پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

اهمیت نحوۀ پایان فیلم

بطور کلاسیک، هر فیلم از سه بخش اصلی تشکیل شده: مقدمه، بدنه، پایان.

اگر فیلمی معمولی شروع بشه، بدنۀ جذابی داشته باشه و در نهایت به شکلی هوشمندانه تموم بشه، اثر پایان خوبش بر ذهن تماشاگر باقی می مونه و در مجموع امتیاز بالایی می گیره. مثل فیلم The Others که شروع کوبنده ای نداره، اما با پیشرفت داستان هیجان و معما بیشتر و بیشتر می شه تا در پایان که بیننده رو غافلگیر می کنه. همینطور مثل The Sixth Sense یا Shawshank Redemption.

اما برعکس، اگر فیلمی خوب و کوبنده شروع بشه، بدنۀ هیجان انگیز یا جالبی داشته باشه اما در پایان نتونه به درستی "جمعش کنه"، این پایان آنچنان تو ذوق تماشاگر می زنه که تمام هنر کارگردان در دو قسمت قبلی (مقدمه و بدنه) رو زیر سوال می بره.

The Killer Inside Me چنین فیلمیه. داستان یک افسر پلیس معمولی که در باطن قاتلی بی رحمه و از سادیسم و مازوخیسم رنج می بره. فیلم خیلی خوب شروع می شه، بازی کیسی افلک در نقش افسر پلیس خونسرد عالیه، حتی جسیکا آلبا هم بازی قابل قبولی ارائه داده، سکانس های قتل مبتکرانه طراحی و دکوپاژ شدن... همه چیز به خوبی پیش می ره تا سکانس آخر که قراره پایان و نتیجه گیری فیلم هم باشه. متاسفانه این سکانس انقدر بد، مصنوعی، غیرمنطقی و غیرطبیعی ساخته شده که آدم تعجب می کنه آیا این سکانس هم توسط همون گروه، همون کارگردان و همون نویسنده خلق شده؟

اصولاً یکی از سخت ترین کارها در طول فیلمنامه نویسی، پیدا کردن پایان مناسب برای داستانه. برای همین خیلی از نویسنده ها داستان یا فیلمنامه شون رو از انتها شروع می کنن. یعنی اول فصل یا سکانس پایانی رو می نویسن و بعد شروع می کنن پله پله عقب رفتن تا اینکه به ابتدای داستان برسن (بعنوان مثال مجموعه کتاب های هری پاتر به این شکل نوشته شدن).

در کل فکر می کنم یک "پایان خوب" بهتر است از "شروع خوب با پایان بد".

سرعت عمل

بعد از دقیقاً هفده بار شماره گیری و شنیدن بوق اشغال، بالاخره ارتباط برقرار شد:

شما... با... اپراتور... شمارۀ... دویست و... پنجاه و... یک... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
شما... با... اپراتور... شمارۀ... نوزده... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
شما... با... اپراتور... شمارۀ... هفتاد و... سه... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
شما... با... اپراتور... شمارۀ... صد و... نود... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
...
...

هشت دقیقه انتظار... تا بالاخره اپراتور گوشی رو برداشت و آدرس محل حادثه رو ازم گرفت و وارد سیستم کرد.

یکساعت و نیم دیگه طول کشید تا بالاخره مامورهای پلیس ۱۱۰ برسن.

نتیجه گیری: اگه حادثه ای براتون اتفاق افتاد به جای تلاش برای تماس با ۱۱۰، بهتره چند بار داد بزنیم: یا حسین... میرحسین. مطمئن باشین پلیس در کمتر از یک دقیقه خودشو می رسونه!

ته خط!

بچه که بودم همیشه برام سوال بود وقتی قطار می رسه ته خط چطوری دور می زنه؟ در این باره تخیلات مختلفی داشتم تا اینکه یه روز پدربزرگم منو برد ایستگاه راه آهن و بهم نشون داد چطوری لوکوموتیو رو از قطار جدا می کنن، ۱۸۰ در جه می چرخوننش و دوباره می بندن سر قطار.

بزرگتر که شدم، همین سوال دربارۀ مترو برام مطرح شد. مطمئناً اون پایین، زیر زمین، فضای کافی نیست که مترو هم مثل قطار دور بزنه و سر و ته بشه... پس چطوری دور می زنه؟ جواب این سوال رو اولین باری که سوار مترو شدم کشف کردم.

حالا که خیلی بزرگتر شدم چند وقته این سوال برام مطرحه: وقتی یه آدم می رسه به ته خط چطور می تونه دور بزنه؟!

کاش قبل از اینکه خیلی دیر بشه بتونم جواب این سوالم پیدا کنم...

چگونه یک وبلاگ پرخواننده داشته باشیم؟

بعضی از دوستانی که تازه کار نوشتن وبلاگ رو شروع کردن ازم سوال می کنن چه مطالبی بنویسیم که پرطرفدار باشه و آمار بازدیدکننده هامون بالا بره.

من بعد از نزدیک به چهار سال وبلاگ نویسی مستمر به نکاتی پی بردم که ممکنه بتونه در این رابطه بهتون کمک کنه. اگر می خواین وبلاگ پرخواننده ای داشته باشین و پست های پر کامنت بهتره به نکات زیر توجه کنید:

ادامه مطلب ...

یادداشتی بر فیلم Copie Conforme (عباس کیارستمی – ۲۰۱۰)

کیارستمی از اون کارگردان هایی بوده که بعضی از آثارش رو دوست دارم و همیشه فکر می کردم بیشتر از اون چیزی که استحقاقش رو داشته باشه بزرگ شده. تابحال از بین فیلم هاش تنها "طعم گیلاس" و "باد ما را خواهد برد" رو خیلی دوست داشتم و بقیۀ آثارش رو فیلم های خوبی می دونم که فقط "خوب" هستن، نه "شاهکار".

Copie Conforme (رونوشت برابر اصل) رو می شه به نوعی اولین فیلم بلند داستان کیارستمی در خارج از ایران دونست که در اون تماماً از عوامل خارجی استفاده کرده. ژولیت بینوش و ویلیام شیمل بازیگران اصلی فیلمی هستن که در اون به زبان های انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی صحبت می کنن و لوکیشن هم دهکده ای است زیبا و توریستی در ایتالیا.

داستان فیلم دربارۀ یه نویسنده انگلیسیه که برای معرفی کتاب جدیدش به نام "کپی برابر اصل" به ایتالیا سفر کرده. زنی که در جلسۀ سخنرانیش شرکت داره بطور پنهانی ازش می خواد فردا رو با هم بگذرونن. اونها به دهکده ای توریستی می رن و در طول مسیر، در خود دهکده، در موزۀ دهکده، در کلیسا، در کافی شاپ، در میدان، در رستوران، در هتل و...  خلاصه همه جا با هم دربارۀ موضوعات مختلف صحبت می کنن. تقریباً تمام فیلم تشکیل شده از صحبت های این دو نفر و دیدگاهشون نسبت به مسائل مختلف.

همونطور که می شه حدس زد اغلب نماهای فیلم، نماهای ثابتی هستن از چهرۀ این دو بازیگر که رو به دوربین صحبت می کنن. نماهای داخل ماشین هم درست شبیه نماهای داخل ماشین آثار قبلی کیارستمی مثل "طعم گیلاس" یا "زیر درختان زیتون" هستن.

در یکی از سکانس های اولیۀ فیلم مرد نویسنده جوکی رو برای زنی که باهاش همسفر شده تعریف می کنه. دیالوگ هاشون تقریباً اینه:

نویسنده
مردی کنار دریا چراغ جادویی پیدا می کنه، غولی ازش بیرون
میاد و می گه سه تا آرزو کن تا برآورده کنم. مرد می گه
من یه نوشابه می خوام که هیچوقت تموم نشه. غول بشکنی
می زنه و نوشابه ای ظاهر می شه. مرد امتحانش می کنه و
می بینه درسته، هیچی ازش کم نمی شه. غول می گه دو
تا آرزوی دیگه ات رو بگو... (رو به زن) حدس بزن مرد چی می گه؟

زن
(بلافاصله جواب می ده)
دو تا نوشابۀ دیگه بهم بده!

نویسنده که آشکارا از اینکه زن تونسته پایان داستانش رو حدس بزنه خوشش نیومده و کنف شده، سعی می کنه بگه در پس این جوک ساده چه پیامی نهفته. زن با خنده می گه: معذرت می خوام اما پایانش کاملاً قابل پیش بینی بود!

این اتفاق چیزیه که دربارۀ فیلم هم میفته. انقدر کیارستمی داستان رو کش می ده که از اواسط فیلم پایان رو می تونیم حدس بزنیم. سکانس پایانی اون ضربه ای رو که باید، به بیننده وارد نمی کنه. شاید کیارستمی هم مثل نویسندۀ فیلمش بخواد بگه این داستان یا نحوۀ پایان بندیش نیست که اهمیت داره و مهم پیام فیلمه.

شاید... اما حتی با این فرض هم باید بگم مشکل اینجاست که پیام فیلم هم اوقدر چیز مهم و جدیدی نیست!

امتیاز: ۶.۵ از ۱۰

یادداشتی بر فیلم Predators (نیمرود آنتال – ۲۰۱۰)

مرد به هوش می آید، چشمانش را باز می کند و خود را بین زمین و آسمان در حال سقوط آزاد می یابد... هر لحظه فاصله اش با زمین و درختان انبوه زیر پایش کمتر می شود. به خود می آید. متوجه چتر نجاتی می شود که به لباسش بسته شده. دکمه را فشار می دهد تا چتر را باز کند. اما انگار دکمه گیر کرده... نزدیکتر می شود... درست در آخرین لحظه چتر باز می شود و او به شدت با زمین برخورد می کند.

پس از او شش نفر دیگر هم به همین طریق به زمین می رسند. هیچکدام همدیگر را نمی شناسند و یادشان نمی آید قبل از این سقوط آزاد کجا بوده اند. حتی نمی دانند چه کسی و چرا آنها را به پایین پرت کرده. آنها باید در جنگل ترسناکی پیش بروند که پر از خطرات گوناگون است؛ از تله های مختلف گرفته تا جانوران عجیب و غریب... 

این فیلم بازسازی فیلمی است قدیمی تر به همین نام با بازی آرنولد (۱۹۸۷، ساختۀ جان مک تیرنان) که در نسخۀ جدید آدریان برودی (پیانیست) جایگزین آرنولد شده است. شاید در ابتدا این انتخاب به نظر نامناسب باشد، اما او به خوبی از عهدۀ نقش خشنی که بر عهده دارد برآمده (جایی خوانده بودم که او برای بدست آوردن این نقش حاضر شده با هر کسی بجنگد!).

روابط بین اعضای گروهی که هیچکدام همدیگر را نمی شناسند به خوبی طراحی شده و سیر حوادث فیلمنامه به گونه ای است که بیننده را حداقل برای یکساعت اول کاملاً میخکوب می کند. اما از وقتی هویت جانوران وحشی داخل جنگل (که در واقع موجودات فضایی بزرگ و کریهی هستند) روشن می شود، فیلم کمی افت پیدا می کند.

من در کل با نمایش واضح موجودات فضایی مخالفم. چون تا وقتی آنها را ندیده ایم می توانیم هر تصوری که دلمان بخواهد از آنها در ذهن داشته باشیم، اما وقتی کارگردان آنها را نشان می دهد دیگر تصویری مشخص از آنها داریم که ممکن است آنرا بپذیریم یا نه. چیزی که در انتهای فیلم Signs (ام. نایت شیامالان) هم مرا اذیت کرد همین مساله بود. اصولاً برای من قابل باور نیست که یک انسان با چوب بیسبال بیفتد به جان یک موجود فضایی یا در این فیلم، یک ژاپنی با موجودی فضایی شمشیربازی کند!

در مجموع این فیلم نسبت به نسخۀ قدیمی مزیت های بسیاری دارد. فیلمنامه بسیار بهتر است و پایان آن متفاوت و منطقی تر از پایان نسخۀ قبلی. همچنین جلوه های ویژۀ صوتی و تصویری فوق العاده ای دارد که بعید نیست در کنار Inception از کاندیداهای اسکار ۲۰۱۱ باشد.

امتیاز: ۷ از ۱۰

یادداشتی بر فیلم Frozen (آدام گرین – ۲۰۱۰)

ترس از تنها ماندن، وحشت از فراموش شدن و حس نزدیکی به مرگ...

بهترین تریلر سال ۲۰۱۰ تابحال، فیلم نسبتاً ساده و کم خرجیه که در تنها یک لوکیشن و با حضور سه بازیگر اصلی ساخته شده. داستان فیلم دربارۀ سه دوست دانشجو هست که روز یکشنبه برای اسکی و خوشگذرونی به کوهستانی می رن اما آخرین دفعه ای که سوار تله سی می شن، به دلیل اشتباه مسئول دستگاه، بین زمین و هوا، روی صندلی معلق می مونن. دستگاه خاموش می شه، همه به خونه هاشون می رن و پیست برای پنج روز تعطیل می شه...

گرسنگی، برف، سرمای زیر صفر درجه، تاریکی، ناامیدی، ارتفاع زیاد و گرگ های گرسنه ای که روی زمین منتظرشونن، از مواردیه که باید باهاش دست و پنجه نرم کنن. 

داستان فیلم بیشتر از هر چیز یادآور اثر موفق چند سال پیشه:  Open Water. در اون فیلم تقریباً همین ماجرا برای چند نفر غواص اتفاق میفتاد که بر اثر یک اشتباه ساده توی دریا جا موندن و با ناامیدی منتظر کمک بودن.

اما به نظرم Frozen از خیلی جهات بر Open Water ارجحیت داره: کارگردانی بهتر، دکوپاژ مناسب تر، استفاده بهتر از موسیقی، ریتم سریعتر در تدوین و از همه مهمتر عدم استفاده از نماهای لرزان دوربین روی دست. در بعضی سکانس ها، نشون ندادن حادثه ای که داره اتفاق میفته و بجاش فیکس کردن دوربین روی صورت بازیگران و نمایش عکس العمل اونها، اثرگذاری صحنه های دلهره آور و ترسناک رو چند برابر کرده.

یکی از نماهای قشنگ فیلم جاییه که چراغ های پیست یکی یکی خاموش می شن و محیط در تاریکی مطلق فرو می ره. برای این نما، دوربین روبروی صندلی قهرمانان فیلم قرار داره. پشت سرشون دکل های بلند نگهدارندۀ کابل ها و صندلی های خالی دیده می شن که تا عمق قاب پیش رفتن. اونها در حال صحبت دربارۀ این هستن که نباید ناامید شد و به زودی دوباره صندلی ها به حرکت درمیاد که از انتهای تصویر چراغ ها شروع می شن به خاموش شدن. چراغ های نصب شده روی دکل ها یکی یکی خاموش می شن تا به دکل نزدیک بازیگران فیلم می رسه و محیط رو در تاریک فرو می بره...

این نما، با اینکه کوتاه و ساده اس، اما اثرگذاری فوق العاده ای داره. اینکه کارگردان تماشاگر رو یک قدم جلوتر از کاراکترها قرار داده (ما زودتر از اونها متوجه خاموش شدن چراغ ها و تعطیلی پیست می شیم) باعث می شه احساس ترس و وحشت زیادی به بیننده منتقل بشه و با کاراکترها همذات پنداری کنه.

فیلمنامه از فرم سادۀ "مقدمه، بدنه، پایان" پیروی می کنه و قابل پیش بینیه، اما در چنین فیلم هایی این داستان نیست که اهمیت داره، بلکه ساختار فیلمه و اینکه گروه موفق بشن حس کاراکترها رو از وحشت، سرما و ناامیدی به بیننده منتقل کنن... که به نظر من تا حد بسیار زیادی موفق بودن.

Frozen یک فیلم بی عیب و نقص نیست و در قسمت هایی اصطلاحاً "کم میاره". مثل جایی که جو بعد از آشنایی با یک دختر اسکی باز ازش شماره می گیره. بلافاصله این نما کات می خوره به چند ساعت بعد و اینکه پیست در حال تعطیلیه و ما سه نفر کاراکتر اصلی رو می بینیم که در حال التماس هستن به مسئول دستگاه که اجازه بده یکبار دیگه سوار بشن و بالا برن. تدوین این سکانس به شدت توی ذوق می زنه و با ریتم کلی فیلم هیچ هماهنگی نداره. اگر فیلم به طریقۀ ۳۵میلیمتری فیلمبرداری شده بود فکر می کردم ممکنه چند حلقه نگاتیو در لابراتوار خراب شده و کارگردان از روی ناچاری چنین کاری کرده!

در مجموع و به نسبت فیلم های سطح پایین سال ۲۰۱۰ که تابحال اکران شدن، این فیلم یک سر و گردن بالاتر از بقیه اس و ارزش دیدن داره.

امتیاز: ۷.۵ از ۱۰