پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

تاکسی: یک داستان کاملاً تکراری

سکانس ۱: تاکسی/روز/داخلی

سوار تاکسی شد و روی صندلی عقب کنار مردی که کیف سامسونت بزرگی روی پایش گذاشته بود نشست.

کمی جلوتر یک نفر دیگر هم سوار و تاکسی تکمیل شد. خیابان مثل همیشه شلوغ بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند.

یاد کارهایی افتاد که باید انجام می داد. در ذهنش شروع کرد به مرتب کردن برنامه ها و قرارهایش...

صدای زنگ موبایل راننده تاکسی بلند شد و رشتۀ افکارش را پاره کرد.

راننده: "الو؟ سلام. خوبی آقا؟... ممنون. بعله... بعله، (با خوشحالی) هفتۀ پیش فارغ شد... الحمدالله... بعله... دو قلو!... باور کن! دو تا دختر! ما که اصلا فکرشم نمی کردیم... بعله خوبن، الحمدالله. والله نه هنوز (با صدایی غصه دار)... هنوز مرخص نشده... راستش چی بگم؟... نه، مساله این نیست... با تو که رودربایستی ندارم، راستش پول بیمارستان رو ندادم هنوز... یعنی... چطور بگم؟... (اشک در چشمهایش حلقه می زند) ندارم که بدم... تا ندم نمیذارن مرخص بشه... راستش هزینۀ بیمارستان خیلی شد، تو که بهتر می دونی وضع ما چطوریه... (بغض می کند)... نمی دونی مادر زنم چه چیزهایی که بهم نمی گه... خب حق هم داره... (گریه اش می گیرد) من دلم برای خانومم می سوزه... اون بیچاره چه گناهی داره که باید این وضع رو تحمل کنه... باورت می شه چهار روزه ندیدمشون؟ شب و روز مسافرکشی می کنم بلکه پول بیمارستان جور بشه... (چند لحظه سکوت. اشکهایش را پاک می کند)... نه، ممنون. خودم یه کاریش می کنم... می دونم می دونم... نه تو خودتو به زحمت ننداز... هر طور شده جورش می کنم... مرسی زنگ زدی... ببخشید ناراحتت کردم... قربانت... حتما... خداحافظ.

راننده گوشی را می گذارد و به سرعت با گوشۀ آستین اشکهایش را پاک می کند.

سکوت ناراحت کننده ای بر فضای کوچک تاکسی حکمفرما شده. مسافران که صحبت های او را شنیده اند عمیقاً در فکر فرو رفته اند... چه رنجی می کشد این مرد.

"مرسی آقا من همین بغل ها پیاده می شم... چقدر بدم خدمتتون؟"

"قابل نداره... ۲۰۰ تومن"

 

تاکسی می ایستد. مردی که روی صندلی جلو نشسته پیاده می شود. دست در جیب می کند. یک دویست تومنی بیرون می آورد و به سوی راننده دراز می کند. چندین اسکناس هزار تومانی را بصورت تا شده زیر دویست تومانی پنهان کرده. راننده ابتدا لحظه ای مکث می کند و سپس با نگاهی تشکر آمیز آنرا می گیرد.

مرد خوشحال و راضی از کمکی که کرده به سمت پیاده رو می رود. امیدوار است که بقیۀ مسافران هم همینکار را بکنند.

هر سه نفر دیگر هم تا جایی که می توانند به راننده کمک می کنند: هشت هزار، ده هزار و پانزده هزار تومن.

سکانس ۲: تاکسی/روز/داخلی

یک هفته بعد.

خسته بود. بالاخره یک تاکسی جلوی پایش ایستاد. با عجله سوار شد: همان راننده.

به او نگاه کرد. خیلی دلش می خواست درباره همسرش و نوزادان سوال کند و اینکه بالاخره کی مرخص شده اند... نمی دانست پرسیدن این سوال کار درستی است یا نه... بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن بالاخره تصمیمش را گرفت. هنوز دهانش را باز نکرده بود که موبایل راننده زنگ زد.

 

راننده موبایل را به گوش چسباند: " الو؟ سلام. خوبی آقا؟... ممنون. بعله... بعله، (با خوشحالی) هفتۀ پیش فارغ شد... الحمدالله... بعله... دو قلو!... باور کن! دو تا دختر..."

نظرات 9 + ارسال نظر
یاسا چهارشنبه 9 آبان 1386 ساعت 17:16

سلام. داستان خیلی جالبی بود. برای من هم پیش اومده ولی بدون سکانس دومش. البته این کار کار بسیار عاجزانه ایه و یک جور گدائی محترمانه ست ولی آدمها وقتی عاجز باشن کارای عجیبی می کنن. اون کمکی که مسافرها به راننده تاکسی کردن چیزی ازشون کم نکرده. و من فکر می کنم راننده تاکسی واقعا محتاج بوده که دست به یک همچین کاری زده وگرنه هیچ کسی از شرفش به این راحتی نمی گذره. حالا اگه پول بیمارستان کشکی بوده لابد پول اجاره خونشو نداشته. البته من اصلا نه کارشو توجیه می کنم و نه بهش حق می دم ولی به نظر من مشکل ریشه ش عمیق تره.

محمد چهارشنبه 9 آبان 1386 ساعت 15:08

من دلم بیشتر برای راننده سوخت چون بیچاره تو این جامعه بیرحم چقدر باید تحقیر بشه
امیدوارم پا قدم دو تا دخترش خوب باشه و اون بیچاره بی نیاز از همه ما

مهدیه سه‌شنبه 8 آبان 1386 ساعت 01:16 http://badoom.blogsky.com

حتما یه سر کوچولو به نظرات پستم بندازید. از شما درخواستی شده که خوشحال می شیم عملی بشه.

چشم. همین الان!

مهدیه دوشنبه 7 آبان 1386 ساعت 19:44 http://badoom.blogsky.com

سکانس اول و کار اون مسافر ها رو که خوندم کلی ذوق کردم که هنوزم انسانیت وجود داره چه عالی!!!!! ای کاش سکانس ۲ رو نمی خوندم که بدونم لا به لای انسانها ....
....................................................................
خیلی خاطره جالبی بود و جالبتر کار مادرتون بود به خاطر داشتنش به شما تبریک می گم. ( خوشحالم که با هم آشنا شدیم)

من هم همینطور.

فرهاد دوشنبه 7 آبان 1386 ساعت 08:38 http://www.rahdari.ir

حدس من این بود که سکانس ۲ اینجوری تموم می شه..؛الو...سلام...هر جور شده جورش می کنم...آخه زنم چه گناهی کرده......؛ و دوباره اشک....
الان تو جامعه از این جور اتفاقات خیلی بیشتر می افته...شده راه درامدی برای بعضی ها

یکی از معروف ترین کارگردانان ایران تعریف می کرد که چطور یه بچه تونسته طوری فیلمش کنه که هر چی پول همراهش داشت داد بهش و چند روز بعد دوباره اونو همونجا دیده بود در همون حالت و با همون جملات!

فرشته یکشنبه 6 آبان 1386 ساعت 15:02 http://freshblog.blogsky.com

اگه واقعی بوده... برای اون مسافرها واقعا متاسفم ...

پروانه.ا یکشنبه 6 آبان 1386 ساعت 10:27 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

سلام
بسیار خواندنی بود .
باید برای سالار پرینتشو بگیرم تا برای خودش نگه دارد. این از اون مطالبیه که خوشش میاد. وقت داشتید سری به وبلاگش بزنید او هم انشایی در همین زمینه نوشته
www.salaar.blogspot.com

محسن م ب شنبه 5 آبان 1386 ساعت 23:26 http://after23.blogsky.com/

من یکبار به یک قضیه این چنینی برخوردم. ولی دفعه دوم طرف زرنگ بود و سناریو رو عوض کرده بود.
بماند.

فرشته شنبه 5 آبان 1386 ساعت 23:22 http://freshblog.blogsky.com

این هم مثل بقیه سناریوهات سرکاری بود.
فیلم احضار و انیمیشن اسکلتی با داس چوبی و بیل طلایی هم اینجوری بودن. حالگیر یا غافلگیر کننده....!!!!!
دیگه بقیه نظراتم رو نمیدم تا بعد ...

ولی این یکی کاملا واقعی بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد