تصوری که ما از غیرزمینی ها داریم چیزیه در حد حشرات غول پیکر یا دیگه نهایتاً تو مایه های E.T.، اما دوست من، یعنی کسی که تا حالا خیال می کردم دوستمه، با تمام تصورات من از آدم فضایی ها فرق داشت. نه چشم درشت داشت، نه صورت بیضی و نه پوست نقره ای. نه قد بلند داشت و نه بدن لاغر. خیلی از اونچه تصور می کردم ساده تر بود. نمی تونم بگم ترسناک نبود، چون راستش وقتی ظاهرش تغییر کرد اولش خیلی جا خوردم. حتی یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم، اما انگار که پاهام فلج شده باشن سر جام میخکوب وایسادم.
خیلی ساده، توضیح داد که ماموریتش تموم شده و باید برگرده. حتی نپرسیدم چرا از بین این همه آدم روی زمین من یکیو بعنوان دوست انتخاب کرده؟ یاد تمام خاطراتی افتادم که با هم داشتیم و تازه فهمیدم تمام اون لحظات به نیتی به غیر از "دوستی" کنارم بوده... حتماً تو تمام این سالها داشت اطلاعات منو میفرستاد واسه مرکز تحقیقاتیشون تو یه کرۀ دیگه. یعنی من موش آزمایشگاهیشون بودم... شایدم مثل تو فیلما با یه دوربین همیشه تماشام می کردن. اصلاً تحقیقاتشون دربارۀ چی بود؟ کاش حداقل اینو پرسیده بودم.
حرفاش که تموم شد، خیلی ساده رفت بیرون و درو بست. حتی صدایی هم نشنیدم. نه صدای موتور سفینه، نه صدایی شبیه فرکانس های الکترونیکی، مثل اونا که تو فیلما می شنویم. هیچی. سکوت کامل. در سکوت کامل رفت.
اوایل خیلی از دستش عصبانی بودم، اما حالا می بینم هنوز نتونستم از ذهنم بیرونش کنم. گاهی اوقات سعی می کنم یه جور تله پاتی باهاش برقرار کنم و بهش بگم با اینکه دیدم جلوی چشمم چطور تغییر کردی و به "چیز" دیگه ای تبدیل شدی، اما هنوز دلم می خواد با هم دوست باشیم.
نمی دونم تله پاتی چقدر برد داره؟ هزار کیلومتر؟ یه میلیون کیلومتر؟ یعنی مثلاً تا سیاره های دیگم میرسه؟ هر چی گشتم هیچ جا مطلبی پیدا نکردم که توش دربارۀ برد تله پاتی نوشته باشه... شما می دونین؟