پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

چهارمین فستیوال کانون موسیقی دانشگاه علم و صنعت - خرداد 81

هشتم خرداد سال هشتاد و یک، چهارمین فستیوال کانون موسیقی دانشگاه علم و صنعت در محل آمفی تئاتر رو باز دانشگاه برگزار شد که کارگردانی هنری و تدوینش با من بود.

به درخواست دوستان هم دانشگاهی سراغ آرشیوم رفتم و فیلم های مربوط به این فستیوال رو پیدا کردم. کلیپی تدوین کردم که خلاصه ای از اجراها رو در بر می گیره: 16 اجرا از بچه ها بعلاوه یک اجرای آخر از سیامک خواهانی (ویولونیست گروه آریان) که بطور افتخاری قطعاتی رو اجرا کرد.

اون سالها کانون موسیقی دانشگاه فعال بود، کانون شعر برنامه های منظم داشت، بچه های کانون تئاتر همیشه مشغول تمرین کارهای جدید بودن، کانون فیلم هر هفته برنامۀ نمایش داشت و خود ما هم توی سیمای دانشگاه مشغول ساخت فیلم کوتاه بودیم...

نمی دونم الان وضع فعالیت های فوق برنامه و فرهنگی دانشگاه ها به چه صورته، اما اون زمان دانشگاه علم و صنعت - با اینکه یه دانشگاه کاملاً فنی محسوب میشه - یکی از فعالترین دانشگاه ها در زمینه های هنری بود.

هر وقت برای شرکت در برنامه های نمایش فیلم های کوتاهم به دانشگاه های دیگه میرفتم، اول با یه دید منفی بهم نگاه می کردن. میگفتن مگه دانشجوهای مهندسی هم کار هنری می کنن؟ ولی هر دفعه آخر برنامه میومدن، تبریک می گفتن و ابراز تعجب می کردن از تعداد و کیفیت آثار تولید شده در دانشگاه علم و صنعت.

از بین دانشجوهای مهندسی اون دوره و اعضای کانون های مختلف، دوستان زیادی فعالیت هنری رو بطور حرفه ای و جدی ادامه دادن و حالا هم بسیار موفق هستن.

الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به این موضوع باور دارم که دانشگاه یا رشتۀ تحصیلی نمی تونه (و نباید) تعیین کنندۀ مسیر زندگی کاری باشه. این مسیر - برای اونهایی که عشق و جرات کافی رو دارن - فقط و فقط توسط خود شخص انتخاب و پیموده میشه.

امیدوارم همۀ ما این شانس رو داشته باشیم که کاری رو انجام بدیم که واقعاً دوستش داریم. انقدر زیاد که حتی گاهی بدون دریافت پول هم حاضر به انجامش باشیم!


کلیپ رو اینجا تماشا کنید.

فیلم های Super 8mm آپارات

چند روز پیش عکسی در صفحۀ فیس بوکم گذاشتم و دربارۀ نوستالژی تماشای فیلم هشت میلیمتری با دستگاه آپارات روی دیوار نوشتم. ظاهراً این یک حس مشترک بین کسانی هست که این تجربه رو داشتن. بعضی از دوستان نوشتند که آنها هم فیلم هایی داشته یا هنوز دارند که اغلب در انباری ها خانه در حال خاک خوردن هستند...

اما پیغامی که یکی از دوستان برایم فرستاد باعث شد به فکر نوشتن این پست برای وبلاگم بیفتم. دوستی نوشت که مدتی پیش بعلت اسباب کشی و جا نداشتن انبار منزل جدید، جعبۀ بزرگی که حاوی تعداد زیادی فیلم هشت و سوپر هشت میلیمتری قدیمی بوده را یکجا داخل سطل زبالۀ سر کوچه انداخته اند چون دستگاه آپاراتشان هم خراب شده بود و به هر حال فیلم ها هم دیگر به درد کسی نمی خورد... .

این پست را فقط به این دلیل می نویسم که اگر کسی فیلم Super 8mm در انبار خانه دارد و به هر دلیل قصد دور انداختنشان را کرده، من حاضرم حتی آنها را از ایشان خریداری کنم.

لطفاً قبل از انداختن جعبۀ فیلم ها داخل سطل زباله، از طریق بخش کامنت های همین پست یا ایمیل با من تماس بگیرید تا من ترتیب کارها را بدهم:

hesgan@yahoo.com

نوستالژی مجله فیلم

سال ۱۳۶۶، چهارم دبستان بودم که برای اولین بار با مجله فیلم آشنا شدم. یکی از فامیل ها که داشت از ایران می رفت یه سری از مجله هاشو داد به من. تعدادی زیادی مجلۀ دانشمند و ماشین... و یک شماره از فیلم.

خوندن همون یک شماره کافی بود تا از همون سال ها مشتری دائمی مجله فیلم بشم. مجله فیلم من رو با دنیایی آشنا کرد که باعث تغییر مسیر زندگیم شد. هر ماه مجله رو می خریدم و با ولع خاصی صفحاتش رو ورق می زدم و مطالبش رو می خوندم. اون سالها مجلۀ "گزارش فیلم" هم بود که البته عکس های بیشتری داشت و به ظاهر جذاب تر بود، اما مجلۀ فیلم چیز دیگه ای بود.

اوایل فقط اخبار سینمایی رو دنبال می کردم. بزرگتر که شدم، سوم راهنمایی یا اول دبیرستان شاید، شروع کردم به خوندن نقدها و تحلیل های تکنیکال. با اصطلاحات سینمایی آشنا شدم. گزارش پشت صحنۀ فیلم ها رو می خوندم و سعی می کردم تک تک لحظاتش رو تصور کنم... . اون زمان نه اینترنتی بود و نه سایت های سینمایی. همه چیز رو از طریق مجله فیلم می خوندیم و دنبال می کردیم. توی سالن سینما، وقتی فیلم عروس و پردۀ آخر و نرگس رو می دیدم می دونستم پشت صحنۀ هر کدوم چه اتفاقاتی افتاده... وقتی "با گرگ ها می رقصد" اکران شد، از تمام جزئیات ساختش خبر داشتم... مجلۀ فیلم دنیایی داشت برای خودش.

دبیرستان تموم شد و وارد دانشگاه شدم... وقتی خبر ساخته شدن اولین فیلم کوتاهم توی مجلۀ "گزارش فیلم" چاپ شد خیلی خوشحال شدم، اما فکر می کردم ای کاش زمانی برسه که اخبار فیلم هام رو توی مجلۀ اصلی، مجله فیلم، بخونم.

خوندن مجله فیلم دیگه به یه عادت تبدیل شد... انگار سر هر ماه با کسی قرار داشتم و حتماً باید بهش سر می زدم. چیزی شبیه یه جور حس وفاداری... در هر حال، یکی از عواملی که باعث ورود من به دنیای فیلمسازی شد همین مجله بود.

به تدریج متوجه شدم زمانی که هر ماه برای خوندن مجله صرف می کنم کم و کمتر میشه. مجله ای که اوایل یک ماه باهاش سرگرم بودم، دیگه جذابیت قبل رو نداشت و بعد از یکی دو بار ورق زدن و خوندن بعضی صفحات، می رفت توی جا روزنامه ای گوشۀ اتاق.

دسترسی به اینترنت و با خبر شدن از آخرین اخبار روزانه از طریق سایت های مختلف باعث شد دیگه اخبار مجله فیلم برام تازگی نداشته باشه. چه بسا، خبری که یک ماه قبل روی خروجی وب سایت ها قرار گرفته تازه توی مجله چاپ شده بود. صفحات مربوط به اخبار تولید سینمای ایران و جهان دیگه برام تازگی نداشتن. در صفحات مربوط به مرور فیلم های سینمایی هم چیز جدیدی وجود نداشت. اغلب مطالب از روی سایت هایی ترجمه شده بودن که قبلاً خونده بودمشون... حتی به نظرم میومد از ظرافت و کیفیت عکس ها – خصوصاً عکس روی جلد – هم کاسته شده.

این شد که خرید مجله به دو ماه یکبار و سه ماه یکبار تبدیل شد... و در نهایت هم متوقف.

الان نزدیک به هفت ماه از آخرین باری که مجله فیلم خریدم می گذره. تمام اخبار و نقدها رو بطور روزانه از طریق وب سایت ها پیگیری می کنم، اما دلم برای مجلۀ محبوبم تنگ شده! مجله ای که سالهای سال همراه من بود و با انتشار هر شماره، من رو در رسیدن به هدفم – فیلمساز شدن – مصمم تر می کرد.

مجلۀ فیلم من رو به هدفم رسوند ولی خودش ازم دور شد... درست مثل فیلم ها!

چهارده سال پیش در چنین روزهایی...

دومین همایش انجمن کامپوتر ایران که سال ۱۳۷۶ در دانشگاه علم و صنعت برگزار شد، برای ما که سال سوم بودیم جذابیت زیادی داشت. کارهای مربوط به برنامه ریزی ها، دعوت ها، انتخاب مقالات، سخنرانان، مستندسازی ها و... بین بچه ها تقسیم شد و امید خوانساری نیا (دبیر همایش که از دانشجویان ارشد دانشکده خودمون بود) سمتی هم به ما داد: تصویربرداری از کل همایش و آماده سازی یک کلیپ برای مراسم اختتامیه. 

همایش از شیشم تا هشتم اسفند برگزار می شد و دکتر عارف - وزیر دولت سید محمد خاتمی - اولین سخنران مراسم بود. 

از دو سه ماه قبل از همایش کارها رو شروع کردیم و سخت ترین مرحله کار ما در طول سه روز همایش بود که از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب باید کل همایش رو پوشش تصویری می دادیم. 

شب آخر دستگاه تدوین خطی سیمای دانشگاه رو قرض گرفتیم و با فیلم هایی که گرفته بودیم رفتیم خوابگاه که تا صبح کلیپ اختتامیه رو تدوین کنیم... تدوین خطی مشکلات خودش رو داشت و برای ما که اولین بار بود با چنین دستگاهی کار می کردیم سخت تر هم می شد... نهایتا یک کلیپ ۱۱ دقیقه ای آماده کردیم که اول مراسم اختتامیه پخش شد و به درخواست بچه ها یکبار هم در انتهای مراسم... 

خیلی وقت بود می خواستم این کلیپ رو کوتاه تر کنم و جایی آپلودش کنم که بچه ها ببینن. چون تک تک این نصاویر برای بچه هایی که درگیر برگزاری همایش بودن خاطرات بسیار زیادی رو به همراه داره. 

من کلیپ رو روی صفحه فیس بوک خودم آپ کردم و یک نسخه اش رو هم اینجا می ذارم تا اگر روزی روزگاری دیگه هیچ رقمه نتونستیم به فیس بوک دسترسی داشته باشیم یک کپی هم اینجا وجود داشته باشه. 

به خاطر کپی و تبدیل های چند باره کیفیت فیلم افت زیادی کرده، اما همین هم برای بچه های ورودی ۷۲ تا ۷۶ دانشکده کامپیوتر دانشگاه علم و صنعت یادآور خاطرات بسیار زیادیه. 

لینک کلیپ (چهار دقیقه/۲۲ مگابایت)

خانوم معلم، من عوض نشدم!

کلاس سوم دبستان، جایی می نشستم که درست کنار پنجره بود. اون سال زمستون برف زیادی میومد... سر کلاس وقتی معلم داشت درس می داد حواسم رفت به برف درشت و قشنگی که بیرون می بارید... من که از ۳ تا ۹ سالگی ساری زندگی کرده بودم و برفی ندیده بودم محو تماشای برف بودم و خیالبافی که دیدم خانوم معلم داره صدام می کنه.

پرسید خیلی دوست داری بری بیرون برف بازی کنی؟

منم خیلی صادقانه جواب دادم آره...

گفت پس پاشو برو!

فکر کردم چه معلم مهربونی، داره بهم می گه برو برف بازی. چون خیلی جدی داشت نگام می کرد، بلند شدم رفتم تو حیاط. وایسادم زیر برف... به برف ها دست زدم... و چند دقیقۀ بعد برگشتم بالا. در زدم. معلم در کلاسو باز کرد.

گفت: همونجا بمون تا آخر کلاس!

و دوباره درو بست!

تازه فهمیدم در واقع منو از کلاس انداخته بوده بیرون!

اسم این معلم خانوم سیاهپوش بود، دبستان شهید عموئیان، شهرک اکباتان... که با این کارش بهم یاد داد هیچوقت صادقانه چیزی که دلم می خواد رو به زبون نیارم!!!

ولی متاسفانه تنبیهش کافی نبود و یاد نگرفتم! هنوزم هر وقت اگه چیزی رو دلم بخواد صادقانه می گم و چوبش رو هم می خورم... اما می گم! می گم! می گم! من همینم!

تصویر لحظه: چند فریم از یک سکانس

...برای لحظه ای نگاه هایشان روی هم ثابت ماند.

وقتی آخرین "خداحافظ" را می گفت، چشم هایش آنقدر غرق نگاه بود که چیزی نشنید... شاید حتی صدایی هم از گلویش خارج نشد. می دانست که دیگر هرگز او را نخواهد دید. می دانست که باید یک عمر با تصویر این لحظه زندگی کند.

چند ساعت بعد، او رفت...

و هرگز برنگشت.

فلش فوروارد: شماره یک از سه

ایستاده ام. تنها. منتظر. کی و کجا را نمی دانم... همینقدر می دانم که زمانی است در آینده.

محیط نامشخص. صداها گنگ... منتظر چه کسی هستم؟

به تدریج صداها واضح می شوند. محیط رنگ می گیرد. خودم را می بینم در سالنی شلوغ. مردم زیادی در رفت و آمد هستند و بعضی ها مثل من ایستاده اند، منتظر. مردی از راه می رسد. چند نفر با خوشحالی به سویش می دوند و در آغوشش می گیرند. سقفی بلند، تلویزیون های متعدد روی ستون ها. اغلب به انگلیسی صحبت می کنند. صدایی که از بلندگو پخش می شود هم انگلیسی است.

همانجا ایستاده ام. مبهوت از اینکه اینجا چه می کنم و منتظر چه کسی هستم. سرم را بلند می کنم. تابلوی بزرگی می بینم بالای سرم... شماره های پرواز، خطوط هوایی، ساعت های ورود.

پس اینجا فرودگاهی است خارج از کشور. من منتظر کسی هستم که از راه برسد. از راهی دور. هیجان دارم. گویی کسی که قرار است برسد را سالهاست که ندیده ام. انگار مدتهاست منتظر چنین لحظه ای بوده ام. میان آنهمه هیاهو صدای ضربان قلبم را می شنوم. مسافران تازه از راه رسیده یکی یکی وارد سالن می شوند. هر کس به سمتی می رود. بعضی تنها و بعضی به همراه چند نفری که برای استقبال آمده اند.

از دور می بینمش. آمده. با یک چمدان بزرگ مشکی و پالتوی بلند قهوه ای. ناخودآگاه قدمی به جلو برمی دارم. هنوز مرا ندیده. با چشم دنبالم می گردد... بالاخره نگاه هایمان در هم گره می خورد. لبخند می زند. همان لبخند شیرین همیشگی.

به سمتش می روم... نه، می دوم! به هم می رسیم. لحظه ای نگاه، لحظه ای لبخند... و سپس بی اختیار در آغوش هم می رویم. محکم.

مدتها بود که منتظرت بودم، سالهاست که ندیدمت. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر حرف داریم با هم. چقدر داستان داریم برای هم. گذر سالها هر دوی ما را تغییر داده. به هم نزدیکتر شده ایم.

خسته ای. مدت زیادی در راه بوده ای. بیرون هوا سرد است. برف می آید. برویم خانه تا دو لیوان بزرگ قهوه درست کنم... هر دو خوشحال هستیم از راه هیجان انگیزی که می خواهیم به درونش قدم بگذاریم.

چمدانت را می گیرم تا به ماشین منتقل کنم. هنوز دستت را رها نکرده ام. هنوز لبخند می زنی... همان لبخند شیرین همیشگی...

فید به سفید.