پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یک قرعه کشی لعنتی!

"شما ۹ میلیون دلار برنده شده اید!" عنوان فیلمیه که این روزها درگیر ساختش هستم.

طرح اولیۀ این فیلم وقتی به ذهنم رسید که توی روزنامه ها خوندم مردی برای دریافت جایزۀ اینترنتی خونه اش رو فروخت و یکصد میلیون تومن به حسابی در آفریقای جنوبی واریز کرد... بعد از مدتی تحقیق متوجه شدم این ماجرا به همین یک نفر ختم نمی شه و ظرف چند سال گذشته افراد زیادی بودن که به خیال دریافت جایزه های بزرگ اینترنتی، برنده شدن در لاتاری گرین کارت آمریکا یا قرعه کشی های مختلف، پول های زیادی رو به حساب هایی ناشناخته در کشورهای دیگه (عمدتاً آفریقایی و بعضاً مالزی) واریز کردن.

طرح اولیه ای نوشتم و به صدا و سیما دادم که بعد از طی مراحلی مجوز ساختش صادر شد.

روی اینکه چطور می شه به همچین سوژه ای، اونهم در قالب یک مستند ۴۰ دقیقه ای، جذابیت بصری بخشید خیلی فکر کردم. دلم نمی خواست فیلمم به ضبط تنها چند مصاحبه ختم بشه، چون به نظرم مصاحبه چیزیه که از رادیو هم می تونه پخش بشه. دوست داشتم از تصویر هم به خوبی استفاده کنم.

سعی کردم فیلمنامه رو به شکلی بنویسم که از حالت تخت دربیاد و جذابیت بیشتری پیدا کنه. یک سکانس داستانی برای ابتدای فیلم نوشتم، انیمیشن هایی رو طراحی کردم، سبک خاصی رو برای تدوین در نظر گرفتم و بخش خاصی رو هم اضافه کردم که می تونه کمی هیجان به فیلم ببخشه.

پیش تولید رو از حدود یک ماه پیش شروع کردیم، ساخت انیمیش ها شروع شد. قرار مصاحبه ها رو گذاشتیم و درست مثل یک فیلم داستانی برای کار استوری بورد کشیدم، جداول دکوپاژ رو تکمیل کردم و با گروهی از حرفه ای ها صحبت کردم برای همکاری.

با اینکه تابحال بخش هایی از کار رو گرفتیم و آماده اس، اما از پنجشنبه (۲۱ بهمن) وارد فاز اصلی تولید می شیم، جایی که قراره بیشترین حجم تصویربرداری انجام بشه.

امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره و بتونیم طبق برنامه تک تک پلان ها رو به بهترین شکل ممکن بگیریم.

برامون دعا کنین!

ماجرای مغازه دار بداخلاق

چند وقت پیش برای یه کاری احتیاج پیدا کردم به یه تعداد منجوق سبز. تینا گفت می تونم تو مغازه هایی که لوازم خیاطی می فروشن پیدا کنم.

چند روز بعد رفتم تو یکی از این مغازه ها. تا وارد شدم فروشنده رو دیدم که داشت با یه خانومی دعوا می کرد سر اینکه شما که قصد خرید نداشتی چرا اینهمه روبان رو باز کردی و این حرفها. خانومه که رفت بیرون، یارو بازم داشت همینجوری غرغر می کرد. کلاً آدم بداخلاقی بود که اعصاب معصاب نداشت.

من رنگی که می خواستم رو پیدا کردم. با ترس و لرز – وسط غرغرهای فروشنده – ازش پرسیدم آقا از این منجوق ها می خوام.

یارو همینجور که غر می زد یه بسته از کشوی میزش درآورد گذاشت رو میز. پرسیدم قیمتش چنده؟ گفت بسته ای هزار تومن. من یه نگاهی کردم دیدم توش حداقل دویست سیصد تا منجوق هست، در صورتیکه من برای کارم نهایتاً به ده دوازده تا دونه احتیاج داشتم.

به فروشنده – که داشت ماجرای مشتری قبلی رو برای خانومی که تازه وارد مغازه شده بود تعریف می کرد – گفتم این تعدادش برای من زیاده، بستۀ کوچیکتر از اینم دارین؟

با بداخلاقی گفت: نه. اینا رو وزن کردیم گذاشتیم توی کیسه. کمتر از این دیگه نمی شه.

پرسیدم: این وزنش چقدره؟

گفت: یه مثقال

گفتم: خب من کمتر از این می خوام

گفت: نداریم آقا. کمتر از مثقال که وجود نداره...

یه لحظه مکث کردم و گفتم: چرا، خوب فکر کن... وجود داره!

آخرین چیزی که دیدم تصویر بهت زدۀ فروشنده بود و صدای خندۀ چند نفری که توی مغازه بودن! اگه صبر می کردم یارو با چوب دنبالم می کرد. سریع از مغازه اومدم بیرون!

بفرمایید شام!

مدتیه برنامه ای از کانال manoto 1 پخش می شه به اسم "بفرمایید شام" که اتفاقاً طرفداران زیادی هم پیدا کرده: هر هفته چهار نفر که همدیگه رو نمی شناسن همدیگه رو به خونه دعوت می کنن به صرف شام. آخر شب مهمون ها به صاحبخونه از یک تا ده امتیاز می دن. شب آخر برنده مشخص می شه و هزار پوند جایزه می بره.

قصد ندارم دربارۀ ساختار برنامه یا ایده اش (که از روی یه برنامۀ معروف آلمانی به همین نام برداشته شده) بنویسم. فقط می خوام دربارۀ خصلت ما ایرانی ها بگم که چقدر خوب تونستیم توی این برنامه خودمونو نشون بدیم.

نشون بدیم چه ظاهر و باطن متفاوتی داریم،

نشون بدیم چقدر روابط دوستانه مون سطحیه،

نشون بدیم چطور می تونیم جلوی یه نفر ازش تعریف و تمجید کنیم، باهاش بگیم بخندیم و نیم ساعت بعد پشت سرش طوری حرف بزنیم که انگار داریم دربارۀ دشمن چند ساله مون صحبت می کنیم،

نشون بدیم غرور، خودبزرگ بینی و خودمحور بینی تا چه حد در همه مون وجود داره،

و مهمتر از همه اینکه نشون بدیم چقدر خوب بلدیم برای پیشرفت و برنده شدن خودمون، کار خوب بقیه رو بکوبیم، ازش ایرادهای آبکی بگیریم و ببریمش زیر سوال...

متاسفانه این مساله مختص به شرکت کنندگان در این برنامه، خانوم های خانه دار میانسال یا ایرانی های مقیم خارج از کشور نیست... خصلت کلی ما ایرانی هاس. که وقتی از یه عروسی یا مهمونی برمی گردیم شروع کنیم به حرف زدن پشت سر عروس و داماد و کیفیت شام و تزئینات و... .

زیاد دیده ام کسانی رو که بعد از تماشای فیلم کوتاه یا بلند ساختۀ دوست یا همکارشون بغلش کردن، بهش تبریک گفتن و کلی از فیلم تعریف و تمجیدکردن... و به محض خروج از سالن شروع کردن به کوبیدن اثر و ایراد گرفتن.

ما همیشه موفقیت دیگران رو حاصل "خوش شانسی" می دونیم و موفقیت خودمون رو بخاطر "استعداد ذاتی"... ناکامی بقیه رو بخاطر "بی استعدادی" و ناکامی خودمون رو حاصل "بدشانسی"!

واقعاً که "هنر نزد ایرانیان است و بس"... اونوقت!

آقا شرمنده، اصلاً بالکل فراموش کردم ها!

از بین تمام اخلاق های بدی که یه آدم می تونه داشته باشه، چیزی که بیشتر از همه اذیتم می کنه بدقولیه.

شکل سادۀ بدقولی می تونه این باشه که طرف یادش می ره مثلاً کتابی که بهم قول داده بود رو برام بیاره. شکل وخیمش هم اینه که اصلاً یادش می ره ساعت چند و کجا با هم قرار داشتیم! حالا وایسا تو خیابون، زیر برف یا بارون، تا آقا بیاد... موبایلش هم خاموشه!

زیاد پیش اومده رابطه ام رو با بعضی از دوستان بخاطر همین بدقولی ها کمتر کردم. از طرف دیگه، تمام دوستان نزدیکم آدم های خیلی خوش قولی هستن. مثل مهدی یا احسان، که اگر قرار باشه ساعت ۶ بیان پیشم، راس ساعت ۶ زنگ می زنن! یا فرزاد،که اگر توی خیابون با هم قرار داریم، همه کار می کنه تا یه ربع هم زودتر برسه...

اصولاً فکر می کنم آدم های خوش قول کسانی هستن که برای کارهاشون برنامه ریزی دارن، می تونن کارها رو زمانبندی کنن و مهمتر از همه اینکه برای خودشون و حرفشون ارزش قائلن.

همیشه آدم های جدید رو از روی دو تا نکته می تونم بهتر بشناسم. تست خوش قولی و فهمیدن سه فیلم مورد علاقه!