پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

سکانسی به یادماندنی از Un Prophete (فرانسه - ۲۰۰۹)

در سکانسی از فیلم Un Prophete (محصول ۲۰۰۹ فرانسه)، "مالک" که باید شش سال حبس رو تحمل کنه، مجبور می شه وارد سلول زندانی دیگه ای به اسم Reyeb بشه و بوسیلۀ تیغی که در دهانش پنهان کرده اون شخص رو بکشه.

تیغ دهان خود مالک رو بریده و در حالیکه از گوشۀ لبش خون بیرون می زنه، برمی گرده، تیغ رو بیرون میاره و شاهرگ گردن Reyeb رو پاره می کنه. خون فواره می زنه و مرد روی زمین میفته. مالک چند نقطۀ دیگه از گردن رو هم پاره می کنه تا Reyeb سریعتر بمیره...

این سکانس – علیرغم خشونت زیاد – یکی از بهترین سکانس های سینمایی امسال هست که اگه به هر ترتیب دیگه ای در فیلم قرار می گرفت این تاثیر رو نداشت. ترس، دلهره و تردید مالک از انجام اولین جنایت بطور کامل به بیننده منتقل می شه و با تمام وجود حس لحظه اش رو درک می کنه.

نحوۀ دکوپاژ، زاویۀ دوربین، طول هر نما و شکل تدوین، حتی عدم استفاده از موسیقی باعث می شه این سکانس برای من به یکی از به یادماندنی ترین سکانس های سینمایی ۲۰۰۹ تبدیل بشه. چیزی در حد سکانس افتتاحیۀ Inglorious Bastards.

از خود فیلم – در مجموع – زیاد خوشم نیومد و به نظرم بیش از حد لازم طولانی بود. با اینحال این فیلم در مقایسه با دیگر کاندید اسکار بهترین فیلم خارجی زبان امسال (The White Ribbon از آلمان) امتیاز خیلی بالاتری می گیره.

بعضی وقت ها یک سکانس از یک فیلم خیلی خوب در ذهن آدم می شینه و فراموش نمی شه... 

*** الان روی وب سایت راجر ابرت (منتقد معروف) دیدم اون هم (دو روز بعد از این پست) درست به همین سکانس اشاره کرده. بقول محسن: الله اکبر!

خواننده ای به نام هیرسا!

حتما تازگی ها ویدئوی "هیرسا" رو دیدین، آهنگ "دل ما". 



اولین باری که این کلیپ رو دیدیم کلی بحث داشتیم که ایشون دختر هستن یا پسر! قیافه و فرم هیکلش بیشتر به پسرها می خوره اما حرکات و صداش به دخترها.


بعد هر جا رفتیم دیدم بقیه هم هر دفعه با دهن باز بهش نگاه می کنن و در عجبن که دختره یا پسر و اصلاً چرا اینجوریه. جالب اینکه همه می گن ازش بدمون میاد اما تا ته کلیپ رو با دقت تماشا می کنن! چون من اصولاً باید از همه چی سر دربیارم، با یه کم جستجو موضوع رو برای خودم روشن کردم! حالا اینجام می نویسم حالشو ببرین:


مهمترین مطلب اینکه هیرسا پسره، متولد ۶۶ تهرانه و ساکن میدون هروی! "دل ما" دومین آهنگشه (اولیش "نیاز" بود) و الان داره روی سومین آهنگش کار می کنه که بعد از عید میاد بیرون.


حالا اینا به کنار، برام جالب بود حجم کامنت هایی که توی وبلاگ های مختلف طرفداران هیرسا درج شده. از دخترهایی که براش می میرن گرفته تا پسرهایی که قربون صدقه اش می رن و می گن کاش ما هم شبیه تو بودیم. از هر دو دسته هم براش شماره تلفن گذاشتن که...!


من بخاطر نوع کارم پسر و دخترهای دو جن سی، ترنس و emo زیاد دیدم و مشکلی هم باهاشون نداشتم، ولی تعداد زیاد طرفداران هیرسا برام خیلی جالبه.


* این پست مربوط به بیشتر از شیش سال پیشه، زمانی که تازه برای اولین بار هیرسا رو دیدم. بنابراین نظرم نسبت بهش به همون تاریخ مربوط میشه: 8 اسفند 1388. ظرف سال های گذشته، چند آهنگ دیگه هم از هیرسا شنیدم که به نظرم آهنگ های خوبین. صدا و نحوۀ خوندنش به سلیقۀ شخصی من نزدیک نیست، اما به نظرم هیرسا استعداد زیادی در خوانندگی داره که اگر بیشتر و جدی تر فعالیت کنه می تونه موفق تر از حالا باشه. نحوۀ آرایش و لباس پوشیدنش هم به هر حال طرفداران خودشو داره.


** این پست یکی از پر بازدیدکننده ترین پست های وبلاگم بوده و هنوز هم نظراتی براش گذاشته میشه. لطفاً در نظراتتون از توهین و فحش خودداری کنین، در غیر اینصورت تایید نمی کنم.



ساخت موزیک ویدئوی حرفه ای (کلیک کنید)

پنجم اسفند: روز خودمون!

اگه ریاضی ۲ رو به زور پاس کردی،
اگه آخر هم نفهمیدی معادلات دیفرانسیل یعنی چی،
اگه سر امتحان آمار و احتمال به صد جور تقلب فکر کردی،
اگه شب امتحان ریاضی مهندسی اشکت دراومد،

احتمال زیاد رشته مهندسی خوندی... روزت مبارک!

حالا:

اگه سر کلاس ساختمان گسسته با بچه ها X O بازی می کردی،
اگه کل آزمایشگاه مدار الکتریکی رو از روی دست دخترها تقلب می کردی،
اگه سر امتحان هوش مصنوعی یه سوال بهت دادن با چهار ساعت وقت،
اگه مدارات
VLSI رو یه بار افتادی، دفعۀ دوم هم با ۱۲ پاس کردی،

باید مهندسی کامپیوتر خونده باشی، پدرت هم دراومده! هم رشته هستیم، روزت بیشتر مبارک!

و:

اگه کلاً کلاس ها رو می پیچوندی و فعالیت های فوق برنامه ات بیشتر از درس خوندن بود،
اگه مدام توی کانون فیلم و سیمای دانشگاه ولو بودی،
اگه هر کی می خواست پیدات کنه باید میومد آمفی تئاتر شهید بهرامی،

مطمئناً دانشجوی علم و صنعت بودی و همکلاسی خودم... روزت خیلی بیشتر مبارک! 

... اکشن!

 

"نیمه شب در گورستان"

"بیمارستان روانی"

"شهر فرشتگان"

"عبور از سایه ها"

"یک درجۀ لعنتی"

این روزها دارم روی "جعبه" کار می کنم... امیدوارم به سرنوشت این پنج تا مبتلا نشه.

می خوام بسازمش!

Eveybody’s Fine: من خوبم، خیلی خوبم!

Everybody’s Fine داستان مردیه که تصمیم می گیره سر زده بره خونۀ بچه هاش – که هر کدوم یه شهر زندگی می کنن – و از احوالشون باخبر بشه. از اون فیلم های آروم و خوش تصویر که می تونی بدون دغدغۀ اینکه باید به تمام دیالوگ ها با دقت گوش بدی، بشینی پاش و تا آخر تماشا کنی.

اما نکته ای که می خوام بگم ربطی به فیلم نداره. دربارۀ بچه هاییه که به هر دلیل دور از خانواده زندگی می کنن و تنها راه خبر دادن به والدین از طریق تلفن هست و هر چی بگن پدر مادرها باور می کنن.

مثل دانشجوهایی که شهر دیگه ای قبول می شن و دربارۀ درس و وضعیت تحصیلی هر چی دلشون بخواد می تونن بگن، یا بچه هایی که خارج از کشور هستن و دربارۀ شرایط زندگی و درآمد و خوراک و تفریحات حرف می زنن...

اغلب مواقع اینجور بچه ها ناچار می شن، یعنی شرایط ناچارشون می کنه، حرف هایی خلاف واقعیت بزنن. مثلاً حتی اگه وضع خوبی نداشته باشن باز هم از شرایطشون تعریف می کنن. نظافتچی مک دونالد هستن و می گن رستوران داریم. همون ترم اول از دانشگاه اخراج شدن و بعد از ۴ سال هنوز دارن شهریۀ تحصیلی رو از باباشون می گیرن.

خود من زمانی که توی iHorizons کار می کردم، ماه اول از ۸ صبح تا ۸ شب توی شرکت بودم و وقتی میومدم هتل دیگه نای هیچ کاری نداشتم، حتی شام درست کردن. یه ماه هر شب ژامبون خوردم، اما پای تلفن می گفتم می رم بیرون! تازه اگر هم می خواستم، ماه اول که هنوز حقوق نگرفته بودم اصلاً پول نداشتم برم بیرون غذا بخورم. با یه تیکه کاغذ پرینت شده بعنوان ویزا، یه بلیت و ۵۰۰ دلار رفته بودم که همون اول ۱۰۰ دلارش رو توی فرودگاه ازم گرفتن! از ماه دوم که حقوق گرفتم کم کم وضعم بهتر شد و آخری ها دیگه برای خودم استانبولی پلو هم درست می کردم! (دست این سایت های آموزش آشپزی ایرانی درد نکنه واقعاً!)

یاد یکی از دوستام افتادم که رفته بود برای نصب یه سری تجهیزات کامپیوتری عراق، بغداد، اونهم تو اوج درگیری های نظامی. اونجا توی یه اتاق با چراغ های خاموش قایم شده بودن و بیرون صدای انفجار میومد. خانومش زنگ می زنه به موبایلش احوالپرسی. دوستم می گه ما الان اینجا توی هتل هستیم، خیلی خوبه، همه چیز عالیه... خانومش می پرسه این صداها چیه؟ می گه اینجا چهارشنبه سوریه! جشن گرفتن!!!

بعضی وقت ها آدم ناچاره دروغ بگه. یعنی اصلاً بعضی وقت ها راست گفتن گناه محسوب می شه!