پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

نفرین فریم طلایی!

"... و هر کس این ده فیلم از سینمای کلاسیک را ندیده باشد و فقط به تماشای فیلم های روز عالم سینما بنشیند به نفرین فریم طلایی مبتلا می گردد..." – جان هاموند

"نفرین فریم طلایی روز سوم از ماه های فرد به سراغ افراد می آید و درست ساعت 12 شب شخص مورد نظر را برای همیشه کور و کر می کند تا مادام العمر از دیدن هر گونه فیلم محروم بماند." – دکتر توماس استیونسون

"کوری و کری آغاز کار این نفرین است... پس از اندکی شخص به یک نوع بیماری وحشتناک پوستی دچار می شود و پوستش مانند گورخر راه راه می گردد. سپس زبان به رنگ سبز در می آید و دست ها بزرگ می شوند. مرحلۀ آخر این نفرین مبتلا کردن فرد به یک نوع بیماری بسیار مهلک جنسی است که باعث می گردد شخص... (سانسور)." – لئو کاچاتولونوپسکی

و اما ده فیلمی که حتماً حتماً باید دید تا از بلایای این نفرین در امان ماند:

در بارانداز (کازان)
کازابلانکا (کورتیز)
بر باد رفته (فلمینگ)
سرگیجه (هیچکاک)
ربه کا (هیچکاک)
همشهری کین (ولز)
کشتن مرغ مینا (مولیگان)
2001: اودیسۀ فضایی (کوبریک)
بچۀ رزمری (پولانسکی)
جاده (فلینی)

حالا هر کس حساب کنه چند تاشو ندیده و چند درصد احتمال داره به این نفرین دچار بشه! از ما گفتن!

فیلم های به یادماندنی: سنجاقک (ِDragonfly)

خیلی وقت بود که فیلم خوبی از کوین کاستنر ندیده بودم. یه زمانی ازش خیلی خوشم میومد، اما بعد از فیلم پرهزینۀ "دنیای آب" (۱۹۹۵) ازش ناامید شدم. انگار اون هم به سرنوشت بازیگران مشهوری که ناگهان از دنیای سینما حذف می شن دچار شده بود.

خلاصۀ داستان "سنجاقک" – محصول ۲۰۰۲ آمریکا، به کارگردانی "تام شادیاک" اینه:
اتوبوسی در آمریکای جنوبی به دره سقوط می کنه و تمام مسافراش کشته می شن. روح یکی از مسافرها سعی می کنه با همسرش (کوین کاستنر) ارتباط برقرار کنه و پیغام مهمی رو بهش برسونه...

اولش فکر می کنیم قراره باز هم یه سوژۀ تکراری دیگه رو دنبال کنیم که معمولاً به غیرمنطقی ترین شکل ممکن تموم می شه. اما این یکی با بقیه فرق می کنه. فیلمنامه طوری نوشته شده که به بیننده رو درگیر حوادث می کنه و بهش اجازه می ده حدس های مختلفی بزنه، اما در نهایت اتفاقی می افته که به هیچ وجه فکرش رو نمی کردیم.

در این فیلم موضوعات ماوراء طبیعی به نحوی با زندگی عادی آدم ها گره می خوره که کاملاً باورکردنیه؛ باورپذیر ساختن حوادث در این نوع فیلم ها (ژانر وحشت در فضای رئال) کار خیلی سختیه که نویسنده و کارگردان به خوبی از عهده اش براومدن.

به غیر از کوین کاستنر بازیگر معروف دیگه ای در این فیلم بازی نمی کنه و خود کاستنر هم یکی از بهترین بازی های سال های اخیرش رو به نمایش گذاشته.

دلم می خواد بیشتر دربارۀ این فیلم بنویسم اما می ترسم هرچی بگم داستان و مخصوصاً پایان زیبای اون لو بره! فقط به تمام کسانی که به فیلم های ماوراء طبیعی علاقه دارن توصیه می کنم این فیلم رو ببینن، مطمئناً هیچوقت اون رو فراموش نخواهند کرد.

یه سایت جالب: FreeRice.com

امروز یه وب سایتی دیدم به اسم Free Rice. ظاهراً برای کمک به گرسنگان آفریقا راه اندازی شده و هدفش اینه که با جلب بازدیدکنندۀ زیاد و با کمک سازمان جهانی غذا، درآمدهای حاصل از جذب آگهی رو صرف کمک به نیازمندان دنیا کنه.

این سایت به صورت یک بازی ساده چهار جوابی طراحی شده و تنها کاری که باید بکنیم اینه که بگیم هر کلمه (انگلیسی) چه معنایی داره. هر جواب صحیح معادله با ۱۰ دونه برنج. طبق آمار فقط دیروز ۱۲۲ میلیون جواب درست به این سایت ارسال شده.

من با صحت و سقم این سایت کاری ندارم، ولی بازیش خیلی جذابه و علاوه بر یاد گرفتن کلمات جدید می شه سطح زبان رو هم سنجید. اولش چند تا سوال می پرسه تا سطح زبان طرف رو (بین ۱ تا ۵۰) حدس بزنه. البته خودش می گه عمراً کسی بتونه به سطح ۴۸ برسه!

تا بحال کمترین امتیاز من ۱۵ و بیشترینم ۴۱ بوده.

آدرسش اینه: www.FreeRice.com

فرزندان شاهد؟!

سال ۶۷ جنگ تموم شد. یعنی حداقل ۱۹ سال از تاریخ آخرین شهادت می گذره.

نمی فهمم این دویست سیصد تا بچۀ ده / یازده ساله ای که در "جشنواره فرهنگی هنری فرزندان شاهد" توی سالن بالا پایین می پریدن از کجا اومدن؟

مسابقه!

همه می دونن که خط چینی از علائم و نشانه های زیادی تشکیل شده که هر کلمه – متناسب با معنا – شکل بخصوصی داره. مثلا کلمۀ "خانه" به شکلی نوشته می شه که واقعاً شبیه خونه اس.

با توجه به این موضوع، به نظر شما شکل روبرو چه کلمه ای رو نشون می ده؟

خیلی راحته. یه کم به شکل دقیق بشین می فهمین... کافیه خوب نگاه کنین...

جواب: LOVE
برنده: عمو از استرالیا

نمایشگاه الکامپ: غرفه بلاگ اسکای

امروز رفتم نمایشگاه الکامپ و یه سر به غرفۀ "بلاگ اسکای" هم زدم؛ یه غرفۀ ساده و به شدت صمیمی.

 

آدم باورش نمی شه تمام کارهای طراحی، نگهداری و پشتیبانی بلاگ اسکای رو این سه نفر انجام می دن. این همه کار برای فراهم شدن فضایی که ماها توش می نویسیم.

 

امیدوارم بلاگ اسکای همیشه به همین خوبی بمونه.

 

تاکسی: یک داستان کاملاً تکراری

سکانس ۱: تاکسی/روز/داخلی

سوار تاکسی شد و روی صندلی عقب کنار مردی که کیف سامسونت بزرگی روی پایش گذاشته بود نشست.

کمی جلوتر یک نفر دیگر هم سوار و تاکسی تکمیل شد. خیابان مثل همیشه شلوغ بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند.

یاد کارهایی افتاد که باید انجام می داد. در ذهنش شروع کرد به مرتب کردن برنامه ها و قرارهایش...

صدای زنگ موبایل راننده تاکسی بلند شد و رشتۀ افکارش را پاره کرد.

راننده: "الو؟ سلام. خوبی آقا؟... ممنون. بعله... بعله، (با خوشحالی) هفتۀ پیش فارغ شد... الحمدالله... بعله... دو قلو!... باور کن! دو تا دختر! ما که اصلا فکرشم نمی کردیم... بعله خوبن، الحمدالله. والله نه هنوز (با صدایی غصه دار)... هنوز مرخص نشده... راستش چی بگم؟... نه، مساله این نیست... با تو که رودربایستی ندارم، راستش پول بیمارستان رو ندادم هنوز... یعنی... چطور بگم؟... (اشک در چشمهایش حلقه می زند) ندارم که بدم... تا ندم نمیذارن مرخص بشه... راستش هزینۀ بیمارستان خیلی شد، تو که بهتر می دونی وضع ما چطوریه... (بغض می کند)... نمی دونی مادر زنم چه چیزهایی که بهم نمی گه... خب حق هم داره... (گریه اش می گیرد) من دلم برای خانومم می سوزه... اون بیچاره چه گناهی داره که باید این وضع رو تحمل کنه... باورت می شه چهار روزه ندیدمشون؟ شب و روز مسافرکشی می کنم بلکه پول بیمارستان جور بشه... (چند لحظه سکوت. اشکهایش را پاک می کند)... نه، ممنون. خودم یه کاریش می کنم... می دونم می دونم... نه تو خودتو به زحمت ننداز... هر طور شده جورش می کنم... مرسی زنگ زدی... ببخشید ناراحتت کردم... قربانت... حتما... خداحافظ.

راننده گوشی را می گذارد و به سرعت با گوشۀ آستین اشکهایش را پاک می کند.

سکوت ناراحت کننده ای بر فضای کوچک تاکسی حکمفرما شده. مسافران که صحبت های او را شنیده اند عمیقاً در فکر فرو رفته اند... چه رنجی می کشد این مرد.

"مرسی آقا من همین بغل ها پیاده می شم... چقدر بدم خدمتتون؟"

"قابل نداره... ۲۰۰ تومن"

 

تاکسی می ایستد. مردی که روی صندلی جلو نشسته پیاده می شود. دست در جیب می کند. یک دویست تومنی بیرون می آورد و به سوی راننده دراز می کند. چندین اسکناس هزار تومانی را بصورت تا شده زیر دویست تومانی پنهان کرده. راننده ابتدا لحظه ای مکث می کند و سپس با نگاهی تشکر آمیز آنرا می گیرد.

مرد خوشحال و راضی از کمکی که کرده به سمت پیاده رو می رود. امیدوار است که بقیۀ مسافران هم همینکار را بکنند.

هر سه نفر دیگر هم تا جایی که می توانند به راننده کمک می کنند: هشت هزار، ده هزار و پانزده هزار تومن.

سکانس ۲: تاکسی/روز/داخلی

یک هفته بعد.

خسته بود. بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. با عجله سوار شد: همان راننده.

به او نگاه کرد. خیلی دلش می خواست درباره همسرش و نوزادان سوال کند و اینکه بالاخره کی مرخص شده اند... نمی دانست پرسیدن این سوال کار درستی است یا نه... بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن بالاخره تصمیمش را گرفت. هنوز دهانش را باز نکرده بود که موبایل راننده زنگ زد.

 

راننده موبایل را به گوش چسباند: " الو؟ سلام. خوبی آقا؟... ممنون. بعله... بعله، (با خوشحالی) هفتۀ پیش فارغ شد... الحمدالله... بعله... دو قلو!... باور کن! دو تا دختر..."