پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

LOST: Season 4

من یکبار قبلاً دربارۀ سریال Lost نوشته ام، سریالی که کافیه قسمت اولش رو ببینی تا بهش معتاد بشی!

پخش سری چهارم این سریال از پنجشنبۀ هفته پیش (۳۱ ژانویه) از شبکۀ ABC آمریکا شروع شده و متاسفانه به خاطر اعتصاب نویسندگان در هالیوود فقط ۸ قسمتش پخش می شه.

آخرین قسمت سری سوم طوری تموم شد که بیننده رو در هیجان و تردید باقی گذاشت: آیا کسانی که جواب بی سیم چارلی رو دادن واقعاً قصد نجات دارن؟ چرا جان لاک انقدر تغییر کرده؟ آیا باید حرف های بن رو باور کرد؟

یکی از قشنگی های این سریال اینه که همیشه بیننده رو به حدس زدن تشویق می کنه. مدام حدس می زنی و می خوای برای حوادث عجیب و غریبی که اتفاق می افته دلیل پیدا کنی... و همیشه هم یک سورپرایز در انتظارته.

شاید یکی از غافلگیرکننده ترین اتفاقات این سریال در قسمت آخر پیش اومد، زمانی که فهمیدیم تصاویری که از جک می بینیم نه فلاش بک بلکه فلاش فوروارد هست و داره آینده رو نشون می ده... پس جک و کیت حتماً از جزیره بیرون می رن. اما چرا جک به این روز افتاده بود و گفت "ای کاش می تونستیم به جزیره برگردیم..."؟ بقیه چی شدن؟ آیا چارلی واقعا مرده؟ آیا کیت و ساویر از هم جدا شدن؟ آیا جولیت نفوذی بن هست؟

من یه سایت خیلی خوب پیدا کردم که علاقمندان Lost می تونن همه جور اطلاعاتی توش پیدا کنن.

فیلمنامۀ کامل قسمت اول سری چهارم (The Beginning of the End) رو هم گرفتم که ۱۸ صفحه است و اگه کسی خیلی علاقمنده می تونه بخوندش.

اینم یه مقاله از CNN دربارۀ شروع فصل جدید این سریال که مقاله جالبیه.

فیلم های به یادماندنی: سنجاقک (ِDragonfly)

خیلی وقت بود که فیلم خوبی از کوین کاستنر ندیده بودم. یه زمانی ازش خیلی خوشم میومد، اما بعد از فیلم پرهزینۀ "دنیای آب" (۱۹۹۵) ازش ناامید شدم. انگار اون هم به سرنوشت بازیگران مشهوری که ناگهان از دنیای سینما حذف می شن دچار شده بود.

خلاصۀ داستان "سنجاقک" – محصول ۲۰۰۲ آمریکا، به کارگردانی "تام شادیاک" اینه:
اتوبوسی در آمریکای جنوبی به دره سقوط می کنه و تمام مسافراش کشته می شن. روح یکی از مسافرها سعی می کنه با همسرش (کوین کاستنر) ارتباط برقرار کنه و پیغام مهمی رو بهش برسونه...

اولش فکر می کنیم قراره باز هم یه سوژۀ تکراری دیگه رو دنبال کنیم که معمولاً به غیرمنطقی ترین شکل ممکن تموم می شه. اما این یکی با بقیه فرق می کنه. فیلمنامه طوری نوشته شده که به بیننده رو درگیر حوادث می کنه و بهش اجازه می ده حدس های مختلفی بزنه، اما در نهایت اتفاقی می افته که به هیچ وجه فکرش رو نمی کردیم.

در این فیلم موضوعات ماوراء طبیعی به نحوی با زندگی عادی آدم ها گره می خوره که کاملاً باورکردنیه؛ باورپذیر ساختن حوادث در این نوع فیلم ها (ژانر وحشت در فضای رئال) کار خیلی سختیه که نویسنده و کارگردان به خوبی از عهده اش براومدن.

به غیر از کوین کاستنر بازیگر معروف دیگه ای در این فیلم بازی نمی کنه و خود کاستنر هم یکی از بهترین بازی های سال های اخیرش رو به نمایش گذاشته.

دلم می خواد بیشتر دربارۀ این فیلم بنویسم اما می ترسم هرچی بگم داستان و مخصوصاً پایان زیبای اون لو بره! فقط به تمام کسانی که به فیلم های ماوراء طبیعی علاقه دارن توصیه می کنم این فیلم رو ببینن، مطمئناً هیچوقت اون رو فراموش نخواهند کرد.

فیلم های به یادماندنی: Saw (جیمز وان)

دو نفر در اتاقی به هوش میان که پاهاشون با زنجیر به دیوار بسته شده و یه جنازه هم کف اتاق افتاده. اونا همدیگه رو نمی شناسن و تنها به کمک صدای ضبط شده و کاغذهایی که دور و برشون پیدا می کنن پی به واقعیت ماجرا می برن... "

 

وقتی فیلم Saw پاییز ۲۰۰۴ اکران شد، تماشاگران زیادی رو به سالن ها کشوند. فیلم داستان قاتل خونسردیه که طعمه هاش رو وارد یه بازی می کنه؛ بازی خطرناکی که باختن در اون به معنی کشته شدنه، بازی وحشتناکی که برای زنده موندن باید کشت و برای رهایی باید از بعضی اعضای بدن گذشت...

 

قاتل این فیلم که به jigsaw معروفه، استاد طراحی بازی های خطرناک و جدیده. در یکی از بازی ها، چند تا بمب دستی رو به سر یه دختر بسته و تنها دو دقیقه وقت برای باز کردنش باقی گذاشته. کلید هم داخل معدۀ شخص دیگه ای جاسازی شده...

هر کدوم از طعمه ها به دلیل خاصی انتخاب شدن و بازی هم کاملا منصفانه برگزار می شه: اگه کسی بتونه معما رو حل کنه و خودش رو نجات بده، آزاده که بره... البته این حالت خیلی کم پیش میاد و قربانیان به فجیع ترین شکل ممکن کشته می شن.

 

پایان فیلم آنچنان تکان دهنده است که تا آخر تیتراژ با دهن باز به صفحه تلویزیون خیره می مونیم! از اون چرخش های غافلگیرکننده ای که تابحال نظیرش رو ندیده بودیم.

 

موفقیت بسیار زیاد فیلم باعث شد Saw 2 و Saw 3 به ترتیب در سال های ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ به نمایش در بیاد. Saw 2 هم فیلم خوبیه، اما به زیرکی فیلم اول نیست. اما Saw 3 از هر دو فیلم قبلی بهتره و در پایان چنان ضربه ای وارد می کنه که این بار تا نیم ساعت بعد از تموم شدن تیتراژ هم مخ آدم سوت می کشه! در قسمت سوم بازی ها خطرناک تر و فجیع تر (و مسلماً دیدنی تر!) هستن و ضرباهنگ فیلم چنان بالاست که انگار داریم فیلم رو روی دور تند نگاه می کنیم.

موسیقی فیلم، خصوصا در سکانس نهایی هر سه قسمت (که گره داستانی باز می شه) انقدر تاثیرگذاره که بهتر از این امکان نداره. تدوین به شدت هنرمندانه است و ریتم بسیار خوبی به فیلم داده؛ تدوین سریع فیلم، تاثیر سکانس های هیجان انگیز رو چندین برابر بیشتر کرده.

 

وحشت، دلهره، صحنه های فجیع، هیجان و غافلگیری از مشخصه های اصلی هر سه قسمت فیلم های Saw هستن.

 

قسمت چهارم این فیلم هم در حال ساخته و پاییز امسال نمایش داده می شه؛ من شدیدا منتظرم ببینم بعد از حوادث قسمت سوم، چطور می خوان داستان رو پیش ببرن!

فیلم های به یادماندنی: Frantic (رومن پولانسکی - 1988)

به نظر من دیوانه وار از بهترین فیلم های تاریخ سینما و یکی از برجسته ترین آثار رومن پولانسکی تا به امروزه.

پزشک متخصصی (هریسون فورد) به همراه همسرش برای شرکت در یک کنفرانس پزشکی به پاریس میاد. از فرودگاه به هتل میرن و اتاقی که براشون رزرو شده رو تحویل می گیرن. هریسون فورد می ره دوش بگیره و وقتی بیرون میاد همسرش در اتاق نیست. لابی، رستوران و خیابان های اطراف رو می گرده اما هیچ نشونه ای ازش پیدا نمی کنه. وقتی می بینه از سفارت آمریکا نمی شه انتظار کمک داشت، خودش دست بکار می شه. با کمک یه دختر فرانسوی نشونه هایی پیدا می کنه و به تدریج درگیر ماجرایی می شه که ناچاره تا انتهاش پیش بره...

داستان این فیلم به نوعی داستان زندگی خود رومن پولانسکی هم هست: همسر پولانسکی رو از یه مهمونی می دزدن و بعد از مدتی جنازه اش رو تحویل می دن. معمولاً وقتی کارگردان ها حدیث نفس می سازن، فیلمشون دیدنی تر می شه (مثل "درخت گلابی" مهرجویی و "شب یلدا"ی پوراحمد). البته ماجرای ربودن و قتل همسر پولانسکی به دلایل سیاسی بوده که در فیلم "دیوانه وار" به شکل دیگه ای به تصویر کشیده می شه.

فیلم با نمایی از ماشین جمع آوری زباله در خیابان های پاریس شروع و با همین نما هم تموم می شه. در این فیلم زیبایی های پاریس با فضای وحشتناک مافیایی موجود در اون چنان هنرمندانه تلفیق می شه که درست درآوردنش تنها از کارگردان بزرگی مثل پولانسکی برمیاد. این فیلم هم از اون فیلم هاییه که همه چیزش سر جاشه، هیچ نمای اضافه ای وجود نداره و قاب بندی، رنگ ها و نورپردازی فوق العاده اس.

در موسیقی فیلم از آکاردئون و ملودی های فرانسوی استفاده شده که هیچوقت از یاد نمی ره. اصلاً موسیقی این فیلم یکی از بهترین و زیباترین موسیقی هاییه که تابحال شنیده ام، شاهکاری در حد "شکلات".

نقش دختر فرانسوی که در فیلم به هریسون فورد کمک می کنه رو Emmanuelle Seigner بازی می کنه که بعدها با پولانسکی ازدواج کرد.

فیلم های به یاد ماندنی - افسانه دو خواهر (جی وون کیم)

این اواخر فیلم های ترسناک معمایی طرفدارهای زیادی پیدا کرده و هر سال انواع و اقسام اینجور فیلم ها ساخته می شن. در هر فیلم موضوعی برای ایجاد فضای وحشت وجود داره؛ از جن و شیطان گرفته تا قاتل دیوانه. اغلب اینجور فیلم ها خوب شروع می شن، فضای معماگونۀ خوبی رو ایجاد می کنن ولی هر چی به پایان نزدیکتر می شیم فیلم ضعیف تر می شه و نهایتاً هم به بدترین شکل ممکن تموم می شن! در واقع، باز شدن گرۀ معمایی فیلم به ساده ترین و دم دستی ترین شکل ممکن صورت می گیره و توی ذوق می زنه.

 

از فیلم های معمایی خوبی که این اواخر دیدم می تونم از Grudge و سری فیلم های Saw نام ببرم. در این ژانر فیلم مزخرف هم انقدر زیاده که لزومی به نام بردن نداره، اما فقط برای ضایع کردن شیامالان (کارگردان "حس ششم") هم که شده از فیلم جدیدش به اسم Lady in the Water اسم می برم!

 

"افسانۀ دو خواهر" (نام اصلی: Janghwa, Hongryeon) رو تا بحال پنج بار دیدم و هر دفعه هم بیشتر لذت بردم. این فیلم محصول 2003 کشور کره جنوبی به کارگردانی Ji-Woon Kim هست، کارگردان نسبتاً جوانی که با این فیلم 11 جایزۀ بین المللی بدست آورده.

 

 "افسانۀ دو خواهر" در فضایی کاملاً رئال شروع می شه: دو خواهر نوجوان از یک مرکز روانپزشکی به خونه برمی گردن؛ خونه ای که در اون علاوه بر پدر، نامادری بدجنس شون هم زندگی می کنن. دخترها مدام با نامادری مشاجره دارن و نامادری، دختر کوچکتر رو به اشکال مختلف اذیت می کنه و شکنجه می ده. توی خونه تنها خواهر بزرگتر هست که از اون حمایت می کنه و همیشه در آخرین لحظه به کمکش میاد. پدر نقشی کاملاً خنثی داره و در این مسائل دخالت نمی کنه...

 

به تدریج حوادث عجیب و ترسناکی در خانه اتفاق می افته. هر روز تنش بیشتر می شه تا نهایتاً...

اگه کسی دوست نداره داستان رو بدونه، پاراگراف بعدی رو نخونه.

 

 نهایتاً معلوم می شه که از ابتدای فیلم، تنها دختر بزرگ و پدر در خانه وجود داشتن. خواهر کوچکتر مدتی پیش مرده و نامادری بدذاتی هم در کار نیست. تمام اینها تصورات ذهنی دختر هست، اون هم به خاطر عذاب وجدانی که در قبال کشته شدن خواهر کوچکش حس می کنه: وقتی خواهرش داشت به طرز فجیعی کشته می شد و به کمک احتیاج داشت، به خاطر یک غرور بیجا به صدای فریادش توجه نمی کنه و باعث می شه به شکلی دردناک کشته بشه... در واقع خواهر بزرگتر برای از بین بردن حس عذاب وجدانش، دو شخصیت پیدا می کنه: یکی شخصیت نامادری بدذاتی که می خواد به خواهر کوچکتر صدمه بزنه و دیگری شخصیت خودش که نقش حامی رو بازی می کنه.

 

فیلمنامه – که بر اساس یک افسانه قدیمی کره ای نوشته شده – فوق العاده است و طوری پیش می ره که بیننده تا آخرین لحظه هر حدسی می زنه به غیر از چیزی رو که نهایتاً می بینه.

بعد از فیلمنامه، کارگردانی و بازی ها از دیگر نقاط قوت فیلم به حساب میان؛ خصوصاً بازی خواهر کوچکتر (Geun-Yeung Mun) که تقریباً دیالوگی هم نداره و باید تنها با چشم ها و حالات مختلف صورت حس رو منتقل کنه.

 

این فیلم از معدود فیلم های معماییه که کاملاً مشخصه براش زحمت کشیده شده. همه چیز سر جای خودشه و برای هر حادثۀ عجیبی که در طول فیلم رخ می ده در پایان توضیحی کاملاً منطقی وجود داره.

 

مطمئناً بیننده تا مدتها بعد از دیدن این فیلم به صحنه هایی که در طول فیلم دیده فکر می کنه و اون ها رو با واقعیت دردناکی که در پایان کشف کرده تطبیق می ده.

 

"افسانۀ دو خواهر" یک فیلم معمایی/تریلر روانشناسانه است که به شکلی کاملاً حرفه ای ساخته شده و دوستداران اینجور فیلم ها رو به شدت راضی می کنه.

فیلم های به یاد ماندنی - Eyes Wide Shut (استنلی کوبریک)

سالروز درگذشت استنلی کوبریک (هفتم مارس) بهانه ای بود برای تماشای مجدد آخرین ساختۀ این کارگردان بزرگ.

من این فیلم رو بارها و بارها دیده ام و هر دفعه هم از دیدنش لذت می برم، هر بار چیز جدیدی توش پیدا می کنم و هر بار مسحور قاب بندی، نورپردازی، طراحی صحنه و حرکت دوربین می شم.

فیلم درباره مردیه که بعد از شنیدن اعتراف زنش به یک خیانت خیالی، از خونه خارج می شه و در شهر پرسه می زنه... نیکول کیدمن و تام کروز نقش زن و شوهر رو بازی می کنن.

برای ساخت این فیلم دو سال زمان در نظر گرفته شده بود که البته ظرف شش ماه فیلمبرداری شد. کوبریک برای این فیلم وسواس خیلی زیادی به خرج داد و هر پلان رو بارها و بارها فیلمبردای می کرد تا با رضایت صد درصدی سراغ پلان بعدی بره. معروفه که نمای عکس العمل تام کروز به اعتراف همسرش رو بیش از یکصد بار فیلمبرداری کرده. همینطور برای فیلمبرداری سکانس یکی مونده به آخر فیلم (بعد از اینکه تام کروز برای همسرش وقایع دو روز گذشته رو تعریف می کنه)، از نیکول کیدمن خواسته که دو ساعت واقعاً گریه کنه... بعد از دو ساعت، تنها چند ثانیه ازش فیلم گرفته.

انجمنی که تام کروز در فیلم واردش می شه، از افرادی تشکیل شده که به همسرانشون خیانت کرده ان، چه در واقعیت و چه در خیال. در این انجمن هیچ کس لباس بر تن نداره و صورت ها با ماسک پوشانده شده، به این دلیل که برای این آدم ها "شخصیت" مهم نیست، بلکه تنها "جسم و بدن" هست که اهمیت داره... جالب اینکه کلمۀ رمز ورود به این انجمن "وفاداری" است...

فیلم این سوال رو مطرح می کنه که آیا تصور خیانت به همسر گناه محسوب می شه؟وقتی زن اعتراف می کنه که با دیدن یک سرباز نیروی دریایی حاضر بوده همه چیزش رو بده تا فقط یک شب با اون مرد باشه، همسرش اون رو گناهکار می دونه؛ اما ممکنه این تصورات حداقل یکبار در زندگی از ذهن هر کسی بگذره (و به زبون نیاره)... آیا باید برای این رویاپردازی اون شخص رو خیانتکار بدونیم؟ درباره داستان فیلم و فلسفه اش می شه ساعت ها صحبت کرد و ده ها صفحه مطلب نوشت، که من قصد اینکار رو ندارم...

قاب بندی ها آنچنان زیباست که هر نما (حتی نماهای متحرک) به یک تابلوی نقاشی شباهت داره. در نورپردازی صحنه ها از سه رنگ آبی، قرمز و زرد استفاده شده که هر لوکیشن – بسته به بار معنایی و حس صحنه – رن مخصوص به خودش رو داره.موسیقی فیلم هم یکی از بهترین های تاریخ سینماست. اصولاً کوبریک به ساخت موسیقی اعتقادی نداشت و معمولاً از موسیقی انتخابی استفاده می کرد. تم اصلی این فیلم (که در تیتراژ ابتدایی و انتهایی فیلم بکار رفته) والتز شماره 2 دیمیتری شوستاکوویچ هست و برای برخی صحنه های خاص هم از یک ملودی بسیار ساده (تک ضرب پیانو) استفاده شده.متاسفانه استنلی کوبریک سه ماه پیش از اتمام تدوین نسخه نهایی فیلم درگذشت و استیون اسپیلبرگ با توجه به یادداشت ها و حرف های کوبریک فیلم رو تموم کرد.ای کاش کوبریک بین "غلاف تمام فلزی" و Eyes Wide Shut ده سال وقفه نمی انداخت... ای کاش بیشتر فیلم ساخته بود... .

فیلم های به یاد ماندنی - آپوکالیپتو (مل گیبسون)

هیچ نیروی خارجی قادر نیست تمدنی را نابود کند، مگر اینکه آن تمدن از درون ویران شده باشد.

(ویل دورانت)

این جمله قبل از شروع فیلم بر پرده نقش می بندد و به سادگی گویای تمام داستان است. داستان آخرین سال های زندگی تمدن بزرگی به نام مایا که تا 500 سال پیش در آمریکای مرکزی (گواتمالا) زندگی می کردند. آنها معابد بزرگی ساخته بودند، زبان و خط خاص خود را داشتند و شکارچیان ماهری بودند.

پس از کشف قارۀ آمریکا و ورود اسپانیاییها به سرزمین جدید، قوم مایا (مانند اینکاها که در پرو ساکن بودند) به تدریج نابود شدند و از بین رفتند. اسپانیاییها و پرتغالی ها به بهانۀ واکسیناسیون، اغلب سرخ پوستان  را عقیم کردند و سعی نمودند نسل شان را منقرض کنند... که موفق هم شدند.

فیلم با زندگی سادۀ یکی از قبلیه های مایا شروع می شود که مورد هجوم یک قبلیۀ وحشی قرار می گیرد. آنها مردان و زنان را برای قربانی کردن به معابد خود می برند اما یکی از مردان (به نام جگوار) موفق می شود فرار کند. باقی فیلم فرار جگوار و تعقیب او توسط مردان قبلیۀ دیگر است...

من اصلاً متوجه گذشت دو ساعت و نیم زمان فیلم نشدم. فیلم ضرباهنگ سریعی دارد که بخاطر فیلمنامۀ قوی و تدوین عالی است. جالب اینکه مل گیبسون فیلمنامه را با همکاری فرهاد صفی نیا (یک ایرانی مقیم آمریکا) نوشته که نام او در تیتراژ اولیه هم دیده می شود. مل گیبسون گفته "می خواستم فیلمی درباره تعقیب و گریز بسازم" که به نظر من موفق شده یکی از بهترین فیلم های این ژانر را خلق کند.هیچ بازیگر معروفی در فیلم بازی نمی کند و اصلاً فیلم هم به زبان مایایی است. این کار فیلم را باورپذیرتر کرده است. مانند کاری که در مصائب مسیح انجام داد و نتیجه گرفت.

پیش از این مل گیبسون سه فیلم ساخته بود: مرد بدون چهره، شجاع دل و مصائب مسیح. چهارمین فیلم گیبسون از فیلم های قبلی قوی تر است و اصلاً یکی از فیلم های بسیار خوب سینماست. کاملاً مشخص است که مل گیبسون همه جوانب کار را می شناسد و بر همه چیز تسلط دارد.

پایان فیلم هم یکی از بهترین، زیباترین و هوشمندانه ترین پایان های سینمایی است. فیلم با دو حادثۀ همزمان پایان می پذیرد که هر کدام نقض کنندۀ دیگری است: یک پایان خوش و یک پایان وحشتناک.

مل گیبسون استرالیایی فرزند یک کشیش کاتولیک است و خودش هم عقاید مذهبی بسیار قوی دارد. شاید به همین دلیل باشد که هالیوود به غیر از یکبار (سال 95 برای فیلم شجاع دل) هیچوقت روی خوش به او نشان نداده. آپوکالیپتو تنها در سه رشته فرعی اسکار امسال نامزد شده: بهترین صدابرداری، ترکیب صدا و گریم.