پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یک درجۀ لعنتی: تیزر

کارهای مربوط به پس تولید رو به اتمامه. تابحال تدوین، ترکیب صداها، اضافه کردن افکت های صوتی، اصلاح رنگ و افکت های تصویری انجام شده و منتظر ضبط موسیقی هستم که اگر اینکار هم تا هفتۀ آینده تموم بشه نهایتاً تا اواخر خرداد فیلم آماده اس.   

با اینکه اصولاْ یک فیلم کوتاه ۱۵ دقیقه ای نیازی به تیزر نداره اما نمی دونم چرا دوست دارم برای تمام فیلم هام تیزر بسازم. شاید به این دلیله که از ساخت تیزر خوشم میاد و دلم می خواد ساختش رو امتحان کنم: 

 تیزر (۵۱ ثانیه / 8.7 مگابایت)  

در صورت عدم پخش فایل روی کامپیوتر، پسوندش رو به mpg تغییر بدین.

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز چهارم (جمعه، ۱۰ اردیبهشت)

جمعه صبح ساعت ۹ پلاتوی تروکاژ فیلم: بچه ها تقریباً سر وقت اومدن و شروع کردیم به تمرین با بازیگران و چیدن نورها. امروز در این لوکیشن حامد سلطانی، دنیز خاطری، ترانه مهدی بهشت، الناز امیری و مهدی آروم بازی داشتن.  

از اونجا که داستان فیلم قصه ای تقریباً بلند هست و من برای کوتاه شدنش در حد ۱۵ دقیقه تنها مقاطع مهم زمانیش رو برای نمایش انتخاب کردم، دیالوگ ها خیلی مهم هستن و باید درست با همون لحن و طرز خاص بیان ادا بشن. در واقع تماشاگر تنها شروع یا پایان حوادث مهم رو می بینه و باید از روی اینها داستان رو در ذهن بسازه. به همین دلیل کارمون توی استودیو از چیزی که فکر می کردم بیشتر طول کشید. تاکید روی نحوۀ بیان بازیگرها، شکل ادای کلمات و نوع نگاه ها... خصوصاً بازی ترانه مقابل حامد که واقعاً فوق العاده بود. حامد سلطانی بازیگر خیلی خوبیه که می تونه به بهترین شکل ممکن به بازیگر مقابلش کمک کنه. 

 

 

کار ما توی استودیو تا ساعت چهار و نیم طول کشید و از اونجا به سرعت وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سعادت آباد برای گرفتن یک پلان خارجی. کجا؟ پایینتر از میدون کاج و درست روی پل نیایش، جمعه عصر ساعت ۶! تقریباً مطمئن بودم اگه تابحال کسی از ما مجوز نیروی انتظامی رو نخواسته، دیگه امروز حتماً بکار میاد. اما در کمال تعجب دیدم ما پل رو بستیم، ماشین ها رو تو اون شلوغی روز نگه داشتیم و بعد از چند بار برداشت بالاخره تصویر مورد نظرمون رو فیلمبرداری کردیم. هیچکس هم نیومد بگه آقا چرا شما خیابون رو به هم ریختین؟! تازه پرچم های روی پل رو هم کشیدیم پایین!

آخرین لوکیشن کیلومتر ۵ اتوبان کرج بود، کنار خط مترو. ساعت هفت و نیم رسیدیم و از اونجا که باید منتظر می موندیم تا هوا کاملاً تاریک بشه وقت داشتیم که آخرین سکانس رو سر فرصت تمرین کنیم. امیر فیروی و احمد افشاری بعلاوۀ وحید سبیلی بازیگران سکانس آخر بودن. اونها ازم خواستن من یکبار بطور کامل بازی رو ببینم (بدون اینکه چیزی بگم) و بعد اگه نیاز به اصلاح بود تغییراتی در نحوۀ بازی ها اعمال کنم. بعد از چند بار تمرین بالاخره میزانسن دراومد و رسیدیم به حالت نهایی.

طبق فیلمنامه  لوکیشن ما می بایست دارای این ویژگی ها باشه: کنار اتوبان، نزدیک خط مترو، حاشیۀ جاده پهن، بدون نرده یا حصار و درخت به تعداد کافی. من برای پیدا کردن یه همچین لوکیشنی دو بار کل اتوبان رو رفتم و برگشتم و فقط یک نقطه رو با یه همچین مشخصاتی پیدا کردم. از شانس ما درست در همین نقطه تیر چراغ برق وجود نداشت و این یعنی تاریکی مطلق. برای نورپردازی صحنه از سه تا چراغ شارژی و نور چراغ های دو تا ماشین استفاده کردیم و تا حد امکان صحنه رو روشن کردیم. نتیجه اونی نبود که در ذهن داشتم اما در مجموع خوب بود. بازی امیر و احمد در نقش های کوتاهی که داشتن خوب بود و قابل قبول.

بعد از گرفتن این پلان ها، دوربین رو کاشتیم و منتظر عبور مترو موندیم تا آخرین پلان رو هم بگیریم. وقتی مترو رد شد و کات آخر داده شد... یهو دلم تنگ شد. برای تمام بچه هایی که توی این مدت باهاشون بودم و از فردا دیگه نمی دیدمشون. 

همیشه همینطور بوده. تا چشم به هم می زنی می رسی به پلان آخر و باید با همه خداحافظی کنی. ساعت ده و نیم شب با بچه ها خداحافظی کردیم و با مهدی رفتیم که وسایل رو تحویل بدیم.

با پایان امروز فاز فیلمبرداری هم تموم شد و از دو سه روز دیگه فاز پس-تولید رو شروع می کنم.

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز سوم (پنجشنبه، ۹ اردیبهشت)

برنامه روز سوم از یک جهت ساده تر از روزهای قبل بود. طبق برنامه از ساعت ۱۲ تا ۱۵ توی کافی شاپ فیلمبرداری داشتیم، ۱۵ تا ۱۷ بیمارستان و ۱۸ تا ۱۹ داخل ماشین.

متاسفانه کاوه مظاهری به خاطر ضبط یه برنامۀ تلویزیونی نمی تونست در لوکیشن اول حاضر باشه و قرار بود طبق هماهنگی های قبلی امیر فیروزی دستیارش کار چیدن نورها و تصویربرداری رو انجام بده. اول یه کم نگران بودم که نکنه این موضوع باعث ضربه خوردن به کلیت فیلم بشه، اما وقتی امیر اومد و صحنه رو براش توضیح دادم و گفتم که دقیقاً چی می خوام، تونست درست چیزی که مد نظرم بود رو پیاده کنه. 

کافی شاپی که ما توش فیلمبرداری داشتیم، کافی شاپ نسبتاً بزرگی بود درست اول گیشا به اسم "پستو". مدیر کافی شاپ بطور کامل با ما همکاری کرد و هر جا به قطع نور یا فن احتیاج داشتیم برامون انجام می داد. تنها چیزی که خاموش نکرد یخچال بود که می گفت بستنی هاش آب می شن (حق داشت خب).

بعد از چیده شدن نورها که حدود یک ساعت وقت گرفت، موند پر کردن کافی شاپ با یه سری دختر و پسر. قرار بود سینا کافی شاپ رو برامون پر کنه که نتونست و مجبور شدم چند نفر رو بفرستم سر خیابون تا از آدم هایی که رد می شن بخوان برای یه ربع بشینن داخل کافی شاپ! بعد از یه ربع تلاش تونستیم فضا رو به شکلی معقول پر کنیم و فیلمبرداری رو شروع کنیم.

در سکانس کافی شاپ کیانا (ترانه مهدی بهشت) و سارا (الناز امیری) بازی داشتن و تونستم بعداز چند بار برداشت به نتیجه دلخواه برسم و پلان های مورد نظر رو بگیرم.

درست ساعت سه کارمون تموم شد، کاوه هم از صدا و سیما اومد پیش ما تا با هم به لوکیشن بعدی بریم؛ اما تا وسایل رو جمع کنیم و توی بارون شدیدی که میومد به بیمارستان برسیم ساعت شد چهار و ربع.

مدیر بیمارستان که به ما مجوز فیلمبرداری داده بود تاکید داشت حتما حتما راس ساعت پنج کارمون تموم بشه. وقتی رسیدیم فکر کردم عمراً نمی تونیم ظرف نیم ساعت هشت تا پلان سخت رو بگیریم. به هر حال کار رو شروع کردیم و مدیر حراست بیمارستان هم اومد ایستاد کنار صحنه تا مثلا مراقب ما باشه. اما نهایتاً به جایی رسیدیم که تا ساعت ۶ به کارمون ادامه دادیم و حتی تن رئیس حراست روپوش پرستاری پوشوندم و ازش بازی هم گرفتم! 

برای فیلمبرداری به ما یکی از راهروهای بیمارستان رو داده بودن که توش هیچ مریضی نبود. برانکارد و ملحفه و روپوش پرستاری هم گرفتیم و خوشبختانه تمام پلان ها رو (درست شبیه تصویری که در ذهنم بود) فیلمبرداری کردیم. وقتی نوبت پلان بازی مهدی رسید، یه کم باهاش حرف زدم. ازش پرسیدم چی شده اومده اینجا و کی رو آورده و منتظر چیه... بازی مهدی در این سکانس فوق العاده بود و تونست حس دقیق فرهاد رو جلوی دوربین بازی کنه... به کاوه گفتم تا می تونه ازش فیلم بگیره.

بعد از سکانس بیمارستان، نوبت می رسید به سکانس کیانا داخل تاکسی. ترانه نشست توی ماشین و تا کاوه دوربین رو روی صندلی جلو کار بذاره شروع کردم صحبت کردن با ترانه تا به حسی که می خوام نزدیکش کنم. خوشبختانه زودتر از اونی که فکر می کردم به نتیجه رسیدم و آمادۀ فیلمبرداری شدیم. من نشستم پشت فرمون از توی آینه ترانه رو می دیدم و هر جا لازم بود باهاش حرف می زدم. در کل ترانه خیلی زود متوجه منظور من می شه و می گیره ازش چی می خوام. بازی ترانه در این سکانس از چیزی که انتظار داشتم چند پله بالاتر بود.

ساعت هفت عصر تمام پلان های برنامه ریزی شده رو گرفته بودیم و با بچه ها رفتیم یه چیزی بخوریم بعنوان شام و ناهار با هم!

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز دوم (چهارشنبه، ۸ اردیبهشت)

روز دوم یکی از سخت ترین روزهای فیلمبرداری بود؛ تعدد لوکیشن و کار کردن با بازیگران کودک و نوجوان به ده برابر انرژی بیشتر نیاز داره.

طبق برنامه، بچه های پشت صحنه از ساعت ۸ صبح در لوکیشن حاضر بودن تا یک پلان باقی مونده از سکانس یک و بعد هم سکانس های مربوط به خانۀ دکتر رو فیلمبرداری کنیم.

اول از همه، پلان بیدار شدن فرهاد از خواب رو با دو سه برداشت و به سادگی گرفتیم و رفتیم سراغ پلان حمام! جایی که فرهاد می بایست با عجله در حمام رو باز کنه، بخار رو کنار بزنه و... . در فیلم های ایرانی معمولاً برای افکت بخار حمام از اسفند استفاده می کنن. ما هم همین کار رو کردیم و مقدار زیادی اسفند ریختیم روی ذعال و توی حمام چرخوندیم تا تماماً پر از دود بشه. بعد از اتمام این پلان همه ما که توی حمام بودیم سر درد گرفته بودیم از دود اسفند! چند تا از سبیل های امیر هم سوخت انقدر مجبور بود از نزدیک روی ذغال ها فوت کنه! 

راس ساعت ۱۲، وحید سبیلی (بازیگر نقش دکتر) و پریا (دختر دکتر) سر صحنه حاضر بودن. پریا دختر هشت نه ساله ای هست که قبلاً تجربۀ بازی در فیلم کوتاه داشت و با اینکه یه کم خجالتی بود اما خیلی خوب دیالوگ می گفت و بازی می کرد. صحنه به این شکل بود که پریا در حال تماشای تلویزیون بلند می شه می ره به سمت اتاق پدرش، در می زنه و می گه: "بابا، شروع شد. نمیای؟" و طبق فیلمنامه باید از نحوۀ جواب دادن پدر یکه بخوره.

برای در آوردن عکس العمل طبیعی پریا به جواب پدر، نقشۀ من این بود که سر تمرین ها به وحید گفتم بعد از شنیدن صدای پریا با لحنی کاملاً مهربون جواب بده "باشه بابایی، الان میام". چند بار این رو تمرین کردیم و آماده شدیم برای ضبط. وقتی حرکت دادم، وحید از پشت اتاق به شدت داد زد که "نه، الان کار دارم، یه ربع دیگه میام!". عکس العمل پریا به این دیالوگ در نوع خودش جالب بود. اول چشم هاش گرد شد، بعد لبخندی محو، آخر هم زد زیر گریه! البته به خاطر همون چند لحظه لبخند کات دادم. این بار مهدی براش توضیح داد که موضوع چیه که با چند بار تمرین و تکرار عکس العملی که مد نظرم بود دراومد.

در پلان بعدی باز هم دکتر و دخترش بازی داشتن که بعد از هفت برداشت به نتیجۀ دلخواه رسیدم. پریا بازیگر خوبیه و می تونه با تمرین بهتر از این هم بشه.

لوکیشن بعدی خیابون پاس فرهنگیان بود که مربوط می شد به سکانس فرهاد و کیانا. کیانا (ترانه مهدی بهشت) با دو نفر از دوستانش در مسیر برگشت از مدرسه به خونه هستن که فرهاد میاد دنبال کیانا، سوارش می کنه و توی ماشین دیالوگ دارن. 

مهدی آروم (فرهاد) و ترانه مهدی بهشت (کیانا)

مشکل اصلی هماهنگی محل دقیق توقف ماشین فرهاد (که از دویست متری حرکت می کرد) و قرار گرفتن دخترها در نقطه ای خاص بود. اگه این دو مورد به درستی انجام می شد باید مراقب نگاه مردم به دوربین، عبور ماشین ها و شکل نور خورشید هم بودیم تا راکورد صحنه به هم نخوره! (اون روز ابرها حرکت سریعی داشتن و میزان نور خورشید رو به سرعت تغییر می دادن) خلاصه باید همه چیز دست به دست هم می داد تا بتونیم این پلان رو درست دربیاریم. بعد از دوازده برداشت بالاخره همه چیز با هم جور شد و پلان های دیالوگ رو با دردسر کمتری گرفتیم. در مجموع مشکل اصلی سکانس های خارجی اینه که گروه باید تابع شرایط محیط باشه و نمی شه برای مدت طولانی روی محیط کنترل داشت. نمی شه ماشین ها رو برای طولانی مدت نگه داشت و سایه ها و نور خورشید هم که هر دقیقه تغییر می کنه.

وحید سبیلی (دکتر)ساعت ۵ از اونجا راه افتادیم به سمت سعادت آباد تا در لوکیشن واقعی یک مطب، سکانس مربوط به دکتر رو بگیریم. فضای مطب کوچیک بود و کار چیدن نورها سخت. حدود یک ساعت طول کشید تا تصویربردار و دستیارش نورها رو چیدن و صحنه آمادۀ ضبط شد. وحید سبیلی خیلی خوب نقش دکتر رو بازی کرد و در کمترین برداشت ممکن پلان های مورد نیاز رو گرفتم. 

ساعت هفت وسایل رو جمع کردیم و با خستگی شیرین ناشی از یک روز سخت فیلمبرداری رفتیم خونه تا برای روز سوم آماده بشیم... به کسی نگفتم که هنوز سکانس های مربوط به برنامۀ فردا رو دکوپاژ نکردم!

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز اول (سه شنبه، ۷ اردیبهشت)

ساعت هفت و نیم صبح همراه کاوه مظاهری (تصویربردار) و امیر فیروزی (دستیارش) رفتیم دفتر باراکا و تجهیزات رو تحویل گرفتیم. لوکیشن اول خونۀ فرهاد بود که باید سه سکانس رو داخلش می گرفتیم. از هشت و نیم شروع کردیم به چیدن نورها. بقیۀ بچه ها سر ساعت اومدن تا بالاخره ساعت ده همه چیز آمادۀ گرفتن اولین پلان بود.

مهدی آروم (فرهاد)متاسفانه اون روز از صبح یه گروه از شهرداری اومده بودن توی خیابون پایین خونه و مشغول مته کردن آسفالت بودن برای کار گذاشتن جدول! صدای مته برقی انقدر بلند بود که نمی شد کار کرد. امیر (که علاوه بر دستیار تصویربردار هر کار دیگه ای هم که پیش میومد انجام می داد) رفت پایین با رئیسشون صحبت کرد، نمی دونم چی گفت که قرار شد سر ساعت ده و نیم کارشون رو متوقف کنن برن یه خیابون دیگه! امیر ترکمن (صدابردار) می گفت اشکال نداره این صدا رو ضبط می کنیم می ذاریم روی کل فیلم تا راکورد صدا حفظ بشه!

پلان یک از سکانس یک، ورود فرهاد بود به خانه، باز کردن در و صدا زدن کیانا. اولین مشکل صدای کف خونه بود که به دلیل وجود سنگ صدای پاشنۀ کفش های مهدی آروم (فرهاد) به شدت روی میکروفون مینی گان اثر می ذاشت. چند دقیقه طول کشید تا مسیر حرکت فرهاد رو با فرش پر کردیم... و بعد از پنج برداشت، بالاخره اولین پلان مورد قبول واقع شد.

تا ساعت ۲ تمام پلان های مربوط به فرهاد رو گرفتیم و بعد از اون نوبت سکانس صحبت فرهاد و دوستش (سیاوش پورخلیلی) بود در سه پلان. بازی سیاوش خوب بود و با فضای کلی هماهنگی داشت.

بالاخره ساعت ۴ و نیم تصویرهای داخلی تموم شد و برای گرفتن سکانس حرکت ماشین فرهاد به سمت بیمارستان، رفتیم چند تا خیابون اونطرف تر: یه خیابون نسبتاً پهن و خلوت با چند تا پیچ نرم و ساختمون های بلند در پس زمینه. 

برای این سکانس می خواستم از سه زاویه فیلم بگیرم که سخت ترینش از روبروی ماشین بود. بستن Car mount سپر جلوی ماشین نیم ساعتی وقتمون رو گرفت. اما وقتی دوربین روش سوار شد انقدر محکم بود که خیالمون از بابتش کاملاً راحت شد. کاوه درست طبق استوری بورد دوربین رو به سمت فرهاد که رانندگی می کرد تنظیم کرد. سوار ماشین شدیم و چند بار خیابون رو رفتیم و برگشتیم تا بالاخره چیزی که می خواستم دراومد. بازی مهدی عالی بود. پلان های دیگه انقدر سخت نبود و تا ساعت ۶ بقیه رو هم گرفتیم. 

یک درجۀ لعنتی: پایان پیش تولید

بالاخره این مرحله تموم شد و از فردا وارد فاز تولید (تصویربرداری) می شیم. همیشه سخت ترین قسمت کار همین پیش تولید هست که اگه درست و اصولی انجام بشه تاثیر زیادی روی نتیجۀ نهایی داره.

برای این پروژه فاز پیش تولید سه هفته طول کشید که نسبتاً کوتاه و فشرده محسوب می شه. در این مدت تمام کارهای مربوط به انتخاب بازیگران، جلسات تمرین، انتخاب عوامل پشت صحنه، هماهنگی با هر کدوم از بچه ها، انتخاب و بازبینی لوکیشن ها، گرفتن مجوزهای لازم، تهیۀ صورت تجهیزات مورد نیاز، آفیش تجهیزات و استودیو، برنامه ریزی تصویربرداری، خرید برخی لوازم صحنه، آماده کردن استوری بورد و دکوپاژ فیلمنامه و... انجام شد.

فردا صبح ساعت ۷ وسایل رو تحویل می گیریم و اگه همه چیز درست پیش بره حدود ساعت ۱۱ کار کلید می خوره و اولین پلان رو می گیریم. روز اول با سکانس های داخلی شروع می کنیم و بعد چند پلان توی خیابون داریم.

فعلاً همین!

یک درجۀ لعنتی: سه روز تا تصویربرداری...

طبق یه سنت قدیمی هر کی سه بار بدقولی کنه از پروژه حذف می شه. همونطور که حدس می زدم روزبه قابل اطمینان نبود و رفتم سراغ آپشن دوم. پنجشنبه صبح با دفتر باراکا قرار گذاشتم و تجهیزات رو برای این هفته آفیش کردم. خیالم راحت شد. خیلی فرق هست بین دفتری که از ۸ صبح تا ۲ نصفه شب سر کار هستن و به تلفن جواب می دن با دفتری که تا ۲ بعد از ظهر هر چی زنگ می زنی هیچ کس برنمی داره.

دیروز جمعه یه جلسه داشتیم با بازیگرها برای توضیح شخصیتی که قراره بازی کنن. برای هر کدوم از گذشتۀ کاراکتر صحبت کردیم و عادت هاش، نوع رفتار و جنس بازی. همه خوب بودن و به نقش تسلط دارن. امیدوارم توی تصویر هم درست دربیاد.

برای نقش نیلوفر (که بازیگر کم داشتیم) سه نفر معرفی شدن و جمعه دیدیم. یکیشون خیلی خوب بود و دقیقاً مشخصاتی که می خواستیم رو داشت. دو نفر دیگه با اینکه خوب بودن و حتی حرفه ای تر از اولی (یکیشون چند تا فیلم بلند سینمایی هم بازی کرده بود)، اما مشخصات چهره و تن صدای خاصی رو که در نظرم بود نداشتن.

احمد افشاری (که یکی از نقش های مهم فیلم رو بعهده داره و خودش هم فیلم های کوتاه زیادی کار کرده) متوجه شد مجوز نیروی انتظامی ما کامل نیست. یعنی بعد از اینکه نامه رو از ناجی هنر گرفتیم باید می بردیم معاونت اجتماعی ناجا (میدون انقلاب روبروی سینما بهمن) که ما نبرده بودیم. اونجا از روی این نامه مجوز اصلی رو صادر می کنن! خوب شد متوجه شدیم. امروز صبح بردیم و فردا صبح مجوز اصلیمون آماده اس.

فقط موند بیمارستان. از طریق آشنایی که داشتیم نهایتاً به نتیجه نرسیدیم و بهمون گفتن برای تصویربرداری توی بیمارستان روزی ۳۵۰ هزار تومن می گیرن! خلاصه رفتیم سراغ یه آشنای دیگه که مدیر یکی از بیمارستان های معروف تهرونه. ایشون با شرایطی خاص (مثلاً اینکه حتما اسم بیمارستان در یک پلان نمایش داده بشه و توی تیتراژ هم بیاد) موافقت کرد که در ساعت و روز خاصی بتونیم اونجا تصویربرداری کنیم. حالا باید برنامه رو چک کنیم ببینیم اصلا امکانش رو داریم یا نه، چون این برنامه با هزار مکافات جور شده... نهایتاً اگه نشد می ریم سراغ بهداری دانشگاه خودمون که فضای نسبتاً خوبی داره و می شه توش یه کارهایی کرد. درسته که به اون معنا بیمارستان نیست اما کار ما رو به خوبی راه میندازه و از همه مهمتر اینکه کامل دست خودمونه می تونیم هر کاری دلمون خواست توش انجام بدیم!