این فهرست، انتخاب من از بین نامزدهای امساله، نه پیش بینی برندگان. حتی به نظرم فهرست کاندیداها هم می تونست بسیار متفاوت باشه. فیلم های خوبی بودن که توسط آکادمی مورد بی مهری قرار گرفتن و اصلاً دیده نشدن.
به هر حال، از بین نامزدهای اعلام شده، انتخاب من اینه:
فیلم: Wolf of Wall Street
کارگردان: مارتین اسکورسیزی برای Wolf of Wall Street
بازیگر نقش اول مرد: لئوناردو دی کاپریو برای Wolf of Wall Street
بازیگر نقش دوم مرد: جیرد لتو برای Dallas Buyers Club
بازیگر نقش اول زن: کیت بلانشت برای Blue Jasmine
بازیگر نقش دوم زن: جولیا رابرتز برای August: Osage County
فیلمنامۀ اوریژینال: Nebraska
فیلمنامۀ اقتباسی: The Wolf of Wall Street
انیمیشن: Frozen
فیلم غیرانگلیسی زبان: Jagten (دانمارک)
فیلمبرداری: Gravity
تدوین: 12 Years a Slave
طراحی تولید: The Great Gatsby
طراحی لباس: American Hustle
گریم و مو: Dallas Buyers Club
موسیقی متن: The Book Thief
ترانه: Let it Go از فیلم Frozen
صدابرداری: Inside Llewyn Davis
صداگذاری: Gravity
جلوه های ویژه: Gravity
جل الخالق! آدم یاد فیلم Her میفته و سیستم عامل باهوشی که همه چیز حالیش میشد و حتی احساس داشت!
10 سال پیش که شبکه اجتماعی Orkut شروع بکار کرد، خیلی از ما عضوش شدیم، دوستامون رو پیدا کردیم و ارتباطات مجازی رو برقرار کردیم...
بعد از اورکات، شبکه های خارجی و ایرانی زیادی راه افتادن که هر کدوم برای مدتی کاربرانی رو به سمت خودشون جذب کردن اما در نهایت موفق نبودن. من در اغلب این شبکه ها عضو بودم و دوستانی داشتم. اما فیس بوک، با تبلیغات گسترده و امکانات بی نظیرش (از جمله امکان آپلود تعداد نامحدود عکس و فیلم برای همۀ کاربران) به سرعت همۀ رقبا رو از صحنه بیرون کرد و خیلی زود رکورد جذب یک میلیارد کاربر رو شکست.
در این بین، چیزی که شاید بیشتر از همه لطمه دید وبلاگ نویسی بود. خود من وبلاگ نویسی رو از 7 سال پیش شروع کردم و تا قبل از همه گیر شدن فیس بوک به طور منظم پست هایی می نوشتم که خوانندگان زیادی هم داشت و آمار وبلاگ نشان از استقبال کاربران (آشنا و غریبه) از مطالبی داشت که می نوشتم.
یکی از معایب وبلاگ نویسی، عدم امکان انتخاب مخاطبین هست که بخاطر شغل من - فیلمسازی - مشکلاتی رو برام فراهم می کرد. از جایی به بعد، کامنت های عجیب و غریب زیادی دریافت می کردم از طرف دختر و پسرهایی که می خواستن بازیگر بشن یا فیلمنامه هایی داشتن که مایل بودن من بخونم و نظرمو بگم یا راهنمایی کنم که برای ساختش کجا برن. اوایل، جواب دادن به این کامنت ها وقت چندانی نمی گرفت اما از جایی به بعد حجم درخواست ها انقدر زیاد بود که به ناچار بخش نظرات وبلاگ رو بستم.
از طرف دیگه، وقتی تمام دوستان من در فیس بوک حضور دارن و من می تونم برای هر پست، دقیقاً مخاطبینم رو انتخاب کنم، خود به خود اون فضا رو مناسب تر از فضای عمومی وبلاگ دیدم. تعداد پست هام هر ماه کمتر شد و پست های هر از گاهی هم که اینجا می نویسم در واقع کپی شده از برخی پست های فیس بوکم هست!
دلم نمیاد و قصد هم ندارم که وبلاگ رو بطور کامل تعطیل کنم، چون شاید روزی روزگاری فیس بوک جذابیت فعلی رو نداشته باشه. ضمن اینکه نوشته های وبلاگ در سرچ های گوگل قابل نمایش هست، اما پست های فیس بوک هنوز این امکان رو نداره.
بنابراین، اینجا رو همچنان نگه می دارم و هر از گاهی چیزی پست می کنم، اما پست ها و استیتوس های روزانه ام دربارۀ موضوعات مختلف سینمایی و غیرسینمایی رو به فیس بوک منتقل می کنم.
اگر جزو دوستانم هستید که هیچ، اگر نیستید و دوست دارید نوشته های من رو در فیس بوک دنبال کنید، لطفاً من رو Follow کنید: https://www.facebook.com/hessamm
خودمو دیدم! اون طرف خیابون. اولش باورم نمیشد، ولی... جداً خودم بودم!
وایساده بود پشت ویترین یه کتابفروشی و داشت کتاب هاشو نگاه می کرد. لباس دیگه ای تنش بود، تر تمیز و مرتب. از اون لباس هایی که من فقط تو مهمونی های رسمی می پوشم.
چند ثانیۀ اول فقط با دهن باز نگاش می کردم. آخه لامصب حرکاتشم درست مثل من بود. یه کیف سامسونت بزرگ گرفته بود دست چپش، چیزی که هیچوقت تو زندگیم نتونستم باهاش کنار بیام... من کلاً با کیف رو دوشی راحت ترم، چون باعث میشه هر دو دستم آزاد باشه. اگه دلم بخواد میذارمشون تو جیبام و این مخصوصاً مواقعی که هوا سرده خیلی کیف میده.
انگار یه کتابی توجهشو جلب کرد، چون رفت توی مغازه. اولش دو دل بودم، برم دنبالش یا نه... فکر کردم گیرم که رفتم، اصلاً برم جلو، بهش چی بگم؟ بگم شما چرا انقدر شبیه منین؟ شاید وحشت کنه. شاید فرار کنه. شایدم با هم دوست شدیم. هیچوقت برادر نداشتم، اما تو فیلم ها زیاد دیدم برادرهای دوقلو چه سوء استفاده های باحالی از شباهتشون می کنن. اگه سلیقه اش هم مثل من باشه، پس حری های زیادی برای گفتن داریم.
تو همین فکرها بودم که دیدم وایسادم پشت ویترین همون کتاب فروشی. اصلاً متوجه نشدم کی اومدم اینور خیابون. سعی کردم از پشت شیشه، از لابلای کتاب ها، دزدکی نگاش کنم: داشت یه کتابی رو ورق میزد. مادر به خطا حتی کتاب ورزق زدنشم شبیه من بود! ولی چه بد حالت ایستاده بود، با اون قوز ملایم به سمت جلو. نگاهم از روی آدمی که درست شبیه من بود چرخید و افتاد روی تصویر خودم تو شیشۀ ویترین. تازه متوجه شدم منم موقع ایستادن به همون ترتیب به جلو قوز می کنم. فوراً کمرم رو صاف کردم. نه به این دلیل که شبیه "اون" نباشم، بیشتر واسه اینکه به نظرم واقعاً بدحالت بود. باید حواسم باشه دیگه هیچوقت اینجوری نایستم. دوباره نگاهش کردم. رفته بود پیش فروشنده که پول کتابو بده. اینکارو با کارت بانکیش انجام داد. به نظر از اون دسته آدم هایی میومد که فکر می کنن خرید کردن با کارت یه جور کلاسه.
کتاب رو گذاشت توی کیف سامسونتش. چند لحظه دیگه از کتابفروشی میومد بیرون و من باید زودتر تصمیم می گرفتم که موقع بیرون اومدن باهاش حرف بزنم یا نه؟ شاید می تونستیم بریم یه قهوه با هم بخوریم و دربارۀ زندگی هامون صحبت کنیم؟ دربارۀ همه چیز... ولی اگه غریبه ای باشه که فقط از نظر ظاهری شبیه منه، چه حرف مشترکی داریم واسه گفتن؟ شاید اصلاً دعوامون بشه.
خیلی زودتر از اونچه انتظارشو داشتم در مغازه باز شد و اومد بیرون. به سریعترین شکلی که می تونستم چرخیدم و بهش پشت کردم. چشمامو بستم. هر آن منتظر بودم از پشت بزنه رو شونه ام چون تقریباً مطمئن بودم که منو دید. اما خبری نشد. بعد چند ثانیه آروم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. خبری نبود. بین جمعیت گم شده بود و من چقدر احساس خنگی می کردم از اینکه حتی رنگ لباسش رو به خاطر نسپردم. تنها چیزی که ازش یادم بود، همون کیف سامسونت بزرگ مسخره بود.
به ویترین مغازه نگاه کردم و سعی کردم کتابی که توجهشو جلب کرد پیدا کنم. کار سختی نبود. اگه "اون" خود "من" بود، پس باید سلیقه هامونم مثل هم باشه. حدسم درست بود. از بین تمام کتاب های پشت ویترین، فقط یک کتاب به نظرم جالب میومد. تصمیم گرفتم بخرمش.
رفتم توی مغازه. از فروشنده پرسیدم اون کتابو کجا می تونم پیدا کنم و اونم همونطور که مشغول خوندن کتاب قطوری بود، بدون اینکه نگام کنه به قفسۀ روبرو اشاره کرد: درست همونجایی "من" چند دقیقه قبل ایستاده بودم. رفتم به سمت قفسه ها و خیلی زود کتاب مورد نظرمو پیدا کردم. بازش کردم تا چند صفحه اش رو بخونم. هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که حس کردم یکی داره یواشکی نگام می کنه. همونطور که تظاهر به ورق زدن کتاب می کردم، آروم و زیرچشمی به روبرو نگاه کردم: "من" دیگه ای توی خیابون ایستاده بود و داشت با تعجب نگام می کرد. انگار داشت تصمیم می گرفت بیاد تو باهام حرف بزنه یا نه.
نگاه سریعی به سر و وضعش انداختم. نه از طرز لباس پوشیدنش خوشم اومد نه از کیف دستی کوچیکی که بندشو انداخته بود دور مچ راستش. همچین محکم بهش چسبیده بود که انگار تمام زندگیش تو اون کیف خلاصه میشه. دلم نمی خواست با این یکی "من" روبرو بشم. یعنی صرف اینکه یه نفر شبیه منه دلیل بر این نیست که بتونه دوست خوبی هم برام باشه.
اصلاً به روی خودم نیاوردم که دیدمش. رفتم طرف فروشنده. پول کتابو نقد گذاشتم رو میز و بدون اینکه حرفی بزنم سریع از مغازه اومدم بیرون. می دونستم که هنوز پشت ویترین ایستاده. اما، در کمال تعجب، کسی اونجا نبود. با نگاه خیابونو زیر و رو کردم، اما ندیدمش. برای بار دوم احساس خنگی بهم دست داد چون باز هم رنگ لباسش رو به خاطر نسپرده بودم و تنها چیزی که دیدم کیف دستی کوچیکش بود. می دونین که، پیدا کردن یه کیف دستی کوچیک بین این همه جمعیت کار آسونی نیست.
احساس می کردم گم شدم بین "من" قبل با اون سامسونت بزرگ مسخره و "من" جدید با یه کیف دستی کوچیک زوار در رفته.
سعی کردم "من"ها رو فراموش کنم؛ رفتم خونه، قهوه درست کردم، نشستم رو مبل راحتیم و کتابی که تازه خریده بودمو باز کردم. شاید "من"های دیگه هم الان داشتن همین کارو انجام میدادن و شاید اونهام داشتن به "من" فکر می کردن.
سال ها از اون روز میگذره و هنوز هر وقت یادش میفتم با خودم میگم ای کاش می رفتم جلو و باهاشون حرف می زدم. آخه می دونین، مگه تو زندگی هر کس چند بار پیش میاد که خودشو ببینه؟
امیدوارم همۀ ما این شانس رو داشته باشیم که کاری رو انجام بدیم که واقعاً دوستش داریم. انقدر زیاد که حتی گاهی بدون دریافت پول هم حاضر به انجامش باشیم!