پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

فیلم های به یادماندنی: Inception (کریستوفر نولان – ۲۰۱۰)

مسافرت ما همزمان شد با اکران Inception و خوشبختانه تونستم این فیلم رو توی سالن سینما و روی پردۀ بزرگ، با کیفیت عالی صدا و تصویر تماشا کنم. Inception بدون شک بهترین فیلم سال ۲۰۱۰ تابحال و یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینماست. فیلمنامۀ عجیبی که ساختش تنها از عهدۀ کارگردانی مثل کریستوفر نولان برمیاد و جلوه های ویژۀ خیره کننده ای که نظیرش رو در هیچ فیلمی ندیده بودم. 

شاید بشه بزرگترین امتیاز فیلم رو در فیلمنامه اش دید. فیلمنامۀ ساده ای که با پیشرفت داستان، قدم به قدم پیچیده تر می شه. داستان فیلم دربارۀ کسانی هست که به کمک یک تکنولوژی پیشرفته توانایی ورود به خواب افراد رو دارن و می تونن کاری کنن که طرف چیزی رو ببینه که اونها می خوان... در این بین مردی اونها رو استخدام می کنه تا با کمک این تکنولوژی وارد خواب رقیب تجاریش بشن و در خواب سناریویی رو پیاده کنن که طرف دست به تصمیم خاصی بزنه...

داستان از جایی پیچیده می شه که این تیم 5 نفره کارشون رو شروع می کنن و تصمیم می گیرن که از سیستم خواب در خواب استفاده کنن. یعنی طرف خواب ببینه که داره خواب می بینه که خواب می بینه... تا چهار لایه!

اعضای تیم از واقعیت هایی که دربارۀ خواب وجود داره حداکثر استفاده رو می برن. مثلاً اینکه ما هیچوقت ابتدای یک خواب رو به یاد نمیاریم و همیشه قسمت های میانی تا پایانی (جایی که از خواب بیدار می شیم) رو یادمون میاد. یا اینکه اگر داستانی یک ساعته رو خواب ببینیم این زمان در دنیای واقعی در واقع ۵ دقیقه بوده... حالا اگر طرف خواب ببینه که داره خواب می بینه این زمانها در هم ضرب می شن. یعنی ۵ ثانیه زمان واقعی برابره با یک دقیقه در خواب اول، ۱۲ دقیقه در خواب دوم و حدود دو ساعت در خواب لایۀ سوم!

بازی لئوناردو دی کاپریو در نقش اصلی واقعاً فوق العاده اس و الن پیچ (Juno) هم در نقش معمار فضای خواب عالیه. اما شاید بهترین بازی به ماریون کوتیلارد تعلق داره که نقش همسر دی کاپریو رو بازی می کنه.

فیلمبرداری و تدوین چیزی به جز اینی که هست نمی تونست باشه و جلوه های ویژۀ صوتی و تصویری به بهترین شکل ممکن پیاده شده. فیلم هر چی به پایان نزدیکتر می شه هیجانش هم بیشتر می شه تا جایی که دقایق پایانی فیلم رو باید به زور روی صندلی نشست!

Inception رو حتماً ببینین، اما صبر کنین تا نسخۀ اصلیش بیرون بیاد. دیدن این فیلم با کیفیت پایین واقعاً حیفه.

امتیاز: ۹ از ۱۰

تعویض لباس در خیابان: یک تفریح هیجان انگیز!

تا حالا شده مجبور بشی توی خیابون لباس عوض کنی؟!

چند وقت پیش این اتفاق برای من افتاد. از صبح رفته بودم استودیو برای فیلمبرداری کار یکی از بچه ها، عصرش هم با یه خانوم متشخص توی دفتر کارش قرار داشتم. پیش خودم فکر کردم اول می رم سر صحنه، کارم که تموم شد لباس عوض می کنم می رم سر اون یکی قرار. برای همین یه دست لباس تمیز گذاشتم توی کوله پشتیم و با خودم بردم.

از قضا اون روز حسابی کار گیر کرد و مجبور شدیم بارها و بارها پلان ها رو تکرار کنیم تا برسیم به برداشت قابل قبول کارگردان. کار که تموم شد، حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود. از نتیجۀ کار انقدر راضی بودیم که بچه ها گفتن بریم آیس پک کنار استودیو و یه چیزی بخوریم. رفتیم و خوردیم و خندیدیم و خداحافظی کردیم و هر کی رفت یه طرفی... تازه متوجه شدم یادم رفته لباسمو عوض کنم!

اول خواستم بیخیال بشم با همون لباس برم سر قرار اما دیدم خیلی بده. هم کثیف و خاکی شده بود هم اصلاً مناسب نبود. لباس کار بود دیگه. خلاصه... افتادم دنبال اینکه یه جا پیدا کنم برای عوض کردن پیرهن و شلوار! هر چی رفتم توی کوچه های فرعی یه جای خلوت پیدا کنم، نشد که نشد. یعنی کوچه خلوت بودها، تا میومدم اقدام کنم سر و کلۀ یه نفر پیدا می شد. یا یه ماشین میومد تو کوچه.

هم خنده ام گرفته بود هم داشت حرصم درمیومد. اگه جایی بودم که رستورانی، مسجدی، سینمایی چیزی دور و برش بود می رفتم نهایت یه پولی می دادم با خیال راحت کارمو می کردم، اما تو اون کوچه های مسکونی که اینجور چیزا پیدا نمی شه...

خلاصه، دیدم اگه بخوام شل شل کار کنم دیر می شه به قرارم نمی رسم. رفتم توی یه کوچۀ باریک و خلوت. پشت یه ماشین طوری وایسادم که یه طرفم دیوار باشه. یه کم صبر کردم. پنجره های اطراف رو بررسی کردم و وقتی دیدم کسی نیست به خودم گفتم ظرف ده شماره باید کار تموم باشه! لباس های تمیز رو از توی کوله درآوردم و یهو شروع کردم به شمردن!

نمی دونم چند ثانیه طول کشید اما بالاخره موفق شدم هر دو تا رو عوض کنم. از شانس من هیچکی تو این مدت رد نشد. یا اگرم شد من متوجه نشدم! لباس های کثیف رو گذاشتم توی کوله و به سرعت از کوچه اومدم بیرون.

حالا من مجبور بودم، اما کلاً هیجان خوبی داره... برای ما که توی تهرون هیچ سرگرمی هیجان انگیزی نداریم می تونه تفریح خوبی باشه! برو تو یه کوچه لباساتو عوض کن... خیلی حال می ده!!!

تو خونه هم می شه تمرین کرد. ببین ظرف چند ثانیه می تونی لباس عوض کنی. تایم بگیر. برای بالا بردن مهارت خوبه. یه جایی ممکنه به کار بیاد!

یک درجۀ لعنتی: ارسال برای جشنواره ها

برای اغلب فیلمسازان کوتاه، تموم شدن تدوین یک فیلم به معنی پایان عمر اون فیلمه و به سرعت می رن سراغ کار بعدی؛ در صورتیکه عمر مفید یک فیلم کوتاه حداقل سه ساله و باید در این مدت تا می شه فیلم رو به جاهای مختلف ارائه داد. از اونجا که متاسفانه در ایران مکان خاصی برای نمایش فیلم های کوتاه وجود نداره، تنها راه ارائۀ فیلم جشنواره های مختلف هست که در صورت پذیرفتن، در یکی دو نوبت اکرانش می کنن. 

فیلم کوتاه "یک درجۀ لعنتی" رو تابحال برای سه جشنوارۀ داخلی و هشت جشنوارۀ خارجی فرستادم که تا دو سه ماه دیگه نتیجۀ پذیرفته شدن یا نشدن فیلم در اونها مشخص می شه.

تا بحال به غیر از خود عوامل فیلم، تعدادی از اهالی سینما هم فیلم رو دیدن و خوشبختانه نظرات مثبتی داشتن. شاید بخاطر جنس داستان و سبک ساختاری فیلم باشه که تقریباً همه از فیلم خوششون میاد. طبیعتاً هر کس انتقاداتی هم داره که به دقت یادداشتشون می کنم.

برای من رضایت کسانی که در ساخت فیلم همکاری داشتن مهمتر از رضایت دیگرانه. خوشحالم که تابحال چنین رضایتی وجود داشته و بچه ها در کل از نتیجۀ کار راضی هستن. نسخۀ DivX فیلم هم حاضره و آپلود شده. لینک داونلودش رو در اولین مرحله برای چند نفر محدود ارسال کردم که منتظر نظراتشون هستم.

ارسال فیلم به جشنواره های خارجی برای خودش سیستمی داره که تا کسی نره دنبالش فوت و فنش رو یاد نمی گیره. قبلاً باید دونه دونه جشنواره ها رو پیدا می کردیم و فرم شرکت رو پرینت می گرفتیم و همراه یک نسخه از فیلم می فرستادیم به دبیرخونه شون. اما الان با وجود سایت های متعددی که بعد از دریافت مشخصات فیلم، بصورت اتوماتیک جشنواره های منطبق رو پیدا می کنن و برامون می فرستن کار راحت تر شده.

امیدوارم فیلم در نمایش های عمومی هم موفق باشه و کار دیده بشه، چون کار بعضی از بچه ها در این فیلم واقعاً بالاتر از حد استاندارد فیلم کوتاهه.

سلیقه به سبک ایرانی: فرانسوا تروفو vs. جواد رضویان

حتماً دیدین فیلم های جدیدی رو که بدون توجه به اکران سینمایی، تنها برای تماشاگران خونگی ساخته می شن و از طریق سوپرمارکت ها و بقالی ها به فروش می رسن. فیلم هایی مثل "لیمو ترش" و "ول کن دستمو" که جواد رضویان و علی صادقی و احمد پورمخبر پای ثابت همه شون هستن.

سطح کیفی این سریال ها در پایین ترین حد ممکن و نزدیک به صفر قرار داره. یه سوژۀ تکراری در پیت به همراه مسخره بازی های فیزیکی یه عده بازیگر. جالب اینکه اینجور فیلم ها فروش می ره، خوب هم فروش می ره. مردم فکر می کنن بجای اینکه نفری سه چهار هزار تومن بدن برن سینما توی سالن های غیراستاندارد چند ساعت وقت تلف کنن، می شینن پای کولر و با ۱۵۰۰ تومن یکی از اینها رو می خرن و دور هم تماشا می کن می خندن.

جدای از اینجور فیلم ها، سریال های نازل شبکه های ماهواره ای هم هست که شده یکی از سرگرمی های ثابت این روزهای مردم. سریال هایی که علاوه بر پایین کشوندن سطح سلیقۀ مخاطب، بدآموزی های زیادی هم دارن.

جالب اینکه همین کسانی که "زندگی شیرین" تماشا می کنن و هر شب "سالوادور" می بینن، وقتی حرف از سینمای روز جهان می شه چنان صحبت می کنن که انگار به کمتر از تروفو و گدار قانع نیستن. فیلم هایی مثل Amores Perros رو دیدن و کیف کردن، منتظر Inception هستن و از تماشای Mulholland Drive لذت بردن!

هر وقت به اینجور آدم ها برخورد می کنم، فکر می کنم سلیقۀ واقعی این آدم کدومه؟ چرا هر دو سبک رو می بینه و از هر دو هم به یک اندازه لذت می بره؟ شاید فیلم های سطح پایین رو از ناچاری تماشا می کنه یا شاید هم از فیلم های سطح بالا بخاطر کلاس قضیه تعریف می کنه؟

چون به نظر من از روی نوع فیلم هایی که هر کس می بینه (و در شکل کلی تر از روی نوع فیلم هایی که هر جامعه می پسنده) می شه به خصوصیات اخلاقی و روحی اون شخص (جامعه) پی برد، دلیل چنین اختلاف سلیقۀ فاحشی هم کاملاً معنی پیدا می کنه.

مگه ما همون کسانی نیستیم که سوار ماشین های آخرین مدل چند صد میلیونی می شیم و ابتدایی ترین قوانین رانندگی رو هم نادیده می گیریم؟ مگه همون کسانی نیستیم که با کت و شلوار و کراوات می ریم مهمونی و وقتی دو تا لیوان نوشیدنی خنک (!) می خوریم حرف هایی می زنیم که لات های چاله میدون هم نمی زنن؟ مگه ادعای فرهنگمون نمی شه و از منشور کوروش حرف نمی زنیم اما حاضر نیستیم به کوچکترین قوانین شهروندی تن بدیم؟

حالا که فکر می کنم، همه چیز معنی پیدا می کنه...

فلش فوروارد: شماره یک از سه

ایستاده ام. تنها. منتظر. کی و کجا را نمی دانم... همینقدر می دانم که زمانی است در آینده.

محیط نامشخص. صداها گنگ... منتظر چه کسی هستم؟

به تدریج صداها واضح می شوند. محیط رنگ می گیرد. خودم را می بینم در سالنی شلوغ. مردم زیادی در رفت و آمد هستند و بعضی ها مثل من ایستاده اند، منتظر. مردی از راه می رسد. چند نفر با خوشحالی به سویش می دوند و در آغوشش می گیرند. سقفی بلند، تلویزیون های متعدد روی ستون ها. اغلب به انگلیسی صحبت می کنند. صدایی که از بلندگو پخش می شود هم انگلیسی است.

همانجا ایستاده ام. مبهوت از اینکه اینجا چه می کنم و منتظر چه کسی هستم. سرم را بلند می کنم. تابلوی بزرگی می بینم بالای سرم... شماره های پرواز، خطوط هوایی، ساعت های ورود.

پس اینجا فرودگاهی است خارج از کشور. من منتظر کسی هستم که از راه برسد. از راهی دور. هیجان دارم. گویی کسی که قرار است برسد را سالهاست که ندیده ام. انگار مدتهاست منتظر چنین لحظه ای بوده ام. میان آنهمه هیاهو صدای ضربان قلبم را می شنوم. مسافران تازه از راه رسیده یکی یکی وارد سالن می شوند. هر کس به سمتی می رود. بعضی تنها و بعضی به همراه چند نفری که برای استقبال آمده اند.

از دور می بینمش. آمده. با یک چمدان بزرگ مشکی و پالتوی بلند قهوه ای. ناخودآگاه قدمی به جلو برمی دارم. هنوز مرا ندیده. با چشم دنبالم می گردد... بالاخره نگاه هایمان در هم گره می خورد. لبخند می زند. همان لبخند شیرین همیشگی.

به سمتش می روم... نه، می دوم! به هم می رسیم. لحظه ای نگاه، لحظه ای لبخند... و سپس بی اختیار در آغوش هم می رویم. محکم.

مدتها بود که منتظرت بودم، سالهاست که ندیدمت. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر حرف داریم با هم. چقدر داستان داریم برای هم. گذر سالها هر دوی ما را تغییر داده. به هم نزدیکتر شده ایم.

خسته ای. مدت زیادی در راه بوده ای. بیرون هوا سرد است. برف می آید. برویم خانه تا دو لیوان بزرگ قهوه درست کنم... هر دو خوشحال هستیم از راه هیجان انگیزی که می خواهیم به درونش قدم بگذاریم.

چمدانت را می گیرم تا به ماشین منتقل کنم. هنوز دستت را رها نکرده ام. هنوز لبخند می زنی... همان لبخند شیرین همیشگی...

فید به سفید.

یادداشتی بر سریال Hidden Palms (هشت قسمت - ۲۰۰۷)

بعد از تموم شدن Lost و FlashForward رفتیم تو خماری که حالا چی تماشا کنیم! یاد سریالی افتادم که چند ماه پیش یکی از دوستان بهم داده بود به اسم Hidden Palms. گفتیم یک قسمتش رو می بینیم اگر گرفت می ریم تا ته، اگر نگرفت که هیچ.

قسمت اول رو که دیدیم متوجه شدیم با اینکه با سریال های معروف تلویزیونی سال های اخیر اصلاً قابل مقایسه نیست، اما جذابیت های زیادی داره که نمی شه تا آخر تماشا نکرد.

داستان سریال دربارۀ خانواده ای هست که به خونۀ جدیدی در منطقۀ پام اسپرینگز نقل مکان می کنن. بعد از مدتی جانی، پسر هفده سالۀ خانواده، متوجه می شه که اتاقش قبلاً اتاق پسری بوده به نام ادی که خودکشی کرده. وقتی کلیف (پسر همسایۀ روبرویی و دوست ادی)، گرتا (دوست دختر ادی) و لیزا وارد ماجرا می شن، متوجه می شیم ادی درواقع خودکشی نکرده، بلکه کشته شده. جانی سعی می کنه پرده از راز این قتل برداره...

خونه های لوکس، لوکیشن های تماشایی، تصاویر خوش رنگ، مجموعه ای از بازیگران زیبا، ماجراهای عشقی که بین جوانان شکل می گیره، روابطی که بین پدر و مادرهای اونها هست (از نوع سریال The Bold and the Beautiful البته) و مهمتر از همه خود معمای جنایی موجود در این سریال کوتاه هشت قسمتی، این توانایی رو داره که بیننده رو تا پایان با خودش همراه کنه.

خالق این سریال کوین ویلیامسون هست که قبلاً سری فیلم های Scream رو ازش دیدیم و فیلم جنایی Teaching Mrs Tingle. در کارگردانی و ساختار کلی سریال نوآوری خاصی دیده نمی شه اما فیلمنامه انقدر خوب نوشته شده که نهایتاً باعث بشه سریال برای همیشه در ذهن بیننده باقی بمونه... خصوصاً پایان منحصربفردش.

با تموم شدن این سریال، دنبال سریال جدیدی می گردیم که ارزش دیدن داشته باشه. چیزی سراغ داری؟!