پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یه کشف جدید... اما تلخ

تا حالا فکر می کردم بدترین نوع مرگ غرق شدنه. اما چند وقت پیش یه فیلم دیدم و فهمیدم از اون بدتر هم وجود داره: وقتی که در حال مرگ کسی صداتو نشنوه و نفهمه که داری می میری... و سخت ترینش هم اینه که در موقعیتی باشی که نتونی فریاد بزنی و کمک بخوای...

یاد اتفاقی افتادم که چند سال پیش توی تجریش افتاد. سیل سنگ خیلی بزرگی رو به حرکت در میاره. سنگ حرکت می کنه و در انتهای یه کوچه میفته روی یه دختر 12 ساله که داشت از مدرسه برمی گشت. تمام بدن دختر زیر سنگ بود و تنها یکی از دستهاش بیرون مونده بود... مردم هر کاری کردن نتونستن سنگ رو حرکت بدن و بعد از چند دقیقه دختر زیر اون سنگ به فجیع ترین شکل ممکن مرد...

وقتی فکر می کنم اون دختر در دقایقی که هنوز زنده بوده چی کشیده، قلبم فشرده می شه... خیلی سخته.

نخند بچه! خب اسمش اینه!

بعضی وقتا آدم یه اسم هایی میشنوه که باید خیلی جلوی خودشو بگیره تا نخنده!

دیروز برای یه کاری رفته بودم یه شرکت بازرگانی توی جردن. یه شرکت با کلاس با یه عالمه کارمند خوش تیپ! وقتی کارم رو به منشی گفتم، گفت "باید بری پیش خود آقای مدیر... پیش آقای گور نویس!!!". من به زور جلوی خودمو گرفتم که خنده ام نگیره! وقتی رفتم توی اتاق مدیر، همه اش سعی می کردم یاد اسمش نیفتم! احتمالاً اون بابا فکر کرده من چه آدم شادی هستم، چون از اول تا آخر با لبخندی ملیح باهاش حرف می زدم!

آخه این هم شد اسم؟!

بعضی اسم ها خدایی باید عوض بشن. مثل همین "گور نویس"! یا فامیلی یکی از اساتید دانشگاهمون که بود "لاکونیان"! یا فامیلی یکی از شاگردهای مادرم که بود "مَمَش لی"! فامیلی یکی از شاگردای پدرم هم بود "چهار دولی"!

البته اسم های عجیبی هم شنیده ام، مثل "دامن به دندان"، "گرگ خور"، "پناه بر خدا" و "آقا دکتر"!!! (احتمالاً باباش عشق دکتر شدن بچه اش رو داشته!)... اسم یکی از همکلاسی های راهنماییم هم بود "گلرخ"! الان دیگه باید مرد گنده شده باشه این گلرخ خان!

یه همکار داشتیم که قسم می خورد فامیلی یکی از همکلاسی هاش بوده "چهار پرس چلوکباب"!!!

چقدر RAM داری بدبخت؟!

تا همین چند سال پیش کامپیوتر انقدر همه گیر نشده بود و تنها کسانی توی خونه کامپیوتر داشتن که رشته اشون بود و باهاش کار می کردن.

سال 74 بود که اولین کامپیوترم رو خریدم: یه سیستم 486 با 20 مِگ هارد و 4 مِگ RAM! روش سیستم عامل DOS نصب کردیم و بعداً که ویندوز 3.1 اومد، 22 هزار تومن دادم و یه RAM چهار مِگی دیگه خریدم که سرعتش بیشتر بشه!

اون موقع اینترنت به شکل الان وجود نداشت. از طریق سایت دانشگاه با مانیتورهای تک رنگ وارد محیطی می شدیم که فقط متن بود. ما با چشمای گرد شده نگاش می کردیم و می گفتیم: "جل الخالق! اینترنت اینه!" اتصال از خونه و سرعت بالای 14 کیلوبیت اصلاً معنایی نداشت...

حالا فکر نکنین من 200 سالمه! اینا که می گم مال همین 10 سال پیشه!

کم کم همه چی پیشرفت کرد و قیمت ها مدام اومد پایین... مثل همه چیزای دیگه کامپیوتر هم شد یه وسیلۀ لازم و ضروری در زندگی مردم! البته این "لازم و ضروری" برای هر کسی تعریف خاص خودشو داره!

چون رشته ام کامپیوتر بود، هر کی دور و برمون می خواست کامپیوتر بخره به من می گفت. بعضی ها قصد داشتن کامپیوتر بخرن که مثلاً باهاش برنامه نویسی یاد بگیرن و بعضی ها هم فقط به این دلیل که بچه خواهرشون کامپیوتر داره!

بعد از یه مدت کامپیوتر شد دکور، شد وسیله ژست و پز، شد وسیله رو کم کنی پسر خاله ها و پسر عموها، شد اسباب بازی، شد وسیله ای برای چت کردن و داونلود آهنگ، شد محل ذخیره صد تا فیلم و هزار تا آلبوم موسیقی... شد "اگه RAM من بیشتره یعنی من از تو بهترم"!

جالبه کسی که الان یه پنتیوم 5 با دو گیگابایت RAM داره، هنوز که هنوزه برای سراغ انیمیشن نرفتن بهانه میاره که "سیستم من کنده، به درد انیمیشن نمی خوره!"... صد بار هم که بهش بگم کارتون "داستان اسباب بازی" رو سال 94 با یه پنتیوم معمولی که 512 مِگ RAM داشت ساختن، باز هم به گوشش نمی ره.

اصلاً نمی دونم این چه مرگیه ما داریم! هر چی که میاد می خوایم داشته باشیم، اونم آخرین مدلش رو. بدون اینکه نیازمون یا کاربرد اون وسیله رو در نظر بگیریم. کامپیوتر هم مثل هزار چیز دیگه... مثل رسیور و آنتن ماهواره، مثل عمل کردن دماغ، مثل دوچرخه ثابت، مثل موبایل...

اصلاً همین گوشی موبایل... زمان متوسط تعویض گوشی موبایل در دنیا دو ساله؛ یعنی ملت هر دو سال یکبار گوشی شون رو عوض می کنن... در صورتیکه این زمان در ایران دو ماهه! فقط دو ماه!

ظاهراً چیزی که دیگه ارزش نداره شخصیت و قابلیت های خود آدم هاست... نمی دونم چی به سرمون اومده که ناچاریم برتری خودمون بر دیگران رو با مدل گوشی موبایل و سرعت کامپیوترمون اثبات کنیم...

حالا از این حرفا گذشته، چقدر RAM داری بدبخت؟!!!

نامزدهای اولیه بهترین فیلم خارجی زبان اسکار ۲۰۰۷

دو روز پیش اسامی 9 فیلم انتخابی برای بخش "بهترین فیلم خارجی زبان" اسکار 2007 معرفی شدند. هفته دیگه از بین این 9 تا، 5 فیلم میرن مرحله نهایی. 9 تا فیلم اینان:

 

روزهای افتخار (الجزایر)، بعد از عروسی (دانمارک)، آب (کانادا)، بازگشت (اسپانیا)، هزارتوی پن (مکزیک)، خیابان مونتاین (فرانسه)، زندگی دیگران (آلمان)، کتاب سیاه (هلند)، ویتوس (سوئیس).

 

امسال ایران فیلم "کافه ترانزیت" (کامبوزیا پرتوی) رو فرستاده بود که خب انتخاب نشد. اول قرار بود "چهارشنبه سوری" رو بفرستن که بعد از صد تا جلسه بحث و بررسی، به این نتیجه رسیدن که "کافه ترانزیت" بهتره! البته در این بین لجبازی آقایون با هم و گروه بندی های داخل کانون کارگردانان خانه سینما هم (مثل همیشه) بی تاثیر نبود... به هر حال در هفتاد و نهمین دور جوایز اسکار هم خبری از ایران نیست، مثل اینکه قرار نیست طلسم "بچه های آسمان" شکسته بشه...

یه اتفاق مسخره که چند شب پیش افتاد، انتخاب شدن فیلم جدید کلینت ایستوود (نامه هایی از آیوا جیما) بعنوان بهترین فیلم خارجی سال از گلدن گلاب بود! این فیلم همه چیزش آمریکاییه به جز اینکه توی ژاپن می گذره و توش ژاپنی حرف می زنن! والا اصلاً تهیه کننده فیلم هم آمریکاییه! جای شکرش باقیه این اتفاق برای اسکار نیفتاد و اسم فیلم کلینت ایستوود در فهرست بهترین فیلم خارجی سال نیست.

سه شنبه هفته دیگه (سوم بهمن) اسامی کاندیداهای نهایی این رشته و نامزدهای سایر رشته ها رو اعلام می کنن. خود اسکار هم تقریباً یک ماه بعدش برگزار می شه.

 

پیش بینی: بهترین فیلم خارجی: بازگشت (پدرو آلمودوار – اسپانیا). بقیۀ جایزه ها هم بین اسکورسیزی و ایستوود تقسیم می شن. حالا ببین کی گفتم!

نتیجه گیری با توجه به عِرق ملی: چون فیلم "کافه ترانزیت" انتخاب نشده، اسکار رو تحریم می کنیم!

تذکر ادبی: می گن توی کشورهای دیگه دروغ گفتن کار خوبی نیست، اما اینجا قضیه اش فرق می کنه!

یادآوری: تاریخ دقیق برگزاری اسکار یکشنبه، 25 فوریه هست که می شه شیشم اسفند. از ساعت 6 به وقت لوس آنجلس بشینین پای MBC4!

درباره جشنواره تئاتر فجر

جشنواره تئاتر امسال هم تموم شد؛ جشنواره که چه عرض کنم، باید اسمشو میذاشتن "ده روز تئاتر". نه از هیات داوران خبری بود، نه از جایزه!تئاتر شهر

امسال کارها از بین تئاترهای اجرا شده در سال قبل انتخاب شده بودن و جشنواره هم که غیر رقابتی برگزار شد. همین دو موضوع انگیزه کافی برای بی انگیزه شدن رو فراهم کرد تا اطراف تئاتر شهر خلوت تر از هر زمان دیگه ای بشه. سر اجرای "FANS" و "پنجره ها" تئاتر شهر شلوغ تر بود به خدا!

جالبه تمام قدیمی های تئاتر از غیر رقابتی بودن جشنواره راضی هستن و تمام جوون ترها و تازه کارها ناراضی. قدیمی هایی که جایگاه ثابتی پیدا کردن و می تونن به راحتی کاراشون رو روی صحنه ببرن و از هر امکانات یا بازیگری که می خوان استفاده کنن، نیازی به این جوایز احساس نمی کنن. اما جوون تر ها احتیاج دارن که "دیده بشن". یکی از معدود راه های این دیده شدن گرفتن جایزه در جشنواره بود. کارگردان ها و بازیگران تازه کاری که در جشنواره های قبلی جوایزی گرفتن، تونستن راحت تر کاراشونو اجرا کنن یا از طرف کارگردان های مطرح دعوت بکار بشن.

کسانی مثل محمد یعقوبی، مهرداد رایانی مخصوص، نیما دهقان، محمد عاقبتی،... با مطرح شدن در جشنواره ها بود که تونستن کارهای بعدیشون رو اجرا کنن؛ وگرنه کسانی مثل هادی مرزبان، محمد رحمانیان و حمید امجد که نیازی به دیده شدن ندارن.

بگذریم از اینکه بعضی از این قدیمی های تئاتر هم شدن مثل مسعود کیمیایی سینما و هنوز که هنوزه در حال و هوای بیست – سی سال پیش سیر می کنن. البته کی جرات داره ازشون انتقاد کنه؟

این لفظ "بین المللی" جشنواره های ما هم حکایتی داره. بین المللی بودن جشنواره تئاتر یعنی حضور چند گروه معدود رده دوم یا سوم از کشورهای در پیت و نهایتاً یکی دو تا گروه نسبتاً خوب (که اونام هر سال پای ثابت جشنواره هستن – مثل همین روبرتو چولی). بدتر از این، جشنواره بین المللی فیلم فجرمون هست که یه تعداد فیلم خارجی رو بدون اینکه روح تهیه کننده خبر داشته از مالزی و سنگاپور می خرن (یا قرض می گیرن!) و بعد از کلی سانسور پخش می کنن. حالا درباره جشنواره فیلم فجر به موقعش می نویسم.

اینکه بعد از 25 دوره، هنوز خط مشی واحدی برای جشنواره تئاتر نداریم و شیوه "حالا امسال اینجوری برگزار کنیم ببینیم چطور می شه؟!" رو در پیش می گیریم، هنریه که هیچ ملتی توی دنیا ندارن. برای همینه که از وقتی هابیل و قابیل می زدن توی سر هم و هنوز چکش هم اختراع نشده بود، غرور از ما فوران می کرد که: هنر نزد ایرانیان است و بس!!!

نشانه ها - شما باشین چیکار می کنین؟

یک روز عصر تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارید. یکی از دوستان صمیمی است. بعد از کمی صحبت، با لحن خاصی می گوید: "ببین، دیشب یه خواب بد دیدم… خواب دیدم بهم می گن که تو مُردی… می دونم مسخره اس، اما جان من، فردا رفتی بیرون مواظب خودت باش".

شما می گویید که این چه حرفیه و خواب بوده و خلاصه جدی نمی گیرید.

همان شب خواب می بینید که در حین عبور از خیابان به شدت با یک ماشین تصادف می کنید و... می میرید. حتی تصاویر بعد از تصادف را هم می بینید: مردم دورتان جمع می شوند، رویتان پارچه می کشند، خاکسپاری، مراسم عزاداری… .

صبح که بیدار می شوید، یاد خوابی می افتید که دیده اید… بلافاصله حرفهای دوستتان را به یاد می آورید… لحظه ای نگران می شوید. در همان حالت دراز کشیده کمی فکر می کنید و از این تقارن متعجب هستید… اما پس از چند ثانیه سعی می کنید افکار ناخوشایند را کنار گذاشته، "منطقی" فکر کنید. از تخت پایین می آیید و خود را برای رفتن به محل کار (یا دانشگاه یا هر جای دیگر) آماده می کنید.

در حال بستن دکمه های لباس متوجه می شوید که دو تا از دکمه ها سر جایشان نیستند. در کمال تعجب آنها را کف کمد پیدا می کنید. "دو تا دکمه؟ همزمان؟ اون هم بدون هیچ دلیل خاصی… در نیمه شب؟ عجیبه!".

لباس دیگری می پوشید و از خانه خارج می شوید.

درست جلوی در خانه با جسد یک گربه مواجه می شوید که گویی با یک ماشین تصادف کرده و کشته شده… با چهره ای در هم رفته به جسد گربه خیره می شوید… ناگهان کلاغ های زیادی با سر و صدایی عجیب از روی درخت مقابل منزلتان بلند می شوند و درست بالای سرتان به پرواز درمی آیند...

با صدایی شبیه گریه که از سمت راست می شنوید، به آنطرف نگاه می کنید: چند مرد با لباس های سیاه در حال نصب پارچه ای هستند مشکی، روی آن نوشته "درگذشت ناگهانی…"

نفس عمیقی می کشید… چند لحظه فکر می کنید: خوابی که دوستتان دیده، خواب خودتان، دکمه هایی که  گویی می خواستند مانع رفتن تان شوند، یک تصادف درست در مقابل منزل، سر و صدای کلاغ ها، نصب پارچه سیاه…

 

اگر شما باشید چکار می کنید؟ به راهتان ادامه می دهید یا نه؟

عشق من، می خوام زنده به گورت کنم!

 

تا همین چند وقت پیش خواننده های ما توی آهنگ هاشون از عشق و احساس می گفتن؛ از نم نم بارون، گل آفتاب گردون، زیبایی یار لنگ معشوقو ... اگه از بی وفایی طرف هم حرفی می زدن، می گفتن که بی تو می میرم، بیا، برگرد ...

از یه مدت پیش مد شد که از طرف بد بگن. مثلاً بخونن "برو دیگه دوستت ندارم"، "آدم فروش"، "دیگه ازت بدم میاد"، یا مثل محسن چاوشی نفرین کنن. اما الان دیگه کار داره به جاهای باریک می کشه. چه خواننده های مجاز داخلی و چه لوس آنجلسی ها دیگه تهدید به قتل و خونریزی می کنن!

کلاً یه آهنگ سه کاربرد می تونه داشته باشه: شنیدن در خلوت، شنیدن در ماشین (ایکس ایکس!) و استفاده جهت انجام حرکات موزون! اما این آهنگهای جدید به درد هیچی نمی خورن به خدا. صدای خواننده ها که به زور افکت های دیجیتالی قابل تحمله، آهنگ ها با یه سینتی سایزر ساخته شده و اشعار هم که... (بنویسم فیلترم می کنن!). آخه ببینین چیا می گن:

 

اینو بدون هرجا باشی، سایه ات رو با تیر می زنم

بذار که اعتراف کنم، دشمن جون تو منم

 

خون کثیفتو بدون، یه روز با دستام میریزم

بشین و منتظر بمون، بیام سراغت عزیزم!

 

الهی روزی برسه تو آتیش کینه من بسوزی و خاکستر بشی

جونتو آخر میگیرم کاری می کنم که دیگه مثل خودم دیوونه شی

برو بذار تو غصه هام بمیرم و بسوزم و تنها باشم تو حال خودم

بی خیال عشقت شدم دست از سرم بردار دیگه نمی خوام ببینمت

(بنیامین و علی اصحابی – آلبوم بی گناه)

 

دلم می گه پیر شی عزیز، این یه دعا نیستش برات

عمر کوتاه برات کمه، عذاب بکش تا پیری هات

(آرش یوسفیان – آلبوم دل عاشق)

 

حالا که رفتی برو، دیگه نمی خوام تورو

برو تا منم برم پی کار و بارم

حالا که رفتی برو، کاری بهت ندارم

(فرشید امین – آلبوم گرفتار)

 

به خدا جهنم هم جایی واسه تو نداره

حیف آتیش که بخواد روی سر تو بباره

حرف من همینه که برو پی کار خودت

هر چی درد و غم و غصه اس همگی مال خودت

(امید علومی – آلبوم O2)

 

اگه تو یه روز بخوای پیشم نباشی، یا با یکی دیگه عاشقانه باشی

فکر نکن بدون عشق تو می میرم، نمی میرم اما دیگه تورو تحویل نمی گیرم!

(شهرام K -  آلبوم Game Over)

 

*  آخرین آهنگ این آلبوم هم یکی از مزخرف ترین و مبتذل ترین آهنگ های ایرانیه که تا بحال شنیدم! صد رحمت به "قبول قبول" و "صبر ایوب"!

 

حالا با آهنگ های گروه "زد با زی" و "Lash Boys" کاری نداریم. اونا مخاطبان خاص خودشونو دارن و اتفاقاً موسیقی رو خیلی خوب می شناسن.

مطمئناً تغییری که در مفهوم آهنگ ها بوجود اومده نشون دهنده طرز تفکر جدیدیه که بین جوون ها باب شده. به نظر من عشقی که توی این آهنگ ها ازشون تعریف می شه، عشق های مبتذلی هست که توی پارتی ها، خیابونا و بعضاً داخل ماشینا شکل می گیره! تجربه های سطحی از عشق و عدم رضایت نسل حاضر از هزاران موضوع مختلف هست که به شکل "بی خیالی"، "عدم تعلق" و "خشونت" در آهنگ ها ظاهر می شه.

اینجور که پیش می ریم، بعید نیست چند سال دیگه از کشیدن ناخن یار، درآوردن چشم محبوب با گاز انبر و فرو کردن میله داغ توی سوراخ... (بی ادب! صبر کن بگم بعد!) ...توی سوراخ گوش معشوق بخونن.

خدا به دادمون برسه! احتمالاً نصف عشاق نسل بعد نقص عضو دارن!