آقای جنانی (دبیر ادبیات دوره دبیرستانمون) همیشه ما رو یه نصیحتی می کرد که بعضی وقتا با چیزایی که از دور و اطراف می شنوم یادش می افتم.
مرد حتما باید در سه چیز از زنش بالاتر باشه وگرنه به مشکل برمی خورن:
2- وضع مالی
3- قد!
این عکس مال هفتاد هشتاد سال پیشه. وقتی که عروسی ها به ساده ترین شکل ممکن برگزار می شد.
اما از اونجا که ظرف دو دهۀ اخیر یه عده بیخود و بی جهت (به قول بردبار خان) یهو پولدار شدن و باید یه جایی این پول رو خرج می کردن، مراسم عروسی هم شکل دیگه ای به خودش گرفت. اینم شد مثل همون قضیۀ مدل موبایل و RAM کامپیوتر. هر کی عروسی پرزرق و برق تری بگیره یعنی از اون یکی برتره، یعنی برنده اس!
اصلا اگه دقت کنین می بینین نصف بیشتر حرفی که آدم ها می زنن به این معنی هست که "من از تو برترم".
خدایی یه کم دقت کنین...
(ولی خودمونیم قیافه آدم های اون موقع هم خیلی ضایع بوده ها!)
شده تا حالا کسی رو برای اولین بار ببینی و احساس کنی از مدتها پیش می شناسیش؟
دلیل علمی این حس کاملاً مشخصه: اشتباه عملکرد مغز در تشخیص زمان برای کسری از ثانیه. در واقع اطلاعات زمان حال – به اشتباه – در لایه های پایینتر مغز (مربوط به گذشته) ذخیره می شن و احساس می کنیم که این تصاویر رو قبلاً جایی دیده ایم.
هشت سال پیش در جریان یک سفر، برای اولین بار کسی رو دیدم که به شدت احساس می کردم از قبل می شناسمش. نوع نگاهش، تن صداش، جنس حرف هاش... همه چیز برام آشنا بود. انقدر آشنا که انگار سال ها پیش، صدها یا شاید هم هزاران سال قبل، دوستان خیلی نزدیکی بودیم... یا اینکه اصلاً توی یه خونه زندگی می کردیم...
ما فقط یک هفته با هم بودیم. در اون مدت و خصوصاً موقع خداحافظی خیلی سعی کردم درباره این احساس باهاش حرف بزنم، اما نتونستم.
سال ها گذشت... 5 سال. اون حس هرگز فراموش نشد و همیشه برام سوال بود که چطور می شه یه دژاوو این همه طول بکشه...
سال 83 به لطف اورکات پیداش کردم. یا بهتره بگم همدیگه رو پیدا کردیم. تازه فهمیدم اون هم نسبت به من همین حس رو داشته، از اولین لحظه. اون هم احساس می کرده ما یه جایی، یه زمانی، به یه نحوی کنار هم بودیم... هر روز چندین ایمیل برای هم می نوشتیم و از هر دری حرف می زدیم. جالب اینکه هر چی بیشتر حرف می زدیم این حس هم قوی تر می شد. حسی که به طرز وحشتناکی حقیقی به نظر می رسید.
نمی دونم... شاید این یه دژاووی دو طرفه باشه؛ فقط یه حس، یه احساس اشتباه.
اگر چه باز هم خیلی وقته ازش خبر ندارم. اگر چه حس می کنم این روزا از من دلخوره. اگر چه می دونم نوشته هامو نمی خونه...
اما تولدش خیلی نزدیکه، یکی از همین روزاس...
تولدت مبارک!
سلام،
بالاخره برگشتم!
سال 85 هم داره تموم می شه، با کلی اتفاق خوب و بد... بد که نه، ناخوشایند.
زندگی من همیشه روی یک تابع سینوسی حرکت کرده: هیجان و حوادث خوب در سال های زوج و یکنواختی و حوادث ناخوشایند در سال های فرد!
امیدوارم 86، مثل همه سال های زوج قبلی، سال خیلی خیلی خوبی باشه، برای همه.
ما فردا صبح می ریم شمال و معلوم نیست کی برگردیم... بعید می دونم بتونم توی تعطیلات وبلاگ رو آپ کنم، مجبورین با همین مطالبی که فعلا هست سر خودتونو گرم کنین تا برگردم!
امیدوارم سالی داشته باشین پر از خوشی، سلامتی، موفقیت و عشق.
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ، هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
پدرخوانده، ایندیانا جونز، از کرخه تا راین، جنگ ستارگان، فهرست شیندلر، تایتانیک، هزاردستان، ماموریت: غیرممکن، دسپرادو و کریستف کلمب!
این فیلم ها چه ربطی به هم دارن؟ هیچی؟
خب ظاهراً ربط ندارن؛ نه در سوژه و نه در ساختار. اما ربطشون در موسیقیشونه! هر کی یه کم فیلمباز باشه می تونه موسیقی همه شون رو از حفظ بزنه.
من از هر فیلمی که می بینم یه چیزیش – پررنگ تر از سایر موارد – یادم می مونه. مثلاً موضوع خاص فیلم، بازی فلان بازیگر، جلوه های ویژه، گریم،... (البته بعضی وقتا هم سعی می کنم فقط اسم فیلم یادم بمونه که یه وقت خدای نکرده اشتباهی دوباره نبینم!).
بعضی فیلم ها چنان موسیقی زیبایی دارن که تا سال ها بعد از دیدن فیلم می تونیم تم موسیقیش رو پیش خودمون زمزمه کنیم.
نمونۀ اینچنینی در فیلم های ایرانی زیاد نیست، اما فکر می کنم موسیقی هزاردستان و از کرخه تا راین رو همه بلد باشن بزنن. موسیقی فیلم "نرگس" (رخشان بنی اعتماد) رو هم بعد از 15 سال (که فقط یکبار در سینما دیدم) هنوز یادمه.
موسیقی یکی از اجزای مهم فیلمه که تنها در صورتی می تونه موفق باشه که "همراه" فیلم باشه، نه "سوار" بر فیلم. یه نظریه اینه که موسیقی خوب اونیه که شنیده نشه، که من اینو قبول ندارم. به نظر من موسیقی فیلم باید به شکلی ساخته بشه که بتونه بدون "جلب توجه" به حس هر صحنه کمک کنه. در فیلم های قدیمی هر جا که دیالوگ نبود موسیقی میومد (مثل آواز خوندن ترکمن ها که موقع خوندن، ساز قطع می شه!) اما الان در خیلی از فیلم ها (مثل آپوکالیپتوی مل گیبسون) موسیقی به افکت تبدیل شده و از ملودی خبری نیست.
از بین فیلم های اخیری که دیدم، از موسیقی سری فیلم های Saw (مخصوصاً آخریش) خیلی خوشم اومد. به نظرم خیلی استادانه طراحی شده و نقش مهمی در انتقال حس هیجان و وحشت به بیننده داره. شخصاً فکر می کنم ساختن موسیقی عاشقانه ساده ترین و دلهره آور سخت ترین کار باشه.
می دونین چی فکر می کنم؟ فکر می کنم کمتر از پنجاه سال دیگه سینماها طوری طراحی می شن که هر بیننده با توجه به حسی که از دیدن هر صحنه داره موسیقی خاص خودشو می شنوه... (اینو اینجا می نویسم بایگانی بشه، بعداً که این سیستم اختراع شد ملت بگن این دیگه عجب نابغه ای بوده!)
سیزارتا با تفکر و مراقبه ای طولانی به روشنایی رسید و "بودا" شد. او هیچوقت ادعای پیامبری نداشت، هیچگاه نگفت از جانب خدا آمده یا فرزند خداست...
او به روش هایی دست یافت برای رسیدن به آرامش و روشنایی، به بودا شدن...
اساس کلیه تعلیمات بودا بر "قدرت ذهن" و "زندگی در زمان حال" استوار است. آموزه های او سرشار از عشق و زیباییست. زندگی در جهانی که بودا ساخته، آرامش بخش است.