پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

9 فیلم برتر 9 ماه اول 2013

9 فیلم برتر 9 ماه اول سال 2013، بدون ترتیب:

The Great Gatsby
Now You See Me
The Lone Ranger
This Is The End
The Croods
Side Effects
Daglicht (Daylight) - The Netherlands
Jagten (The Hunt) - Denmark
La Migliore Offerta (The Best Offer)- Italy

فلو / فوکوس!

تهیه کننده: می تونی نماها رو طوری بگیری که بک گراند یه جور قشنگی "تار" باشه؟


- بله، به شرطی که تاریخ و مبلغ چک شما به اندازۀ کافی "واضح" باشه!

مذاکرات هسته ای اخیر و پیشنهاد حذف واژۀ "فرانسه" از مکالمات روزمره!

به نظر من در مذاکرات اخیر گروه 5+1 همون فرمول قدیمی Good Cop/Bad Cop رو بکار برد و در یک اقدام هماهنگ شده، تصمیم گرفتن که این بار فرانسه نقش "پلیس بد" رو بازی کنه و ساز مخالف بزنه؛ در حالیکه کری، اشتون و بقیه برن جلوی دوربین و با یک لبخند تلخ مصنوعی که دکتر کال لایتمن از سریال Lie To Me می تونه به راحتی تشخیصش بده، اعلام کنن "مذاکرات فشردۀ خوبی داشتیم که متاسفانه به نتیجه نرسید".

واقعیت اینه که منافع بخش بزرگی از سرمایه داران بزرگ آمریکایی و متحدانش در کشورهای منطقه، وجود تنش، ناامنی و یک تهدید خارجی (همون "دژمن" خودمون) در خاورمیانه اس. حالا این منافع چه در بالا بردن فروش کارخونه های اسلحه سازی باشه، چه در نگهداشتن نیروهای نظامی در منطقه و چه در فروش نفت. اون بخش عاقلتر دولت آمریکا اگر هم بخواد، زورش انقدر نمیرسه که بتونه تصمیمش رو به تنهایی در مورد چنین موضوع مهمی عملی کنه.

در شرایط حساس کنونی پیشنهاد می کنم در یک مبارزۀ سخت و نفس گیر، واژۀ "فرانسه" رو از مکالمات روزمره حذف کنیم و بجاش از معکوس همون کلمه استفاده کنیم. مثلاً:

آچار فرانسه: آچار راچا

قهوه فرانسه: قهوه هوهق = قهوه هو الحق (التبه مستحب است در این مدت از قهوۀ ترک استفاده شود)

شیرینی فرانسوی: شیرینی ینی ریش = شیرینی یعنی ریش (=پشمک) = شیرینی پشمکی

سس فرانسوی: سس سس!

قتل با اره برقی

الان دیگه مطمئنم تمام فیلمنامه هایی که توشون یه قاتل بیرحم با تبر، چکش، پتک یا اره برقی به طرز فجیعی آدم ها رو تیکه تیکه میکنه، توسط فیلمنامه نویس هایی نوشته شدن که تو همسایگیشون یکی دو تا بچۀ اعصاب خوردکن زندگی می کنن که وقت و بیوقت میان تو راه پله جیغ می کشن و تمام تمرکز آدم رو به هم میزنن!

حاشیه مهمتر از اصل!

تو یه سری موارد خاص، برای من حاشیه مهمتر از اصله. مثلاً استخر یا کوه، کافی شاپ یا سفره خونه یا کارهای ساده تری مثل قهوه یا حتی چایی خوردن!
اینکه با چه کسی دارم اینکارو می کنم و چه فضایی بینمون حاکمه از خود اون کار برام مهمتره. کسانی هستن که انقدر از حضور در کنارشون لذت می برم و انقدر حرف مشترک (نه لزوماً موافق) داریم که اصلاً متوجه گذر زمان نمیشم. درست برعکس مواردی که ثانیه ها به سختی میگذرن و یک بار منفی در فضا وجود داره که باعث میشه سکوت رو ترجیح بدم.

به نظر من با اینجور افراد، خود چایی یا حتی کوه بهانه اس، بهانه ای برای ساعتی با هم بودن، صحبت کردن و از کنار هم بودن لذت بردن.

اینجور آدم ها - تو زندگی من - زیاد نیستن، اما همین چند نفری که هستن انقدر بهم انرژی مثبت میدن که یک ساعت باهاشون بودن برای یک ماهم کافیه!

ساعت ها

سالها پیش کنجکاو شدم بدونم چرا در تمام عکس های تبلیغاتی و پشت ویترین ساعت فروشی ها، ساعت ها رو روی 10 و 10 دقیقه و 31 ثانیه تنظیم می کنن؟

از چهار پنج ساعت فروش حرفه ای سوال کردم و همه شون گفتن: این ساعت، زمان اعلام پایان جنگ جهانی دومه و به همین مناسبت در اروپا - و بعدتر در تمام دنیا - عقربه ها روی این زمان تنظیم میشه.

مدتی پیش فیلمی قدیمی می دیدم که یکی از سکانس هاش داخل یک ساعت فروشی فیلمبرداری شده بود. اونجا هم تمام ساعت ها روی 10:10:31 تنظیم شده بودن. خیلی تعجب کردم، چون اون فیلم سال 1931 ساخته شده بود، یعنی سالها قبل از شروع جنگ جهانی دوم!

پیگیر قضیه شدم و موضوع رو با ایمیل از روابط عمومی چند تا از این کمپانی ها - مثل رولکس - پرسیدم. جواب، خیلی ساده تر از چیزی بود که فکر می کردم:

این زمان، نشون دهندۀ هیچ چیز خاصی نیست. نه پایان جنگ جهانی دوم، نه زمان ترور لینکلن یا مارتین لوترکینگ و نه زمان افتادن بمب اتم روی هروشیما.

دلیل اینکه عقربه ها روی این زمان خاص تنظیم میشن اینه که در این حالت:

1. تقارن خوبی روی اجزای صفحه برقراره
2. تمام لوگوها، مارک ساعت و نوشته ها قابل خوندنه
3. عقربه ها در این موقعیت به ساعت حالتی می دن که انگار داره لبخند میزنه!

به همین سادگی!

البته حالا معمای دیگه ای مطرح میشه اونم اینکه که چرا در تمام ساعت ها، تاریخ رو روی "دوشنبه، بیست و هشتم" تنظیم می کنن؟

کابوسی که به حقیقت پیوست

نیمه های شب بود که با یه حس عجیب از خواب بیدار شدم. بلند شدم رفتم سمت پنجره. پرده رو زدم کنار و چراغ های روشن شهر رو تماشا کردم. اون ته، سمت فرودگاه امام، نور هواپیمایی رو دیدم که انگار می خواست بشینه. شهر ساکت بود و آروم. اما نور، به جای اینکه به سمت غرب بره، هر لحظه بزرگتر می شد. انگار اون هواپیما داشت مستقیم به طرف خونۀ ما میومد. برای چند لحظه با تعجب نگاهش کردم، اما سرعت نزدیک شدنش انقدر زیاد بود که فرصت هیچ عکس العملی رو باقی نذاشت... ظرف چند ثانیه، هواپیمای غول پیکری جلوم بود که با ارتفاع خیلی خیلی کم داشت از بالای ساختمون ما رد می شد... صدای وحشتناک غرش موتورش فضا رو پر کرد و درست وقتی که فکر کردم از بالای سرمون رد شده، بال راستش گرفت به پشت بوم ما و چون طبقۀ آخر بودیم، سقف شکاف برداشت... با وحشت بال هواپیمایی رو دیدم که وارد اتاقم شده بود... سقف باز شد و دیوار شروع کرد به ریختن روی سرم...


...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. ساعت هفت صبح بود و باید آماده میشدم برم صدا و سیما. توی استودیو قبل از شروع به ضبط، داستان خوابم رو برای دوستام تعریف کردم و محمد گفت "خواب عجیبیه که تعبیر سختی داره"... .

ساعت پنج عصر رسیدم خونه. تلویزیون رو روشن کردم و طبق عادت زدم CNN. با یه لیوان بزرگ چایی نشسته بودم جلوی تلویزیون که یه ربع بعد با دیدن تصاویر Breaking News چشمام از حدقه زد بیرون: یه هواپیمای مسافری مستقیم وارد یکی از برج های تجارت جهانی نیویورک شد...

دوازده سال از حادثۀ وحشتناک یازده سپتامبر میگذره و من همچنان با دیدن تصاویر، یاد خواب عجیبی میفتادم که ده ساعت قبلش دیده بودم