پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

اسکار 2014: انتخاب های من

این فهرست، انتخاب من از بین نامزدهای امساله، نه پیش بینی برندگان. حتی به نظرم فهرست کاندیداها هم می تونست بسیار متفاوت باشه. فیلم های خوبی بودن که توسط آکادمی مورد بی مهری قرار گرفتن و اصلاً دیده نشدن.


به هر حال، از بین نامزدهای اعلام شده، انتخاب من اینه:


فیلم:  Wolf of Wall Street

 

کارگردان: مارتین اسکورسیزی برای Wolf of Wall Street

 

بازیگر نقش اول مرد: لئوناردو دی کاپریو برای Wolf of Wall Street

 

بازیگر نقش دوم مرد: جیرد لتو برای Dallas Buyers Club

 

بازیگر نقش اول زن: کیت بلانشت برای Blue Jasmine

 

بازیگر نقش دوم زن: جولیا رابرتز برای August: Osage County

 

فیلمنامۀ اوریژینال: Nebraska

 

فیلمنامۀ اقتباسی: The Wolf of Wall Street

 

انیمیشن: Frozen

 

فیلم غیرانگلیسی زبان: Jagten (دانمارک)

 

فیلمبرداری: Gravity

 

تدوین: 12 Years a Slave

 

طراحی تولید: The Great Gatsby

 

طراحی لباس: American Hustle

 

گریم و مو: Dallas Buyers Club

 

موسیقی متن: The Book Thief

 

ترانه: Let it Go از فیلم Frozen

 

صدابرداری: Inside Llewyn Davis

 

صداگذاری: Gravity

 

جلوه های ویژه: Gravity

پلۀ آخر...

1. تصور کنید: پیرمردی 90 ساله که به مدت 60 سال هر روز ساعت 5:30 بیدار میشه، یه لیوان شیر گرم می خوره، ساعت 6 میره برای پیاده روی (در سراشیبی کوچه های زعفرانیه)، ساعت 7 برمیگرده خونه، صبحانه می خوره و 7:30 میره به سمت محل کارش.
2. حالا در نظر بگیرین که ایشون موسس مدرسۀ مهران (اولین مدرسۀ ملی ایران) هستن و همچنین بنیانگزار و رئیس شورای کتاب کودک که برای گسترش امکان و فرهنگ کتابخوانی در کودکان و نوجوانان (خصوصاً در مناطق محروم) قدم های بزرگی برداشتن و کارهای زیادی انجام دادن.

3. بی نهایت مهربان و به معنای واقعی کلمه دانشمند، فرهیخته و یک دایره المعارف کامل دربارۀ هر موضوعی که فکرش رو بکنید، اونهم با لحنی شیرین و کلامی دوست داشتنی.

4. اولین بار یک ماه پیش دیدمشون؛ زمانی که برای تهیۀ فیلمی مستند وارد منزل و محل کارشون شدیم. اینکه می خواستم مثل یک بازیگر کارهای روزمره رو جلوی دوربین بازسازی کنن کمی سخت بود، اما با صبر و حوصلۀ بسیار زیاد و روحیۀ طنزی که داشتن، همه چیز به خوبی پیش رفت و موفق شدیم ساعت ها فیلم ازشون تهیه کنیم.

5. روز فیلمبرداری، زمانی که در اتاقی مشغول تصویربرداری بودیم با شنیدن سر و صدایی از حیاط کار رو قطع کردیم و رفتیم بیرون: نوۀ ایشون در پله ها زمین خورده بود... چیز مهمی نبود، به کارمون ادامه دادیم.

6. امروز صبح، آقای مافی بر اثر افتادن از پله و آسیبی که به سرشون وارد شد، فوت کردن

7. سوالی که ذهنم رو درگیر کرده اینه که آیا اون حادثه نماد و نشونه ای بود برای آینده؟ اصلاً آیا این همون پله بود؟

داستان کوتاه: دگردیسی


وقتی گفت باید بره خشکم زد. هیچ عکس العملی نشون ندادم. فقط نگاش کردم. حتی نتونستم چیزی بگم که پشیمونش کنه... آخه می دونین، اصرار و التماس هم بی فایده بود، چون تازه فهمیدم اصلاً به اینجا تعلق نداره... یعنی از اولم نداشت.
همینطور که دربارۀ رفتنش حرف می زد، بی اختیار محو تماشای صورتش شدم... و اون دست و پاهای عجیب و غریبش. ظرف چند لحظه درست جلوی چشمم به "چیز" کاملاً دیگه ای تبدیل شده بود. مثل پروانه ای که از تو پیله بیرون میاد، از تو جلدش اومد بیرون و وایساد روبروم. با دهن باز نگاش کردم و به پوستی که روی زمین افتاده بود. به چیزی که سالها بعنوان دوست می شناختمش. حتی دیگه حرفاش چندان برام مفهوم نبود.

تصوری که ما از غیرزمینی ها داریم چیزیه در حد حشرات غول پیکر یا دیگه نهایتاً تو مایه های E.T.، اما دوست من، یعنی کسی که تا حالا خیال می کردم دوستمه، با تمام تصورات من از آدم فضایی ها فرق داشت. نه چشم درشت داشت، نه صورت بیضی و نه پوست نقره ای. نه قد بلند داشت و نه بدن لاغر. خیلی از اونچه تصور می کردم ساده تر بود. نمی تونم بگم ترسناک نبود، چون راستش وقتی ظاهرش تغییر کرد اولش خیلی جا خوردم. حتی یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم، اما انگار که پاهام فلج شده باشن سر جام میخکوب وایسادم.

خیلی ساده، توضیح داد که ماموریتش تموم شده و باید برگرده. حتی نپرسیدم چرا از بین این همه آدم روی زمین من یکیو بعنوان دوست انتخاب کرده؟ یاد تمام خاطراتی افتادم که با هم داشتیم و تازه فهمیدم تمام اون لحظات به نیتی به غیر از "دوستی" کنارم بوده... حتماً تو تمام این سالها داشت اطلاعات منو میفرستاد واسه مرکز تحقیقاتیشون تو یه کرۀ دیگه. یعنی من موش آزمایشگاهیشون بودم... شایدم مثل تو فیلما با یه دوربین همیشه تماشام می کردن. اصلاً تحقیقاتشون دربارۀ چی بود؟ کاش حداقل اینو پرسیده بودم.

حرفاش که تموم شد، خیلی ساده رفت بیرون و درو بست. حتی صدایی هم نشنیدم. نه صدای موتور سفینه، نه صدایی شبیه فرکانس های الکترونیکی، مثل اونا که تو فیلما می شنویم. هیچی. سکوت کامل. در سکوت کامل رفت.

اوایل خیلی از دستش عصبانی بودم، اما حالا می بینم هنوز نتونستم از ذهنم بیرونش کنم. گاهی اوقات سعی می کنم یه جور تله پاتی باهاش برقرار کنم و بهش بگم با اینکه دیدم جلوی چشمم چطور تغییر کردی و به "چیز" دیگه ای تبدیل شدی، اما هنوز دلم می خواد با هم دوست باشیم.

نمی دونم تله پاتی چقدر برد داره؟ هزار کیلومتر؟ یه میلیون کیلومتر؟ یعنی مثلاً تا سیاره های دیگم میرسه؟ هر چی گشتم هیچ جا مطلبی پیدا نکردم که توش دربارۀ برد تله پاتی نوشته باشه... شما می دونین؟

نسخۀ جدید وب سایت "جادوی پارس"

نسخۀ جدید وب سایت "جادوی پارس" توسط شرکت Rightshift طراحی و نتیجه از اونچه تصور می کردم خیلی بهتر و باکلاس تر شده. ممنون از Ethan Ferdosi که با طراحی فوق االعاده اش کار ما رو سخت تر کرد، چون الان کلاس وب سایت از کلاس خودمون بالاتره!

یکی از ویژگی های جالب طراحی جدید، تغییر شکل سایت با اندازۀ صفحه اس؛ یعنی با توجه به اینکه سایت از چه طریق باز میشه (موبایل، تبلت، مانیتور و حتی اندازه های مختلف پنجرۀ browser)، شکل و اندازۀ عکس ها اتوماتیک تغییر می کنه و به بهترین نحو چیده میشه (این قابلیت رو میشه با تغییر دادن اندازۀ پنجرۀ مرورگر اینترنت امتحان کرد)

جل الخالق! آدم یاد فیلم Her میفته و سیستم عامل باهوشی که همه چیز حالیش میشد و حتی احساس داشت!


از اورکات تا فیس بوک

10 سال پیش که شبکه اجتماعی Orkut شروع بکار کرد، خیلی از ما عضوش شدیم، دوستامون رو پیدا کردیم و ارتباطات مجازی رو برقرار کردیم...


بعد از اورکات، شبکه های خارجی و ایرانی زیادی راه افتادن که هر کدوم برای مدتی کاربرانی رو به سمت خودشون جذب کردن اما در نهایت موفق نبودن. من در اغلب این شبکه ها عضو بودم و دوستانی داشتم. اما فیس بوک، با تبلیغات گسترده و امکانات بی نظیرش (از جمله امکان آپلود تعداد نامحدود عکس و فیلم برای همۀ کاربران) به سرعت همۀ رقبا رو از صحنه بیرون کرد و خیلی زود رکورد جذب یک میلیارد کاربر رو شکست.


در این بین، چیزی که شاید بیشتر از همه لطمه دید وبلاگ نویسی بود. خود من وبلاگ نویسی رو از 7 سال پیش شروع کردم و تا قبل از همه گیر شدن فیس بوک به طور منظم پست هایی می نوشتم که خوانندگان زیادی هم داشت و آمار وبلاگ نشان از استقبال کاربران (آشنا و غریبه) از مطالبی داشت که می نوشتم.


یکی از معایب وبلاگ نویسی، عدم امکان انتخاب مخاطبین هست که بخاطر شغل من - فیلمسازی - مشکلاتی رو برام فراهم می کرد. از جایی به بعد، کامنت های عجیب و غریب زیادی دریافت می کردم از طرف دختر و پسرهایی که می خواستن بازیگر بشن یا فیلمنامه هایی داشتن که مایل بودن من بخونم و نظرمو بگم یا راهنمایی کنم که برای ساختش کجا برن. اوایل، جواب دادن به این کامنت ها وقت چندانی نمی گرفت اما از جایی به بعد حجم درخواست ها انقدر زیاد بود که به ناچار بخش نظرات وبلاگ رو بستم.


از طرف دیگه، وقتی تمام دوستان من در فیس بوک حضور دارن و من می تونم برای هر پست، دقیقاً مخاطبینم رو انتخاب کنم، خود به خود اون فضا رو مناسب تر از فضای عمومی وبلاگ دیدم. تعداد پست هام هر ماه کمتر شد و پست های هر از گاهی هم که اینجا می نویسم در واقع کپی شده از برخی پست های فیس بوکم هست!


دلم نمیاد و قصد هم ندارم که وبلاگ رو بطور کامل تعطیل کنم، چون شاید روزی روزگاری فیس بوک جذابیت فعلی رو نداشته باشه. ضمن اینکه نوشته های وبلاگ در سرچ های گوگل قابل نمایش هست، اما پست های فیس بوک هنوز این امکان رو نداره.


بنابراین، اینجا رو همچنان نگه می دارم و هر از گاهی چیزی پست می کنم، اما پست ها و استیتوس های روزانه ام دربارۀ موضوعات مختلف سینمایی و غیرسینمایی رو به فیس بوک منتقل می کنم.


اگر جزو دوستانم هستید که هیچ، اگر نیستید و دوست دارید نوشته های من رو در فیس بوک دنبال کنید، لطفاً من رو Follow کنید: https://www.facebook.com/hessamm

داستان کوتاه: همزاد

خودمو دیدم! اون طرف خیابون. اولش باورم نمیشد، ولی... جداً خودم بودم!


وایساده بود پشت ویترین یه کتابفروشی و داشت کتاب هاشو نگاه می کرد. لباس دیگه ای تنش بود، تر تمیز و مرتب. از اون لباس هایی که من فقط تو مهمونی های رسمی می پوشم.


چند ثانیۀ اول فقط با دهن باز نگاش می کردم. آخه لامصب حرکاتشم درست مثل من بود. یه کیف سامسونت بزرگ گرفته بود دست چپش، چیزی که هیچوقت تو زندگیم نتونستم باهاش کنار بیام... من کلاً با کیف رو دوشی راحت ترم، چون باعث میشه هر دو دستم آزاد باشه. اگه دلم بخواد میذارمشون تو جیبام و این مخصوصاً مواقعی که هوا سرده خیلی کیف میده.


انگار یه کتابی توجهشو جلب کرد، چون رفت توی مغازه. اولش دو دل بودم، برم دنبالش یا نه... فکر کردم گیرم که رفتم، اصلاً برم جلو، بهش چی بگم؟ بگم شما چرا انقدر شبیه منین؟ شاید وحشت کنه. شاید فرار کنه. شایدم با هم دوست شدیم. هیچوقت برادر نداشتم، اما تو فیلم ها زیاد دیدم برادرهای دوقلو چه سوء استفاده های باحالی از شباهتشون می کنن. اگه سلیقه اش هم مثل من باشه، پس حری های زیادی برای گفتن داریم.


تو همین فکرها بودم که دیدم وایسادم پشت ویترین همون کتاب فروشی. اصلاً متوجه نشدم کی اومدم اینور خیابون. سعی کردم از پشت شیشه، از لابلای کتاب ها، دزدکی نگاش کنم: داشت یه کتابی رو ورق میزد. مادر به خطا حتی کتاب ورزق زدنشم شبیه من بود! ولی چه بد حالت ایستاده بود، با اون قوز ملایم به سمت جلو. نگاهم از روی آدمی که درست شبیه من بود چرخید و افتاد روی تصویر خودم تو شیشۀ ویترین. تازه متوجه شدم منم موقع ایستادن به همون ترتیب به جلو قوز می کنم. فوراً کمرم رو صاف کردم. نه به این دلیل که شبیه "اون" نباشم، بیشتر واسه اینکه به نظرم واقعاً بدحالت بود. باید حواسم باشه دیگه هیچوقت اینجوری نایستم. دوباره نگاهش کردم. رفته بود پیش فروشنده که پول کتابو بده. اینکارو با کارت بانکیش انجام داد. به نظر از اون دسته آدم هایی میومد که فکر می کنن خرید کردن با کارت یه جور کلاسه.


کتاب رو گذاشت توی کیف سامسونتش. چند لحظه دیگه از کتابفروشی میومد بیرون و من باید زودتر تصمیم می گرفتم که موقع بیرون اومدن باهاش حرف بزنم یا نه؟ شاید می تونستیم بریم یه قهوه با هم بخوریم و دربارۀ زندگی هامون صحبت کنیم؟ دربارۀ همه چیز... ولی اگه غریبه ای باشه که فقط از نظر ظاهری شبیه منه، چه حرف مشترکی داریم واسه گفتن؟ شاید اصلاً دعوامون بشه.


خیلی زودتر از اونچه انتظارشو داشتم در مغازه باز شد و اومد بیرون. به سریعترین شکلی که می تونستم چرخیدم و بهش پشت کردم. چشمامو بستم. هر آن منتظر بودم از پشت بزنه رو شونه ام چون تقریباً مطمئن بودم که منو دید. اما خبری نشد. بعد چند ثانیه آروم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. خبری نبود. بین جمعیت گم شده بود و من چقدر احساس خنگی می کردم از اینکه حتی رنگ لباسش رو به خاطر نسپردم. تنها چیزی که ازش یادم بود، همون کیف سامسونت بزرگ مسخره بود.


به ویترین مغازه نگاه کردم و سعی کردم کتابی که توجهشو جلب کرد پیدا کنم. کار سختی نبود. اگه "اون" خود "من" بود، پس باید سلیقه هامونم مثل هم باشه. حدسم درست بود. از بین تمام کتاب های پشت ویترین، فقط یک کتاب به نظرم جالب میومد. تصمیم گرفتم بخرمش.


رفتم توی مغازه. از فروشنده پرسیدم اون کتابو کجا می تونم پیدا کنم و اونم همونطور که مشغول خوندن کتاب قطوری بود، بدون اینکه نگام کنه به قفسۀ روبرو اشاره کرد: درست همونجایی "من" چند دقیقه قبل ایستاده بودم. رفتم به سمت قفسه ها و خیلی زود کتاب مورد نظرمو پیدا کردم. بازش کردم تا چند صفحه اش رو بخونم. هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که حس کردم یکی داره یواشکی نگام می کنه. همونطور که تظاهر به ورق زدن کتاب می کردم، آروم و زیرچشمی به روبرو نگاه کردم: "من" دیگه ای توی خیابون ایستاده بود و داشت با تعجب نگام می کرد. انگار داشت تصمیم می گرفت بیاد تو باهام حرف بزنه یا نه.


نگاه سریعی به سر و وضعش انداختم. نه از طرز لباس پوشیدنش خوشم اومد نه از کیف دستی کوچیکی که بندشو انداخته بود دور مچ راستش. همچین محکم بهش چسبیده بود که انگار تمام زندگیش تو اون کیف خلاصه میشه. دلم نمی خواست با این یکی "من" روبرو بشم. یعنی صرف اینکه یه نفر شبیه منه دلیل بر این نیست که بتونه دوست خوبی هم برام باشه.

اصلاً به روی خودم نیاوردم که دیدمش. رفتم طرف فروشنده. پول کتابو نقد گذاشتم رو میز و بدون اینکه حرفی بزنم سریع از مغازه اومدم بیرون. می دونستم که هنوز پشت ویترین ایستاده. اما، در کمال تعجب، کسی اونجا نبود. با نگاه خیابونو زیر و رو کردم، اما ندیدمش. برای بار دوم احساس خنگی بهم دست داد چون باز هم رنگ لباسش رو به خاطر نسپرده بودم و تنها چیزی که دیدم کیف دستی کوچیکش بود. می دونین که، پیدا کردن یه کیف دستی کوچیک بین این همه جمعیت کار آسونی نیست.


احساس می کردم گم شدم بین "من" قبل با اون سامسونت بزرگ مسخره و "من" جدید با یه کیف دستی کوچیک زوار در رفته.


سعی کردم "من"ها رو فراموش کنم؛ رفتم خونه، قهوه درست کردم، نشستم رو مبل راحتیم و کتابی که تازه خریده بودمو باز کردم. شاید "من"های دیگه هم الان داشتن همین کارو انجام میدادن و شاید اونهام داشتن به "من" فکر می کردن.


سال ها از اون روز میگذره و هنوز هر وقت یادش میفتم با خودم میگم ای کاش می رفتم جلو و باهاشون حرف می زدم. آخه می دونین، مگه تو زندگی هر کس چند بار پیش میاد که خودشو ببینه؟

چهارمین فستیوال کانون موسیقی دانشگاه علم و صنعت - خرداد 81

هشتم خرداد سال هشتاد و یک، چهارمین فستیوال کانون موسیقی دانشگاه علم و صنعت در محل آمفی تئاتر رو باز دانشگاه برگزار شد که کارگردانی هنری و تدوینش با من بود.

به درخواست دوستان هم دانشگاهی سراغ آرشیوم رفتم و فیلم های مربوط به این فستیوال رو پیدا کردم. کلیپی تدوین کردم که خلاصه ای از اجراها رو در بر می گیره: 16 اجرا از بچه ها بعلاوه یک اجرای آخر از سیامک خواهانی (ویولونیست گروه آریان) که بطور افتخاری قطعاتی رو اجرا کرد.

اون سالها کانون موسیقی دانشگاه فعال بود، کانون شعر برنامه های منظم داشت، بچه های کانون تئاتر همیشه مشغول تمرین کارهای جدید بودن، کانون فیلم هر هفته برنامۀ نمایش داشت و خود ما هم توی سیمای دانشگاه مشغول ساخت فیلم کوتاه بودیم...

نمی دونم الان وضع فعالیت های فوق برنامه و فرهنگی دانشگاه ها به چه صورته، اما اون زمان دانشگاه علم و صنعت - با اینکه یه دانشگاه کاملاً فنی محسوب میشه - یکی از فعالترین دانشگاه ها در زمینه های هنری بود.

هر وقت برای شرکت در برنامه های نمایش فیلم های کوتاهم به دانشگاه های دیگه میرفتم، اول با یه دید منفی بهم نگاه می کردن. میگفتن مگه دانشجوهای مهندسی هم کار هنری می کنن؟ ولی هر دفعه آخر برنامه میومدن، تبریک می گفتن و ابراز تعجب می کردن از تعداد و کیفیت آثار تولید شده در دانشگاه علم و صنعت.

از بین دانشجوهای مهندسی اون دوره و اعضای کانون های مختلف، دوستان زیادی فعالیت هنری رو بطور حرفه ای و جدی ادامه دادن و حالا هم بسیار موفق هستن.

الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به این موضوع باور دارم که دانشگاه یا رشتۀ تحصیلی نمی تونه (و نباید) تعیین کنندۀ مسیر زندگی کاری باشه. این مسیر - برای اونهایی که عشق و جرات کافی رو دارن - فقط و فقط توسط خود شخص انتخاب و پیموده میشه.

امیدوارم همۀ ما این شانس رو داشته باشیم که کاری رو انجام بدیم که واقعاً دوستش داریم. انقدر زیاد که حتی گاهی بدون دریافت پول هم حاضر به انجامش باشیم!


کلیپ رو اینجا تماشا کنید.