پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

فلش فوروارد: شماره یک از سه

ایستاده ام. تنها. منتظر. کی و کجا را نمی دانم... همینقدر می دانم که زمانی است در آینده.

محیط نامشخص. صداها گنگ... منتظر چه کسی هستم؟

به تدریج صداها واضح می شوند. محیط رنگ می گیرد. خودم را می بینم در سالنی شلوغ. مردم زیادی در رفت و آمد هستند و بعضی ها مثل من ایستاده اند، منتظر. مردی از راه می رسد. چند نفر با خوشحالی به سویش می دوند و در آغوشش می گیرند. سقفی بلند، تلویزیون های متعدد روی ستون ها. اغلب به انگلیسی صحبت می کنند. صدایی که از بلندگو پخش می شود هم انگلیسی است.

همانجا ایستاده ام. مبهوت از اینکه اینجا چه می کنم و منتظر چه کسی هستم. سرم را بلند می کنم. تابلوی بزرگی می بینم بالای سرم... شماره های پرواز، خطوط هوایی، ساعت های ورود.

پس اینجا فرودگاهی است خارج از کشور. من منتظر کسی هستم که از راه برسد. از راهی دور. هیجان دارم. گویی کسی که قرار است برسد را سالهاست که ندیده ام. انگار مدتهاست منتظر چنین لحظه ای بوده ام. میان آنهمه هیاهو صدای ضربان قلبم را می شنوم. مسافران تازه از راه رسیده یکی یکی وارد سالن می شوند. هر کس به سمتی می رود. بعضی تنها و بعضی به همراه چند نفری که برای استقبال آمده اند.

از دور می بینمش. آمده. با یک چمدان بزرگ مشکی و پالتوی بلند قهوه ای. ناخودآگاه قدمی به جلو برمی دارم. هنوز مرا ندیده. با چشم دنبالم می گردد... بالاخره نگاه هایمان در هم گره می خورد. لبخند می زند. همان لبخند شیرین همیشگی.

به سمتش می روم... نه، می دوم! به هم می رسیم. لحظه ای نگاه، لحظه ای لبخند... و سپس بی اختیار در آغوش هم می رویم. محکم.

مدتها بود که منتظرت بودم، سالهاست که ندیدمت. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر حرف داریم با هم. چقدر داستان داریم برای هم. گذر سالها هر دوی ما را تغییر داده. به هم نزدیکتر شده ایم.

خسته ای. مدت زیادی در راه بوده ای. بیرون هوا سرد است. برف می آید. برویم خانه تا دو لیوان بزرگ قهوه درست کنم... هر دو خوشحال هستیم از راه هیجان انگیزی که می خواهیم به درونش قدم بگذاریم.

چمدانت را می گیرم تا به ماشین منتقل کنم. هنوز دستت را رها نکرده ام. هنوز لبخند می زنی... همان لبخند شیرین همیشگی...

فید به سفید.

نظرات 16 + ارسال نظر
منا شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 14:30 http://8daily.blogsky.com/

شماره۲
شماره۲
شمارههههههههههههههه۲
نبود؟
نکنه فلش فوروارد تو هم مثل سریال LOSTکه دوشنبه ها از
FOX SEREIS هفته ای یه قسمته؟

هر سه تا رو پشت سر هم بنویسم؟ نه. همش منتظرم یه فیلم خوب ببینم یه یادداشتی چیزی درباره اش بنویسم اما چیزی که این روزها پیدا نمی شه فیلم خوب جدیده. مگر اینکه درباره قدیمی تر ها بنویسم.

کوروموزوم نا معلوم جمعه 8 مرداد 1389 ساعت 23:38

خواب بود؟

شبیه خواب. اما خوابی که مدام تکرار می شه دقیقا یکجور.

محسن جمعه 8 مرداد 1389 ساعت 14:35

خب حالا که اینجوریه باید یک حقیقت تلخو بهت بگم.
تو در یک سالگی توسط دارا کشته شدی. دارا روح تو رو نگذاشت که پرواز کنه. چه جوری؟ نمیدوم
تو به زندگیت ادامه دادی. در حالیکه مرده بودی. دارا که دید تو داری زندگیتو ادامه می دی، تو رو دوباره کشت. به طرز فجیعی هم کشت. یعنی اولش تو رو با یک چاقو در آب قطعه فطعه کرد بعدشم اشتباهی که کرد قطعات تو رو ریخت توی یک سبد. عین موسا. سبدو انداخت توی زاینده رود. تو توسط یک پیرزن و پیرمردی که بچچهه نداشتن از سب گرفته شدی. اونام با چسب قطه ای قطعات تو رو بهم چسبوندن. بعدشم که بزگ شدی این فلاش فورواردو. نوشتی. حلا کسانی که تو رو بزرگ کردن به ملکوت اعلا پیوسته اند. یعنی اون پیرزنه. اگر دارا ادعای پدریه تو رو داره، بهتره که کمی دست به عصا باشی. اگه بدونی چه جنایتکاریه. از هر انگشتش خون می چکه.
از من گفتن

چقدر فجیع. حالا که خوب توی عکس های آلبومم نگاه می کنم متوجه یه چیزهایی می شم...

همون پنج‌شنبه 7 مرداد 1389 ساعت 22:21

پس اکشنش کو؟ به نظر من بهتره تو سکانس اول فرودگاه منفجر بشه بره رو هوا...یا اون آقاهه با چمدون مشکی و پالتوش ناگهان یه گلوله بیاد وسط دو تا خال ابروش...یا یه همچین چیزی...
ببینم همینطوری می خوای بری تلویزیون؟!

اولن از کجا معلوم که اون شخص آقا هست؟ شاید خانوم باشه!

دومن من که نمی خوام برم تلویزیون، اونا می گن بیا (من قبلا پنج سال بخش های مختلف تلویزیون بودم و کار کردم)

احسان پنج‌شنبه 7 مرداد 1389 ساعت 07:47

بالاخره لحظه دیدارمون رو در فرودگاه سیدنی به تصویر کشیدی؟؟؟؟

:)

محسن چهارشنبه 6 مرداد 1389 ساعت 18:33

یا شایدم توسط کسی که منتظرش بودی و اومد و دیدت کشته شدی. حالام این روحته که داره زندگی میکنه و ما به اسم تو میشناسیمش.
داستان داره جنایی میشه.

شما این توانایی رو دارین که هر داستانی رو جنایی کنین و خودتون و اون دوستتون به اسم دارا رو هم بیارین توش!

ترانه چهارشنبه 6 مرداد 1389 ساعت 18:24

من می ترسم! این فلش فوروارد تو خیلی ترسناکه! نین!

ترسناک چرا؟!

محسن چهارشنبه 6 مرداد 1389 ساعت 14:23

شایدم اتفاق افتادن. ولی طفلی بیش نبودی و یادت رفته و یه جورایی توی ذهنت مونده.

شاید!

منا چهارشنبه 6 مرداد 1389 ساعت 12:38 http://8daily.blogsky.com/

قشنگ نوشتی خوب میشه تجسم کرد
منتظر بقیه اپیزودهاش هستم

محسن دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 16:06

تازه اینجا رو ببین. هنوز اولی رو ننوشتی بعضیا مخالفتشونو اعلام کردن.

این سه تا فلاش فورواردی که می نویسم اصلا نه زمانش مشخصه نه آدم هاش... فقط بارها و بارها توی خواب یا حالت نیمه هوشیار دیدمشون. هر دفعه هم عین دفعه قبلن. درست همون تصاویر میان جلوی چشمم. مطمئنم یه روزی اینها به واقعیت تبدیل می شن...

محسن دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 16:05

خب خوبیش همینه. هنر یعنی این. نبایدکه کار هنری مثل کاسه ماست باشه که بزاری جلوتو انگشت بزنی توش و بخوریش و بعدشم بگی مثلن ترشه یا خوشمزه است. هنر باید تعلیق و .... اینا توش باشه.

اینم حرفیه. اما بعضی مخاطبین حوصله تفکر ندارن. دوست دارن اثر هنری راحت و آسون بیاد جلوشون... بعضی بزرگان سینما هم بعد از دیدن فیلم ما همین عقیده رو داشتن که فیلممون خیلی سخته!!!

تینا دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 13:40

به به چشمم روشن ...من کجا بودم؟؟؟؟

لابد توی خونه... من نمی دونم که!

محمد دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 10:53 http://mohamed.blogsky.com/

یعنی رفتنش بعد از اومدنشه یا قبلش! خب باید رفته باشه که حالا بیاد دیگه! یا اول اومده بعدش میره! گییییییج کنندس!

خیلی بهش فکر نکن! هر وقت زمانش برسه معلوم می شه...

محمد دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 08:09 http://mohamed.blogsky.com/

تاثیر گذار بود. چرا رفته بود؟

نرفته بود که، اومده بود!

محسن دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 00:42 http://filmamoon.blogsky.com

به نظر منم اینطوره. ولی اگه سومی اول بود، دومی سوم و اولی دوم، چی میشد!
یعنی تو کسی رو که اینجا دیدی اول میکشتی. بعدش اون تو رو می خواست بکشه و بعدش میدیدیش.
میدونی که:
همه آن چیزی را که دوست میدارند میکشند. بزدلان با بوسه می کشند و دلیران با شمشیر از پای در می آورند.
"اسکار وایلد" میگه اینو من نمیگم.

اونجوری که می شد مثل فیلم ما همه چیش به هم ریخته بود کلی طول می کشید قطعات پازل رو بذاریم کنار هم ازش داستان دربیاریم!

محسن یکشنبه 3 مرداد 1389 ساعت 14:35 http://filmamoon.blogsky.com

ما منتظر دومی و سومی هستیم.
ولی اونجا که خارجه بهتره به جای قهوه داغ آیریش کافی درست کنید.

دومی و سومی انگار از نظر زمانی بعد از این یکی اتفاق میفتن.

آیریش کافی هم فکر خوبیه... فقط نمی دونم دوست داره یا نه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد