پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

به اختراع دستگاهی جدید نیاز جدی داریم!

  • آخیش... دلم خنک شد! چقدر پارسال حرصمون داد...
  • حالا دیگه خیالمون راحته. ۶ سال که می ره زندان، بعدشم ۲۰ سال نمی تونه فیلم بسازه!
  • خب ممنوع الساخت شده، ممکنه فیلمنامه ای چیزی بنویسه بده یکی دیگه براش بسازه...
  • نه، اونم نمی تونه. توی این ۲۰ سال حق نوشتن هیچگونه فیلمنامه ای رو نداره!
  • چه خوب! ولی چطور می خوان مراقبش باشن که ننویسه؟
  • حتماً ۲۰ سال یکی رو می ذارن بالا سرش...
  • فکر نکنم... راحت ترش اینه که اصلا ۲۰ سال بهش خودکار و کاغذ ندن!
  • راست می گی. اینم یه راهشه! مصاحبه چی؟
  • تو این ۲۰ سال هر جور مصاحبه ای براش ممنوعه، مسافرت خارجی هم نمی تونه بره...
  • اینجوری خیالمون راحت تره.
  • اما اینا کافی نیست... هنوز یه چیزی هست که نگرانم می کنه.
  • دیگه چی؟
  • می دونی... داشتم فکر می کردم کاش می دادیم بچه ها یه دستگاهی اختراع می کردن که می تونست فکر و اندیشۀ آدم ها رو از کار بندازه... مثلاً کاری می کرد که برای مدت ۲۰ سال این بابا اصلاً نتونه فکر کنه!
  • راست می گی ها... نکنه یه وقت اندیشه هاش به کس دیگه ای منتقل بشه؟
  • زود اون تلفن رو بده یه زنگ بزنم... 

لینک خبر

سرعت عمل

بعد از دقیقاً هفده بار شماره گیری و شنیدن بوق اشغال، بالاخره ارتباط برقرار شد:

شما... با... اپراتور... شمارۀ... دویست و... پنجاه و... یک... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
شما... با... اپراتور... شمارۀ... نوزده... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
شما... با... اپراتور... شمارۀ... هفتاد و... سه... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
شما... با... اپراتور... شمارۀ... صد و... نود... تماس گرفته اید... لطفاً منتظر شوید...
(ده بار صدای بوق آزاد – صدای بوق انتقال به خطی دیگر)
...
...

هشت دقیقه انتظار... تا بالاخره اپراتور گوشی رو برداشت و آدرس محل حادثه رو ازم گرفت و وارد سیستم کرد.

یکساعت و نیم دیگه طول کشید تا بالاخره مامورهای پلیس ۱۱۰ برسن.

نتیجه گیری: اگه حادثه ای براتون اتفاق افتاد به جای تلاش برای تماس با ۱۱۰، بهتره چند بار داد بزنیم: یا حسین... میرحسین. مطمئن باشین پلیس در کمتر از یک دقیقه خودشو می رسونه!

برج میلاد: ۴۵ ثانیه تا آسمان!

ما که تو تهرون زندگی می کنیم، هر روز برج میلاد رو می بینیم؛ برجی که کم کم داره به نماد شهرمون تبدیل می شه.

اینهمه سال برج رو از پایین تماشا کردم و از کنارش رد شدم... تا بالاخره دیشب که از بالای برج، از ارتفاع ۲۹۶ متری تهرون رو دیدم. تهرون از اون بالا آرومه و بی صدا، پر از نوره، پر از تحرک. وقتی اون بالا، توی بالکن رستوران VIP قدم می زنی، می تونی تمام شهر رو ببینی.  

نمای شمالی برج: ساختمان های شهرک غرب پایین سمت چپ دیده می شن و نور تابلوی قرمز رنگ مرکز خرید گلستان هم پایین کادر قابل مشاهده اس

بالای برج، انگار زمان معنای خودشو از دست می ده... همه چیز به هم وصل می شه، یکی می شه. اینجا شهریه که توش بزرگ شدم، دانشگاه رفتم، کار کردم و دارم زندگی می کنم... از اون بالا که به خیابون ها و کوچه ها نگاه می کنی، می دونی تمام کسانی که دوستشون داری و تمام کسانی که ازشون بدت میاد یه جایی توی همین شهر، توی همین خونه ها دارن زندگی می کنن.  

نمای غربی - بعد از غروب

خیابون هایی رو می بینی که با هر کدومشون خاطراتی داری، خوب یا بد. تمام خونه هایی که توش زندگی کردی، جاهایی که رفتی و کارهایی که توی این شهر انجام دادی جلوی چشماته. با یه حرکت سادۀ سر، می تونی از محلۀ دوران کودکیت برسی به محلۀ دوران نوجوانی... خونه ات رو ببینی و خیابون هایی رو که هر روز از توشون رد می شی.

---------------------------------------------

درست زیر برج!بازدید از برج میلاد (چهارمین برج بلند دنیا) به این شکله که باید یه روز عصر، ساعت پنج و نیم رفت اونجا، بلیت خرید (نفری ۷۲۰۰ تومن) و رفت تو. لیدرهایی هستن که بازدیدکننده ها رو در گروه های ۲۰ نفره بالای برج می برن و توضیحاتی می دن.

به نظر من بهتره همون اول وقت برین که قبل از غروب اونجا باشین تا هم تهرون رو روز ببینین و هم منظرۀ غروب آفتاب رو.

اون بالا باد خیلی شدیدی هست که بهتره ژاکتی چیزی همراهتون داشته باشین.

دوربین عکاسی و اگه تلسکوپ یا دوربین شکاری دارین هم حتماً با خودتون ببرین. من یه تلسکوپ دارم که حالا خیلی هم قوی نیست اما تونستیم باهاش به راحتی خونه هایی که می خواستیم رو پیدا کنیم. (اون بالا فقط ما تلسکوپ داشتیم و همه چپ چپ نگامون می کردن!)

بهتره قبل از رفتن به شماره تلفن ۸۵۸۵ زنگ بزنین و هماهنگ یا رزرو کنین، خصوصاً پنجشنبه جمعه ها که شلوغتره.

بزرگترین ساندویچ دنیا

البته این خبر جدید نیست، اما چون اخیراً سایت رکوردهای جهانی گینس مطلبی منتشر کرده بود با عنوان "ده تلاش ناموفق برای ثبت رکورد"، داغ دلم تازه شد.

این مطلب دربارۀ تلاش های صورت گرفته برای ثبت رکورد جهانی هست که هر کدوم به دلیلی شکست خوردن. مثل یه عده که خواستن طولانی ترین دومینوی جهان رو با چهار میلیون قطعه بچینن که اواخر کار یه کبوتری اومد تو محوطه انقدر بال زد که نصف بیشتر دومینوها خراب شد...

یکی از این ده مورد مربوط به رکورد طولانی ترین ساندویچ دنیا به طول ۱۵۰۰ متره که دو سال پیش توی تهرون در حضور نمایندۀ گینس انجام شد (رکورد قبلی با ۱۳۰۰ متر متعلق به ایتالیا بود).

کلی آدم اومدن از صبح شروع کردن به درست کردن ساندویچ توی یکی از پارک های بزرگ. کار که تموم شد، نمایندۀ گینس اومد ساندیوچ رو متر کنه برای ثبت و گزارش به موسسه که... ملت منتظر که ساعتها بود بوی ساندویچ به مشامشون خورده بود حمله ور شدن و شروع کردن به خوردن ساندویچ! هر کی یه تیکه ازش برید با خودش برد... بعد از چند ثانیه هیچ اثری از ساندویچ ۱۵۰۰ متری نبود.

نمایندۀ گینس گفت چون قبل اینکه من اندازه بگیرم ساندویچ خورده شد نمی تونم گزارش تهیه کنم. هر چی برگزارکنندگان مراسم اصرار کردن طرف قبول نکرد و رفت.

اینکار جدای از آبروریزی و نشون دادن فرهنگ پایین خودمون، باعث شد خیلی از خبرگزاری ها و روزنامه ها عکس های مسخره ای چاپ کنن از حملۀ مردم به ساندویچ و تیترهای تمسخرآمیزی بزنن.

نویسندۀ مطلب در پایان برای هر کدوم از تلاش های ثبت رکورد یه نتیجه گیری اخلاقی کرده. متاسفانه نتیجۀ اخلاقی تلاش ناموفق ثبت بزرگترین ساندویچ دنیا از همه ضایع تره...

من نمی نویسم، خودت حدس بزن!

اول مهر...

 

ای مرده شور ببره این جشن شکوفه ها رو از بیخ و بن! اَه!

 (از حرف های دیروز یک کلاس اولی)

اعتقاد یا اجبار؟

می خوای روزه بگیری؟ می خوای تمرین تقوا کنی؟ می خوای از حال گرسنه ها باخبر بشی؟

خب عزیز من، برادر من، چرا از عالم و آدم توقع داری باهات همکاری کنن؟ هیچکس هیچی نخوره، همۀ رستوران ها بسته باشن، همه باهات همکاری کنن که تو موفق بشی یه صبح تا عصر هیچی نخوری؟!

فکر می کنی این جور روزه گرفتن خیلی هنره؟ مگه یازده ماه دیگۀ سال همه با گرسنه ها همکاری می کنن؟ نخیر! همه جا بازه. بوی غذای رستوران ها سر ظهر خیابونا رو پر می کنه. اما اونا نمی تونن، یعنی ندارن که بخورن... تو چی؟ هیچکس هیچی نخوره که چی بشه؟ که تو روزه داری؟... خیر سرت با این تمرین تقوات! وقتی هنر می کنی که شرایط خوردن و آشامیدن فراهم باشه، بوی غذا بهت بخوره، ببینی بقیه دارن می خورن، اما تحمل کنی، طاقت بیاری و هیچی نخوری. وقتی کارت ارزش داره که شرایط فراهم باشه و تو جلوی خودتو بگیری.

به خدا هیچ کجای دنیا، توی هیچکدوم از کشورهای مسلمون – که من توی شیش تاشون بودم و ماه رمضونشون رو دیدم – اینجوری نیست. همه چی آزاده و هر کس حق انتخاب داره. حق انتخاب که روزه بگیره یا نه، حق انتخاب که حجاب داشته باشه یا نه، انتخاب که چی بخونه و کجاها بره... اینجور چیزها وقتی ارزش دارن، وقتی مهم می شن که یک نفر خودش انتخاب کنه که چیکار می خواد بکنه.

انتخابه که ارزش میاره، نه اجبار.

سلیقه به سبک ایرانی: فرانسوا تروفو vs. جواد رضویان

حتماً دیدین فیلم های جدیدی رو که بدون توجه به اکران سینمایی، تنها برای تماشاگران خونگی ساخته می شن و از طریق سوپرمارکت ها و بقالی ها به فروش می رسن. فیلم هایی مثل "لیمو ترش" و "ول کن دستمو" که جواد رضویان و علی صادقی و احمد پورمخبر پای ثابت همه شون هستن.

سطح کیفی این سریال ها در پایین ترین حد ممکن و نزدیک به صفر قرار داره. یه سوژۀ تکراری در پیت به همراه مسخره بازی های فیزیکی یه عده بازیگر. جالب اینکه اینجور فیلم ها فروش می ره، خوب هم فروش می ره. مردم فکر می کنن بجای اینکه نفری سه چهار هزار تومن بدن برن سینما توی سالن های غیراستاندارد چند ساعت وقت تلف کنن، می شینن پای کولر و با ۱۵۰۰ تومن یکی از اینها رو می خرن و دور هم تماشا می کن می خندن.

جدای از اینجور فیلم ها، سریال های نازل شبکه های ماهواره ای هم هست که شده یکی از سرگرمی های ثابت این روزهای مردم. سریال هایی که علاوه بر پایین کشوندن سطح سلیقۀ مخاطب، بدآموزی های زیادی هم دارن.

جالب اینکه همین کسانی که "زندگی شیرین" تماشا می کنن و هر شب "سالوادور" می بینن، وقتی حرف از سینمای روز جهان می شه چنان صحبت می کنن که انگار به کمتر از تروفو و گدار قانع نیستن. فیلم هایی مثل Amores Perros رو دیدن و کیف کردن، منتظر Inception هستن و از تماشای Mulholland Drive لذت بردن!

هر وقت به اینجور آدم ها برخورد می کنم، فکر می کنم سلیقۀ واقعی این آدم کدومه؟ چرا هر دو سبک رو می بینه و از هر دو هم به یک اندازه لذت می بره؟ شاید فیلم های سطح پایین رو از ناچاری تماشا می کنه یا شاید هم از فیلم های سطح بالا بخاطر کلاس قضیه تعریف می کنه؟

چون به نظر من از روی نوع فیلم هایی که هر کس می بینه (و در شکل کلی تر از روی نوع فیلم هایی که هر جامعه می پسنده) می شه به خصوصیات اخلاقی و روحی اون شخص (جامعه) پی برد، دلیل چنین اختلاف سلیقۀ فاحشی هم کاملاً معنی پیدا می کنه.

مگه ما همون کسانی نیستیم که سوار ماشین های آخرین مدل چند صد میلیونی می شیم و ابتدایی ترین قوانین رانندگی رو هم نادیده می گیریم؟ مگه همون کسانی نیستیم که با کت و شلوار و کراوات می ریم مهمونی و وقتی دو تا لیوان نوشیدنی خنک (!) می خوریم حرف هایی می زنیم که لات های چاله میدون هم نمی زنن؟ مگه ادعای فرهنگمون نمی شه و از منشور کوروش حرف نمی زنیم اما حاضر نیستیم به کوچکترین قوانین شهروندی تن بدیم؟

حالا که فکر می کنم، همه چیز معنی پیدا می کنه...