پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

خاطره ها و رازها: آخرین خداحافظی

ایستاده بودی کنار در. من هم. آخر شب بود، پایان مهمانی و وقت خداحافظی. تو می رفتی و من می دانستم که این، آخرین لحظاتی است که می بینمت. می رفتی و همه چیز را می بردی: خاطره ها و رازهایمان را.

برای ده پانزده نفری که کنار در جمع بودند، این هم یک خداحافظی بود مانند تمام خداحافظی های دیگر. من و تو اما، می دانستیم بار دیگری در کار نیست. در عین حال که باید ظاهر عادی ام را حفظ می کردم و جواب بقیه را می دادم، تمام حواسم به تو بود. در ترکیبی عجیب از اسلوموشن و حرکت سریع غرق شده بودم و نمی دانستم در این بین می توانم با نگاه حرفم را به تو منتقل کنم یا نه. نتوانستم. تو زیرلب چیزی گفتی که متوجه نشدم... کاش می شد فقط چند ثانیه زمان متوقف میشد.

یادت هست موقعی که داشتی شالت را مرتب می کردی، برای لحظاتی نگاه هایمان در هم گره خورد؟ حتماً می دانی چقدر با خودم جنگیدم تا فریاد نکشم "لامصب ها! چند دقیقه به ما فرصت دهید تا حرف هایمان را بزنیم"... هنوز حرف های زیادی داشتیم... داریم. در آن جمع، هیچکس از راز ما خبر نداشت و کسی نمی دانست که این خداحافظی معمولی، برای من بسیار دردناکتر از هر خداحافظی دیگری است.

آن شب، آسمان لعنتی هم تا صبح بارید... یادت هست؟

* بخشی از "خاطره ها و رازها" - دست نوشته هایی که شاید روزی به فیلم تبدیل شدند.

داستان کوتاه: دگردیسی


وقتی گفت باید بره خشکم زد. هیچ عکس العملی نشون ندادم. فقط نگاش کردم. حتی نتونستم چیزی بگم که پشیمونش کنه... آخه می دونین، اصرار و التماس هم بی فایده بود، چون تازه فهمیدم اصلاً به اینجا تعلق نداره... یعنی از اولم نداشت.
همینطور که دربارۀ رفتنش حرف می زد، بی اختیار محو تماشای صورتش شدم... و اون دست و پاهای عجیب و غریبش. ظرف چند لحظه درست جلوی چشمم به "چیز" کاملاً دیگه ای تبدیل شده بود. مثل پروانه ای که از تو پیله بیرون میاد، از تو جلدش اومد بیرون و وایساد روبروم. با دهن باز نگاش کردم و به پوستی که روی زمین افتاده بود. به چیزی که سالها بعنوان دوست می شناختمش. حتی دیگه حرفاش چندان برام مفهوم نبود.

تصوری که ما از غیرزمینی ها داریم چیزیه در حد حشرات غول پیکر یا دیگه نهایتاً تو مایه های E.T.، اما دوست من، یعنی کسی که تا حالا خیال می کردم دوستمه، با تمام تصورات من از آدم فضایی ها فرق داشت. نه چشم درشت داشت، نه صورت بیضی و نه پوست نقره ای. نه قد بلند داشت و نه بدن لاغر. خیلی از اونچه تصور می کردم ساده تر بود. نمی تونم بگم ترسناک نبود، چون راستش وقتی ظاهرش تغییر کرد اولش خیلی جا خوردم. حتی یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم، اما انگار که پاهام فلج شده باشن سر جام میخکوب وایسادم.

خیلی ساده، توضیح داد که ماموریتش تموم شده و باید برگرده. حتی نپرسیدم چرا از بین این همه آدم روی زمین من یکیو بعنوان دوست انتخاب کرده؟ یاد تمام خاطراتی افتادم که با هم داشتیم و تازه فهمیدم تمام اون لحظات به نیتی به غیر از "دوستی" کنارم بوده... حتماً تو تمام این سالها داشت اطلاعات منو میفرستاد واسه مرکز تحقیقاتیشون تو یه کرۀ دیگه. یعنی من موش آزمایشگاهیشون بودم... شایدم مثل تو فیلما با یه دوربین همیشه تماشام می کردن. اصلاً تحقیقاتشون دربارۀ چی بود؟ کاش حداقل اینو پرسیده بودم.

حرفاش که تموم شد، خیلی ساده رفت بیرون و درو بست. حتی صدایی هم نشنیدم. نه صدای موتور سفینه، نه صدایی شبیه فرکانس های الکترونیکی، مثل اونا که تو فیلما می شنویم. هیچی. سکوت کامل. در سکوت کامل رفت.

اوایل خیلی از دستش عصبانی بودم، اما حالا می بینم هنوز نتونستم از ذهنم بیرونش کنم. گاهی اوقات سعی می کنم یه جور تله پاتی باهاش برقرار کنم و بهش بگم با اینکه دیدم جلوی چشمم چطور تغییر کردی و به "چیز" دیگه ای تبدیل شدی، اما هنوز دلم می خواد با هم دوست باشیم.

نمی دونم تله پاتی چقدر برد داره؟ هزار کیلومتر؟ یه میلیون کیلومتر؟ یعنی مثلاً تا سیاره های دیگم میرسه؟ هر چی گشتم هیچ جا مطلبی پیدا نکردم که توش دربارۀ برد تله پاتی نوشته باشه... شما می دونین؟

داستان کوتاه: همزاد

خودمو دیدم! اون طرف خیابون. اولش باورم نمیشد، ولی... جداً خودم بودم!


وایساده بود پشت ویترین یه کتابفروشی و داشت کتاب هاشو نگاه می کرد. لباس دیگه ای تنش بود، تر تمیز و مرتب. از اون لباس هایی که من فقط تو مهمونی های رسمی می پوشم.


چند ثانیۀ اول فقط با دهن باز نگاش می کردم. آخه لامصب حرکاتشم درست مثل من بود. یه کیف سامسونت بزرگ گرفته بود دست چپش، چیزی که هیچوقت تو زندگیم نتونستم باهاش کنار بیام... من کلاً با کیف رو دوشی راحت ترم، چون باعث میشه هر دو دستم آزاد باشه. اگه دلم بخواد میذارمشون تو جیبام و این مخصوصاً مواقعی که هوا سرده خیلی کیف میده.


انگار یه کتابی توجهشو جلب کرد، چون رفت توی مغازه. اولش دو دل بودم، برم دنبالش یا نه... فکر کردم گیرم که رفتم، اصلاً برم جلو، بهش چی بگم؟ بگم شما چرا انقدر شبیه منین؟ شاید وحشت کنه. شاید فرار کنه. شایدم با هم دوست شدیم. هیچوقت برادر نداشتم، اما تو فیلم ها زیاد دیدم برادرهای دوقلو چه سوء استفاده های باحالی از شباهتشون می کنن. اگه سلیقه اش هم مثل من باشه، پس حری های زیادی برای گفتن داریم.


تو همین فکرها بودم که دیدم وایسادم پشت ویترین همون کتاب فروشی. اصلاً متوجه نشدم کی اومدم اینور خیابون. سعی کردم از پشت شیشه، از لابلای کتاب ها، دزدکی نگاش کنم: داشت یه کتابی رو ورق میزد. مادر به خطا حتی کتاب ورزق زدنشم شبیه من بود! ولی چه بد حالت ایستاده بود، با اون قوز ملایم به سمت جلو. نگاهم از روی آدمی که درست شبیه من بود چرخید و افتاد روی تصویر خودم تو شیشۀ ویترین. تازه متوجه شدم منم موقع ایستادن به همون ترتیب به جلو قوز می کنم. فوراً کمرم رو صاف کردم. نه به این دلیل که شبیه "اون" نباشم، بیشتر واسه اینکه به نظرم واقعاً بدحالت بود. باید حواسم باشه دیگه هیچوقت اینجوری نایستم. دوباره نگاهش کردم. رفته بود پیش فروشنده که پول کتابو بده. اینکارو با کارت بانکیش انجام داد. به نظر از اون دسته آدم هایی میومد که فکر می کنن خرید کردن با کارت یه جور کلاسه.


کتاب رو گذاشت توی کیف سامسونتش. چند لحظه دیگه از کتابفروشی میومد بیرون و من باید زودتر تصمیم می گرفتم که موقع بیرون اومدن باهاش حرف بزنم یا نه؟ شاید می تونستیم بریم یه قهوه با هم بخوریم و دربارۀ زندگی هامون صحبت کنیم؟ دربارۀ همه چیز... ولی اگه غریبه ای باشه که فقط از نظر ظاهری شبیه منه، چه حرف مشترکی داریم واسه گفتن؟ شاید اصلاً دعوامون بشه.


خیلی زودتر از اونچه انتظارشو داشتم در مغازه باز شد و اومد بیرون. به سریعترین شکلی که می تونستم چرخیدم و بهش پشت کردم. چشمامو بستم. هر آن منتظر بودم از پشت بزنه رو شونه ام چون تقریباً مطمئن بودم که منو دید. اما خبری نشد. بعد چند ثانیه آروم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. خبری نبود. بین جمعیت گم شده بود و من چقدر احساس خنگی می کردم از اینکه حتی رنگ لباسش رو به خاطر نسپردم. تنها چیزی که ازش یادم بود، همون کیف سامسونت بزرگ مسخره بود.


به ویترین مغازه نگاه کردم و سعی کردم کتابی که توجهشو جلب کرد پیدا کنم. کار سختی نبود. اگه "اون" خود "من" بود، پس باید سلیقه هامونم مثل هم باشه. حدسم درست بود. از بین تمام کتاب های پشت ویترین، فقط یک کتاب به نظرم جالب میومد. تصمیم گرفتم بخرمش.


رفتم توی مغازه. از فروشنده پرسیدم اون کتابو کجا می تونم پیدا کنم و اونم همونطور که مشغول خوندن کتاب قطوری بود، بدون اینکه نگام کنه به قفسۀ روبرو اشاره کرد: درست همونجایی "من" چند دقیقه قبل ایستاده بودم. رفتم به سمت قفسه ها و خیلی زود کتاب مورد نظرمو پیدا کردم. بازش کردم تا چند صفحه اش رو بخونم. هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که حس کردم یکی داره یواشکی نگام می کنه. همونطور که تظاهر به ورق زدن کتاب می کردم، آروم و زیرچشمی به روبرو نگاه کردم: "من" دیگه ای توی خیابون ایستاده بود و داشت با تعجب نگام می کرد. انگار داشت تصمیم می گرفت بیاد تو باهام حرف بزنه یا نه.


نگاه سریعی به سر و وضعش انداختم. نه از طرز لباس پوشیدنش خوشم اومد نه از کیف دستی کوچیکی که بندشو انداخته بود دور مچ راستش. همچین محکم بهش چسبیده بود که انگار تمام زندگیش تو اون کیف خلاصه میشه. دلم نمی خواست با این یکی "من" روبرو بشم. یعنی صرف اینکه یه نفر شبیه منه دلیل بر این نیست که بتونه دوست خوبی هم برام باشه.

اصلاً به روی خودم نیاوردم که دیدمش. رفتم طرف فروشنده. پول کتابو نقد گذاشتم رو میز و بدون اینکه حرفی بزنم سریع از مغازه اومدم بیرون. می دونستم که هنوز پشت ویترین ایستاده. اما، در کمال تعجب، کسی اونجا نبود. با نگاه خیابونو زیر و رو کردم، اما ندیدمش. برای بار دوم احساس خنگی بهم دست داد چون باز هم رنگ لباسش رو به خاطر نسپرده بودم و تنها چیزی که دیدم کیف دستی کوچیکش بود. می دونین که، پیدا کردن یه کیف دستی کوچیک بین این همه جمعیت کار آسونی نیست.


احساس می کردم گم شدم بین "من" قبل با اون سامسونت بزرگ مسخره و "من" جدید با یه کیف دستی کوچیک زوار در رفته.


سعی کردم "من"ها رو فراموش کنم؛ رفتم خونه، قهوه درست کردم، نشستم رو مبل راحتیم و کتابی که تازه خریده بودمو باز کردم. شاید "من"های دیگه هم الان داشتن همین کارو انجام میدادن و شاید اونهام داشتن به "من" فکر می کردن.


سال ها از اون روز میگذره و هنوز هر وقت یادش میفتم با خودم میگم ای کاش می رفتم جلو و باهاشون حرف می زدم. آخه می دونین، مگه تو زندگی هر کس چند بار پیش میاد که خودشو ببینه؟

ماجرای مغازه دار بداخلاق

چند وقت پیش برای یه کاری احتیاج پیدا کردم به یه تعداد منجوق سبز. تینا گفت می تونم تو مغازه هایی که لوازم خیاطی می فروشن پیدا کنم.

چند روز بعد رفتم تو یکی از این مغازه ها. تا وارد شدم فروشنده رو دیدم که داشت با یه خانومی دعوا می کرد سر اینکه شما که قصد خرید نداشتی چرا اینهمه روبان رو باز کردی و این حرفها. خانومه که رفت بیرون، یارو بازم داشت همینجوری غرغر می کرد. کلاً آدم بداخلاقی بود که اعصاب معصاب نداشت.

من رنگی که می خواستم رو پیدا کردم. با ترس و لرز – وسط غرغرهای فروشنده – ازش پرسیدم آقا از این منجوق ها می خوام.

یارو همینجور که غر می زد یه بسته از کشوی میزش درآورد گذاشت رو میز. پرسیدم قیمتش چنده؟ گفت بسته ای هزار تومن. من یه نگاهی کردم دیدم توش حداقل دویست سیصد تا منجوق هست، در صورتیکه من برای کارم نهایتاً به ده دوازده تا دونه احتیاج داشتم.

به فروشنده – که داشت ماجرای مشتری قبلی رو برای خانومی که تازه وارد مغازه شده بود تعریف می کرد – گفتم این تعدادش برای من زیاده، بستۀ کوچیکتر از اینم دارین؟

با بداخلاقی گفت: نه. اینا رو وزن کردیم گذاشتیم توی کیسه. کمتر از این دیگه نمی شه.

پرسیدم: این وزنش چقدره؟

گفت: یه مثقال

گفتم: خب من کمتر از این می خوام

گفت: نداریم آقا. کمتر از مثقال که وجود نداره...

یه لحظه مکث کردم و گفتم: چرا، خوب فکر کن... وجود داره!

آخرین چیزی که دیدم تصویر بهت زدۀ فروشنده بود و صدای خندۀ چند نفری که توی مغازه بودن! اگه صبر می کردم یارو با چوب دنبالم می کرد. سریع از مغازه اومدم بیرون!

داستان کوتاه: تولدت مبارک!

همه اومده بودن: دوستاش، همکلاسی ها، همکارها... حدوداً ۸۰ نفری می شدن. یکی یکی جلو میومدن و تولدش رو تبریک می گفتن:

  • تولدت مبارک!
    متشکرم.
  • تولدت مبارک! امیدوارم به همۀ آرزوهات برسی.
    مرسی.
  • حالا حتماً باید تبریک بگیم؟ خب بابا! امسال هم تولدت مبارک!
    بی نمک!
  • خیلی وقته ندیدمت، امیدوارم زودتر همدیگه رو ببینیم... تولدتم مبارک!
    منم دلم برات تنگ شده.

...

به هر کس یکی دو کلمه جواب داد. چند تا جعبه شکلات و کارت هم کادو گرفت.

بعد از نیم ساعت دیسکانکت شد و صفحه اش رو بست. خونه حسابی تاریک شده بود و ساکت. یکی دو تا چراغ روشن کرد. رفت سراغ یخچال. سالاد الویۀ مونده از هفتۀ پیش – که این هفته هر شب خورده بود – رو آورد بیرون. از توی فریزر سه تیکه نون برداشت و گذاشت توی مایکروفر. دکمه رو زد. سینی شروع کرد به چرخیدن.

به دیوار تکیه داد و از پنجرۀ آشپزخونه به بیرون نگاه کرد. رفت تو فکر... کاش چند تا دوست واقعی و صمیمی داشت که امشب براش تولد می گرفتن و بهش کادوی واقعی می دادن...

بعد از ۳۰ ثانیه صدای بوق مایکروفر، همون سه تا بوق معروف، تو فضای خالی خونه پیچید.

سه دقیقه

اگر فقط سه دقیقه تا پایان عمرت باقی مونده باشه، تو این سه دقیقه چیکار می کنی؟

نوعی عنکبوت سمی وجود داره با یه خال قرمز رنگ روی پشتش که اگر کسی رو نیش بزنه، ظرف سه دقیقه طرف کشته می شه.

حالا فرض کن الان، همین الان، یکی از این عنکبوت ها نیشت زدن. وقتی بهش نگاه می کنی می دونی فقط سه دقیقۀ دیگه زنده می مونی... چیکار می کنی؟ 

* لطفا از هر کی می تونی هم بپرس و جوابشو بهم بگو. مهمه!

ته خط!

بچه که بودم همیشه برام سوال بود وقتی قطار می رسه ته خط چطوری دور می زنه؟ در این باره تخیلات مختلفی داشتم تا اینکه یه روز پدربزرگم منو برد ایستگاه راه آهن و بهم نشون داد چطوری لوکوموتیو رو از قطار جدا می کنن، ۱۸۰ در جه می چرخوننش و دوباره می بندن سر قطار.

بزرگتر که شدم، همین سوال دربارۀ مترو برام مطرح شد. مطمئناً اون پایین، زیر زمین، فضای کافی نیست که مترو هم مثل قطار دور بزنه و سر و ته بشه... پس چطوری دور می زنه؟ جواب این سوال رو اولین باری که سوار مترو شدم کشف کردم.

حالا که خیلی بزرگتر شدم چند وقته این سوال برام مطرحه: وقتی یه آدم می رسه به ته خط چطور می تونه دور بزنه؟!

کاش قبل از اینکه خیلی دیر بشه بتونم جواب این سوالم پیدا کنم...