. فضای مطب کوچیک بود و کار چیدن نورها سخت. حدود یک ساعت طول کشید تا تصویربردار و دستیارش نورها رو چیدن و صحنه آمادۀ ضبط شد. وحید سبیلی خیلی خوب نقش دکتر رو بازی کرد و در کمترین برداشت ممکن پلان های مورد نیاز رو گرفتم. 

ساعت هفت وسایل رو جمع کردیم و با خستگی شیرین ناشی از یک روز سخت فیلمبرداری رفتیم خونه تا برای روز سوم آماده بشیم... به کسی نگفتم که هنوز سکانس های مربوط به برنامۀ فردا رو دکوپاژ نکردم!