پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

Eveybody’s Fine: من خوبم، خیلی خوبم!

Everybody’s Fine داستان مردیه که تصمیم می گیره سر زده بره خونۀ بچه هاش – که هر کدوم یه شهر زندگی می کنن – و از احوالشون باخبر بشه. از اون فیلم های آروم و خوش تصویر که می تونی بدون دغدغۀ اینکه باید به تمام دیالوگ ها با دقت گوش بدی، بشینی پاش و تا آخر تماشا کنی.

اما نکته ای که می خوام بگم ربطی به فیلم نداره. دربارۀ بچه هاییه که به هر دلیل دور از خانواده زندگی می کنن و تنها راه خبر دادن به والدین از طریق تلفن هست و هر چی بگن پدر مادرها باور می کنن.

مثل دانشجوهایی که شهر دیگه ای قبول می شن و دربارۀ درس و وضعیت تحصیلی هر چی دلشون بخواد می تونن بگن، یا بچه هایی که خارج از کشور هستن و دربارۀ شرایط زندگی و درآمد و خوراک و تفریحات حرف می زنن...

اغلب مواقع اینجور بچه ها ناچار می شن، یعنی شرایط ناچارشون می کنه، حرف هایی خلاف واقعیت بزنن. مثلاً حتی اگه وضع خوبی نداشته باشن باز هم از شرایطشون تعریف می کنن. نظافتچی مک دونالد هستن و می گن رستوران داریم. همون ترم اول از دانشگاه اخراج شدن و بعد از ۴ سال هنوز دارن شهریۀ تحصیلی رو از باباشون می گیرن.

خود من زمانی که توی iHorizons کار می کردم، ماه اول از ۸ صبح تا ۸ شب توی شرکت بودم و وقتی میومدم هتل دیگه نای هیچ کاری نداشتم، حتی شام درست کردن. یه ماه هر شب ژامبون خوردم، اما پای تلفن می گفتم می رم بیرون! تازه اگر هم می خواستم، ماه اول که هنوز حقوق نگرفته بودم اصلاً پول نداشتم برم بیرون غذا بخورم. با یه تیکه کاغذ پرینت شده بعنوان ویزا، یه بلیت و ۵۰۰ دلار رفته بودم که همون اول ۱۰۰ دلارش رو توی فرودگاه ازم گرفتن! از ماه دوم که حقوق گرفتم کم کم وضعم بهتر شد و آخری ها دیگه برای خودم استانبولی پلو هم درست می کردم! (دست این سایت های آموزش آشپزی ایرانی درد نکنه واقعاً!)

یاد یکی از دوستام افتادم که رفته بود برای نصب یه سری تجهیزات کامپیوتری عراق، بغداد، اونهم تو اوج درگیری های نظامی. اونجا توی یه اتاق با چراغ های خاموش قایم شده بودن و بیرون صدای انفجار میومد. خانومش زنگ می زنه به موبایلش احوالپرسی. دوستم می گه ما الان اینجا توی هتل هستیم، خیلی خوبه، همه چیز عالیه... خانومش می پرسه این صداها چیه؟ می گه اینجا چهارشنبه سوریه! جشن گرفتن!!!

بعضی وقت ها آدم ناچاره دروغ بگه. یعنی اصلاً بعضی وقت ها راست گفتن گناه محسوب می شه!

نظرات 9 + ارسال نظر
حمیدرضا شنبه 28 فروردین 1389 ساعت 16:06

الان فهمیدم این فیلم برگردان یک فیلمه از جوزپه تورناتوره.گفتم بد نیست بدونی.

جدی؟ نمی دونستم!

محسن پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 08:26 http://after23.blogsky.com/1388/12/03/post-246/

راستی یادم رفت بگم که اگه بلیط گیرآوردین که برین پیش احسان اینا برای مام بخرین. آدم دوست داشته باشه توی خارجه بعد عید نره پیشش؟
اگه زیاد شدیم یه چارتر میگیریم. موافقی؟ بسم الله.

اصلا همه جا می گیم که ما ۱۵ نفریم! یه توپولوف اجاره می کنیم تا سیدنی ببردمون. کارهاتونو بکنین!

احسان سه‌شنبه 4 اسفند 1388 ساعت 05:45

نمیخواستم بگم. گفتم شاید تعریف بشه. اما دیگه ناچارم....
من اینجا توی مایکروسافت کار نمیکنم. کار نرم افزار هم نمیکنم. خونه مون هم کنار دریا نیست. فرشته هم دانشگاه نمیره.

من اینجا رو تاکسی کار میکنم. کارم هم رانندگی نیست. بلکه تمیز کردن تاکسی هاست. خونه هم با جند تا از ایرانی ها share کردیم. یه اتاق ما داریم. فرشته هم روزا سبزی پاک میکنه.

غربته دیگه.... نیاین اینجا که خیلی سخته!!

اتفاقا برای عید بلیت گرفتیم داریم میایم پیشتون، برنامه ای ندارین که؟! یه تیکه چیز بعنوان سوغاتی می خریم میاریم دو هفته لنگر میندازیم...

هوا چطوره اونجا؟‌ لباس چی بردارم؟!

محسن سه‌شنبه 4 اسفند 1388 ساعت 00:55 http://filmamoon.blogsky.com/

خیلی وقته که فیلم راحت ندیدم. اینو باید ببینم. نخسوزن رابرت دنیرو و درو باریمور با هم. یکی از یکی دوست داشتنی تر.

نقش دو تا بچه دیگه رو هم دو تا از بازیگران دوست داشتنی دیگه بازی می کنن که از هر دو تاشون خوشم میاد.

کوروموزوم نا معلوم دوشنبه 3 اسفند 1388 ساعت 20:21 http://xxxy.blogsky.com

خوب من تا حالا از این دروغای راه دور نداشتم!

ایشالله هیچوقت نداشته باشی از این نوعش رو.

محسن یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 17:27 http://lovesky.blogsky.com

راستی من هم مازوخیست فیلم دیدن دارم

plz: direct link
:-)

پس شمام مثل مایی!

محمد یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 13:41 http://mohamed.blogsky.com/

من رو کلمه ی دروغ یه حساسیت خاص دارم و سعی میکنم هیچوقت دروغ نگم . این نوع دروغی که شما توصیفش کردی اسمش چاخانه! چاخان خیلی جاها به درد میخوره! اصلا چاخانای مثبت کلی کار آدم و اطرافیان رو راه میندازه. آخه وقتی تو اونور دنیایی و غذای گرم هم نمیخوری چه فایده داره به مادر بیچارت راستش رو بگی؟ باید چاخان کنی دیگه! ) اما اگه نظافتچی یه رستورانی و بگی رستوران دارم این میشه دروغ و کلی روحیه ی آدم رو خراب میکنه.

بغداد از اون جاهاست که فقط باید راجع بهش چاخان کرد.)

خدایی ما ایرانی ها خوب بلدیم با کلمات بازی کنیم. حالا دروغ و چاخان بماند، یه چیزی هم داریم به اسم دروغ مصلحتی که ظاهرا خیلی هم خوبه!

aavin شنبه 1 اسفند 1388 ساعت 20:17 http://persiarome.blogspot.com

راستی‌ یادم رفت اسمم رو بنویسم...آوینم

از کامنتت متوجه شدم.

[ بدون نام ] شنبه 1 اسفند 1388 ساعت 20:15

راست میگی‌..دقیقا این‌ها برا من هم پیش میاد....راستی‌ اون شعر تو کتاب رباعیات خیام که دارم هست...راستی‌ در مورد این بلاگ‌های آشپزی واقعا دستشون درد نکنه....خیلی‌ مفیدن!

کتاب خیام رو هم بردی با خودت؟ چقدر فرهنگی هستی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد