پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

ماجرای مغازه دار بداخلاق

چند وقت پیش برای یه کاری احتیاج پیدا کردم به یه تعداد منجوق سبز. تینا گفت می تونم تو مغازه هایی که لوازم خیاطی می فروشن پیدا کنم.

چند روز بعد رفتم تو یکی از این مغازه ها. تا وارد شدم فروشنده رو دیدم که داشت با یه خانومی دعوا می کرد سر اینکه شما که قصد خرید نداشتی چرا اینهمه روبان رو باز کردی و این حرفها. خانومه که رفت بیرون، یارو بازم داشت همینجوری غرغر می کرد. کلاً آدم بداخلاقی بود که اعصاب معصاب نداشت.

من رنگی که می خواستم رو پیدا کردم. با ترس و لرز – وسط غرغرهای فروشنده – ازش پرسیدم آقا از این منجوق ها می خوام.

یارو همینجور که غر می زد یه بسته از کشوی میزش درآورد گذاشت رو میز. پرسیدم قیمتش چنده؟ گفت بسته ای هزار تومن. من یه نگاهی کردم دیدم توش حداقل دویست سیصد تا منجوق هست، در صورتیکه من برای کارم نهایتاً به ده دوازده تا دونه احتیاج داشتم.

به فروشنده – که داشت ماجرای مشتری قبلی رو برای خانومی که تازه وارد مغازه شده بود تعریف می کرد – گفتم این تعدادش برای من زیاده، بستۀ کوچیکتر از اینم دارین؟

با بداخلاقی گفت: نه. اینا رو وزن کردیم گذاشتیم توی کیسه. کمتر از این دیگه نمی شه.

پرسیدم: این وزنش چقدره؟

گفت: یه مثقال

گفتم: خب من کمتر از این می خوام

گفت: نداریم آقا. کمتر از مثقال که وجود نداره...

یه لحظه مکث کردم و گفتم: چرا، خوب فکر کن... وجود داره!

آخرین چیزی که دیدم تصویر بهت زدۀ فروشنده بود و صدای خندۀ چند نفری که توی مغازه بودن! اگه صبر می کردم یارو با چوب دنبالم می کرد. سریع از مغازه اومدم بیرون!

نظرات 12 + ارسال نظر
رشاد یکشنبه 1 اسفند 1389 ساعت 10:31 http://rashad.aminus3.com

چندین سال پیش در یک کتابفروشی مشغول خرید بودم که روی شیشه‌ی در ورودی درشت نوشته بود: کتاب درسی نداریم، نمی‌‌آوریم، قبلاً هم نداشته‌ایم، نمی‌‌دانیم کجا دارند. دخترکی شیطان با حالتی مظلومانه در را باز کرد و پرسید: آقا هنر اول دبیرستان دارید؟ باید قیافه‌ی مغازه‌دار را می‌دیدید. از ترس جرات لبخند زدن هم نداشتم.

از اینجور نوشته ها روی در مغازه ها خیلی خوشم میاد. یه مدت دنبالش بودم ازشون عکس بگیرم یه کلکسیونی درست کنم یه جا آپلودشون کنم... یه مغازه کپی توی سعادت آباد روی شیشه اش نوشته: فقط کپی. پرینت نداریم. تایپ هم نداریم. به جون مادرم نمی دونم این دور و برها کجا دارن!

سونیا یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 12:50

واسه اینکه فرضا بگیم این اجرامون صحنه را ترکوند میگیم:
Our performance brought down the house
یعنی از اصطلاح Bring down the house استفاده می کنیم.
در مورد این پست هم باید بگم که واقعا شجاعتتون قابل تحسینه! :دی

thanks و ممنون!

باران نوامبر جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 11:28

آره دیگه چیکار میردیم؟

اگه من بودم که پس نمی دادم.

یا چون از نظر قانونی خریده بودمش و مال من بود، اگه مثلا ۱۰۰۰ تومن خریده بودمش بهش ۲۰۰۰ تومن می فروختم!

باران نوامبر پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 19:13 http://n-o-v-e-m-b-e-r-r-a-i-n.blogspot.com/

آخ آخ چقدر من از اینجور فروشنده ها متنفرم یعنی خیلی ها
یه بوتیکی نزدیک خونه ی ما هست که همیشه یه عالمه لباسای خیلی تک میاره اما فروشندش میخواد بگیره بکشتت وقتی میری تو مغازش بعد یه بار یه بلیزی بود من دیگه خیلی خوشم اومد ازش با مامانم رفتیم تو بلیزرو خریدیم و اومدیم بیرون هیچی داشتیم میچرخیدیم واسه خودمون تو پاساژ یهو دیدیم فروشندهه افتاده دنبالمون که بیاین مغازه بلیزو پس بدین اون واسه یکی از مشتری هامه یادم نبود من

این دیگه چه جور فروشنده ایه. شما پس دادین اونوقت؟

فیروزه چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 20:27 http://hamnavard.blogsky.com

اصلن این تو ایرانه که با مشتری این جوری برخورد می شه مثلا می ری یه لباس شب بخری با کلی ترس و لرز باید به خودت اجازه بدی که بری پرو کنی که اگه نپسندیدی یارو بهش بر نخوره آخه این که درست نیست
من که اصلن حق نمی دم به این نوع برخورد . البته می دونم کارشون سخته ولی دلیل نمیشه که مگه کار بقیه ادما راحته ؟

دقیقا. فروشنده های خارجی طوری رفتار می کنن که ماها تعجب می کنیم. اگه بری تو یه لباس فروشی صد تا لباس هم بگی یارو از توی قفسه اش دربیاره پخش کنه روی میز آخرشم بگی نمی خوام همچین با لبخند خدافظی می کنن که آدم حس می کنه رفته تو کره مریخ اصلا!

یاد داستانی افتادم از فریدون تنکابنی به اسم حالا اگه ایران بود... خیلی بانمکه. داستان یه مردیه که می ره انگلیس برای یه کار اداری. از وقتی وارد شهر می شه، توی تاکسی و بانک و مغازه و رستوران مدام داره مقایسه می کنه با ایران.

محسن دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 20:50 http://after23.blogsky.com

قرار نیست که تو تحمل کنی. گفتم برو پیشش. حالا به قول خودت با لباس مبدل. هرچند که اصلن و عمرن بشناستت. البته ممکنه که یه ردی ازش توی ذهنش باشه. ولی ......حالا.
اصلن بیا با هم بریم. من یه لباس زنونه میپوشم. ولی سیبیلام؟ سیبیلامو چه کنم؟ اونوقت.

نه. من کلن گفتم نمی تونم اینجور شغلا رو تحمل کنم. منظورم شغل هاییه که دم به دیقه یکی میاد تو یه چیزی می خواد...

چادر! چادر اگه بذارین جلوی اون سیبیل های همایونی رو هم می گیره!

d@vood دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 18:23

هیچی ..سبز؟؟؟بازگشت داره به انتخابات و جنبش و این چیزها ...منظوری نداشتم

منم منظوری نداشتم!

محمد دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 13:45 http://mohamed.blogsky.com

تو هم تنت میخواره ها!)))))

حالا پیشنهاد میدم امروز برو بهش بگو اقا ببخشید من ۱۳ تا ازین مونجوقا میخوامممم!)))اصلا هم لبخند نزن! خیییلی جدی! ببین چی کارت میکنه!)))

اگه پایه ای بیا با هم بریم!

یلدا دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 12:01

وای مردم از خنده خدا خفت نکنه

منکه چیز بدی نگفتم، فقط گفتم هست!

d@vood دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 11:59

خوب این مغزش تا 1 مثقال رو بلده بشمره...حالا منجق سبز رو برا فیلمت میخواستی؟...چراسبز؟؟؟

نه. موضوع قدیمی تر از این فیلمه.

چرا سبز؟؟؟ سوال داره؟!

محسن دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 11:45 http://after23.blogsky.com

بازم اونوقت یادم رفت. قول میدم تکرار نشه.

ببینیم!

محسن دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 11:44 http://after23.blogsky.com

راستش من همیشه یه جورایی به این جور فروشنده ها حق میدم. خودت اگه میشد وای میستادی و مشتریاشو میدیدی بهش حق میدادی. زنه میاد یک متر کش میخره میره و بعد میاد که کشو پس بده. خودم دیدم اینو. تصادفی و یک روزی که برای خرید چیزی گذرم به اینجاها افتاده بود.
خریدت میدونی مثل خریدن چن تا میخ بوده توی یک ابزار فروشی. نمی دونم اونم امتحان کردی؟ طرف میخواد بکشتت. هف هشت تا میخ بر میداری میگی اینا چند؟ با یک نگاه میگه صد تومن. اگه سه برابر اونم بر داری بازم صد تومنه. چاربرابر برداری یهو میشه سیصد تومن. دویست تومنی اصلن نداره. یعنی میزان خرید اونقدر کمه که طرفم نمیدونه تکلیفش با تو چیه.
خب حالا هزار تومنو میدادی. مطمئن باشد کلی شو تا خونه اومدن گم می کردی. همین جوری سنجاق خود بخود گم میشه. بدرت میخورد ها. برو پیشش و ابراز ندامت کن و بهش بگو شما چطوری با ما کنار میاین. سر درد دلشو باز کن. کلی قصه ازش میریزه بیرون.

اصلا اینجور شغل ها رو نمی تونم تحمل کنم. شغل هایی که روزی پنجاه تا آدم مختلف میان تو هر کدوم یه چیزی می خوان بعد هم یه ایرادی می گیرن می رن... مثلا کار توی بوتیک. یا این مغازه های شال و روسری فروشی...

حالا شاید مجبور بشم دوباره برم پیشش. باید با لباس مبدل برم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد