پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

داستان کوتاه: آخرین سورپرایز

یک.

دختر جوان برای آخرین بار خودش را در آینه برانداز کرد. مدل آرایشش دقیقاً همانی بود که مرد می پسندید. لبخند زد. مطمئن نبود کاری که می کند درست است یا نه... به در حمام نگاه کرد. صدای آواز مرد زیر دوش شنیده می شد.

به سمت تخت رفت و روی لبۀ آن نشست. هنوز بلوزش را در نیاورده بود که صدای باز شدن در ورودی خانه را شنید... با وحشت از جایش بلند شد...

دو.

از صبح حالش خوب نبود. سر درد داشت. نزدیکی های ظهر بود که به اصرار همکارانش با آژانس برگشت خانه. وقتی وارد شد کفش های شوهرش را دید. تعجب کرد. این وقت روز قاعدتاً باید سر کار می بود... وقتی کمی آنطرفتر کفش صورتی دخترانه دید تعجبش بیشتر شد. کفشی که غریبه بود. سرش را که بلند کرد تازه مانتوی دخترانه ای را دید که روی دستۀ مبل هال افتاده بود... باورش نمی شد. به آرامی به سمت اتاق خواب رفت. صدای شوهرش را شنید که داخل حمام مشغول آواز خواندن بود...

وقتی دختر جوان را دید که روی تخت نشسته مطمئن شد. حدسش درست بود. پس تمام آن پنهان کاری ها. تمام آن بهانه های واهی... بعد از سی سال زندگی مشترک... ترس و وحشت را در چشمان دختر دید. دلش به حال خودش و آن دختر جوان سوخت. با دست به او اشاره کرد که حرف نزند. دست دختر را گرفت و به آرامی او را به سمت هال برد. با اشاره به او فهماند که لباسهایش را بپوشد و از خانه بیرون برود...

سه.

مرد با هیجان خاصی دوش گرفت. بالاخره توانسته بود دختر را راضی کند که با او به خانه بیاید. دوش را بست. وقتی بدنش را خشک می کرد برای یک لحظه یاد سی سال پیش افتاد و اولین دفعه ای که با همسرش... . فوراً ذهنش را برگرداند به سمت امروز و دختری که روی تخت منتظرش بود.

در حمام را باز کرد. دختر را ندید. به سرعت اتاق را گشت تا او را زیر پتو یافت. لبخندی از رضایت روی لبایش نقش بست. به سمت تخت رفت. دختر پتو را کامل روی خود کشیده بود و حتی سرش هم پیدا نبود. مرد که بیشتر تحریک شده بود، خواست پتو را کنار بزند که با مقاومت دختر مواجه شد. خوشش آمد. کمی تقلا کرد تا بالاخره پتو کنار رفت...

دهانش از تعجب باز ماند. خواست فریاد بزند اما صدایی از گلویش خارج نشد. احساس کرد کسی قلبش را چنگ زده. گوشش سوت کشید و چشمانش سیاهی رفت...

...

مرد بر اثر سکتۀ قلبی در جا درگذشت.

همسر مرد برای او نه مراسمی گرفت نه در مراسمش شرکت کرد.

این داستان واقعی بود.

نظرات 22 + ارسال نظر
کوروموزوم نا معلوم پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 23:50 http://xxxy.blogsky.com

چه خوب که مرده اینجوری نه خودش عذاب کشید همسرش هم شاید اینجوری آرومتر باشه

فرهاد یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 14:56 http://www.rahdari.ir

اولا :
مرده خیلی بی جنبه بود که مرد..حالا مگه چی شده...می گفت سلام همسرم خوب شد زود اومدی من از صبح منتظرتم خبر مرگم...حالا بخفت اون ور تر تازه از آژانس اومدی بدنت بوی عرق می ده منم عرقی می کنی...تازه رفتم حموم....(اصل کم نیاوردن)
دوما : اگه یک کم فارسی وان نگاه می کردن جفتشون تازه از دیدن هم خیلی هم خوشحال می شدن...همین که والتر تو رختخوابشون نیست جای شکرش باقیه...
دلیل مرگ : مرد از اینکه می بیند بعد از کلی خط دادن و مخ زدن و پول خرج کردن و نو نوار شدن و حموم کردن بازم باید به جای یک هلوی پوست کنده خیار چمبر بو داده چسبو را در آغوش بگیرد دق می کند و می میرد

یعنی انقدر خندیدم اشکم دراومدها!

حمیدرضا یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 11:50

ببخشید تو این پست ادب موجود نیست.خودت گفتی سانسور بی سانسور.احتمالا اونجا از خداخواسته نفلش کنه.اخه درد سکته یک لحظه میاد تموم میشه.ولی در صورت زنده موندن زنش روزی دو بار از ته دارش میزد یک دفعه صبح یکی بعد از شام.
یادم میاد چند سال پیش تو اصفهان زنی که به شوهرش مشکوک بود تو افتابه شوهرش اسید ریخته بود.بنده خدا هنگام طهارت دیده بود کل جلوبندیش شسته شده.حالا این یکی مدرک داره ببین چیکارش میکنه.(این زنها کلآ جانیند.چیزی تو مایه های jigsaw)
این داستانت منو یاد یک ضربالمثل انداخت(خیلی بی ربطه)که میگه :اونی که به ما نریده بود؛کلاغی ک و ن دریده بود.(با لهجه اصفهانی بخونش)
بازم ببخشید.اگه دیدی پستم خیلی ضایعه تاییدش نکن.

اتفاقا لنگ یه همچین کامنتی بودم تا برم سراغ پست بعدی!

دمت گرم!

منا یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 11:12 http://8daily.blogsky.com/

بیچاره چه بد شانس بود همون بهتر که مرد!

؟!

سونیا یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 11:05 http://allalone.blogsky.com

دردناک بود...:(

پروانه یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 10:39 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

یک بار دیگر انسان بازخورد زنا و شهوترانی را به تماشا نشست.

نیره شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 23:18

عالی. تکان دهنده ترین جمله ش همون آخری بود. ؛این داستان واقعی بود؛

محسن شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 18:00 http://after23.blogsky.com

نتیجه اخلاقی و منطقی و ...... همه چی.
قبل از دست یازیدن به هر حرکت نامشروعی، باید از سلامتی کامل همسرتان اطمینان یابید.

محسن شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 17:52

منم بیشتر از این که به شکل تلفظ اون از این جمله فکر کنم به همینی که نوشتی فکر می کنم.
در دانشمند بودن نیوشا من هیچ شکی ندارم.
یکی از دوست داشتنی ترین آدمای دور و بر منه.

در دوست داشتنی بودنش که شکی نیست. همینقدر کم که دیدیمش اینهمه دوسش دارم.

اما خدایی اصطلاح خیلی سختیه. اصلا من تابحال بکار نبرده بودمش!

محسن شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 01:52

فرهنگ نیوشاست که به خونه ما هم سرایت کرده. بچچه که بود به از حیض انتفاع ساقط شد می گفت:
از حیض انقتاع سایط شد.

نیوشا چه کلمات سختی رو بکار می برده بچه که بوده!

محسن چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 22:23

شاید از ترس این که زن واقعنی اش یهو هفت تیر بکشه و بزنه و به چند تا نقطه اش و اونو از حیض انقتاع سایط کنه.

حیض انقتاع سایط کنه یعنی چه؟ خیلی عربیه!

آراد چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 22:08

جمله آخر: خ...خ...خ... ............ م
بعدشم مرد . (جمله اش غیراخلاقی بود سانسور کردم )

اینجا سانسور نداریم. هر چه می خوهد دل تنگت بگو!

محمد چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 18:40 http://mohamed.blogsky.com/

خب کسی که به این راحتی همچین خلاف بزرگی رو تو فرهنگ ما مرتکب میشه حتما باید برا اجرا کردن خواسته ی شیطانیش برنامه ریزی دقیق بکنه وگرنه اینقدر بازم تو فرهنگ ما فضول زیاده که اگه حواست نباشه کار به همین عاقبت ختم میشه!
خب معلومه دیگه برنامهریزی برا کار خلاف! تا حالا نکردی؟

من؟ خلاف؟


همه ما یه وقتایی دیوونگی می کنیم (آنتونی پرکینز - فیلم روانی، آلفرد هیچکاک)

فکر می کنم همه ما یه وقت هایی کار خلاف انجام دادیم. حالا نه از این نوعش... خلاف به معنی کلی.

محمد چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 14:12 http://mohamed.blogsky.com/

زن و شوهری رو میشناختم که میگفتن ۱۵ ساله با هم خواهر و برادرن و بدن لخت همدیگه رو ندیدن! الانم دارن مراحل طلاق رو میگذرونن! مرده رفت یه زن دیگه گرفت و زنه هم رفته خونه ی باباش!
نمیتونم بگم تقصیر مرده بوده یا زنه! اما مرده خیلی کند ذهن و احمق بوده ! خب اینم شد برنامه ریزی آخه!)

برنامه ریزی برا چی؟

aavin چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 14:02 http://persiarome.blogspot.com

سلام...داستان غمگینی بود...من نمیدونم جمله آخری که تو ذهنش گذشته چی‌ بوده،فقط می‌تونم بگم اگر این اتفاق اینجا می‌افتد یارو سکته نمیکرد! اینجا آدم‌ها راحت و آروم تر با اتفاقات برخورد میکنند (حتا وقتی‌ که حقشون خرده بشه یا وقتی‌ عزیزشون بمیره) نمیدونم شاید هم یکی‌ بگه بی‌ احساس ترند از ما،اما من اینو تأید نمیکنم، چون دیدم که به جاش خیلی هم احساساتی‌ اند..مرسی‌ از پستت..بدرود

خب اینجا ملاحظات خانوادگی خیلی بیشتر از غرب هست و اون مرد احتمالا تا ته اتفاقاتی که توی آشنا و فامیل براش میفته رو دیده و ترجیح داده با ایست قلبی بمیره تا اینکه از حرف فک و فامیل دق کنه!

عمو چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 10:08

بیا! بازم بگین آقای گودرزی به خانم شقایق ربطی نداره!

... بابا باعث شد قلبش از کار بیفته! جل الخالق!
یارو رو بگو تو این هیر و ویری چه با خیال راحت حموم هم رفته بوده!

اونکه نمی دونست هیر و ویره. به خیال خودش خونه خالی بود، زنش هم سر کار... سر ظهر خانوم برداشته آورده خونه! بعد که پتو رو زده کنار دیده بجای اون دختره زنش زیر پتو خوابیده سکته کرده بیچاره!!!

ولی واقعا دوست دارم بدونم آخرین جمله ای که از ذهنش گذشته چی بوده؟

ر و ز ب ه سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 22:53 http://hazrat-eshgh.com

داستانت یهو منو برد به داستان "عروسک پشت پرده" هدایت که اتفاقن فیلم هم شده (دیدی فیلم رو که؟ فیلم "ساحره" با بازی ویشکا آسایش)

نمی دونم چرا؟!
حالا ول کن اینو. ربطم نداشت!!!

این سکته کردن واسه آدمی که چنین کاری می کنه خیلی عجیب نیست؟! کسی که چنین کاری می کنه مگه چی رو داره که به بهش فکر کنه و یا اصلن درک و شعور برداشتی رو داره اصلن که بخواد سکته کنه؟

یه بابابی می گفت سکته قلبی سکته مال آدم های با احساسه و لطیف و حساسه! سکته مغزی مال آدم های بدبخت و زیاد فکر کن و کچل و ... ایناست!

این تیکه یه بابایی می گفت آخر خیلی باحال بود. یه جایی استفاده می کنم ازش!

همون سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 19:09

چی بگم والا زندگی هم زندگی های قدیم...با اینکه سخت بوده ولی این چیزا توش نبوده...هر وقت این چیزا رو می شنوم حالم بد میشه...حالا این کی بوده که داستان زندگیش رو به همه گفته؟

فقط برای بردن آبروی شوهره اینکارو کرده.

احسان سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 18:04

اخرین چیزی که تو فکرش بوده این بوده:
اوه اوه ...وزیدم!!

ممکنه. به قول یکی می گفت شایدم تابحال زن خودشو لخت ندیده بوده!

نونوش سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 15:38

فکر کنم اول شدم!
اگه سکته نمیکرد هم می مرد؟

نخیر سوم شدی!
اگه سکته نمی کرد احتمالا کشته می شد!

حسین سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:55 http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما

یعنی مطالب چهار سال وبلاگ منو خوندی همشو؟؟؟

محسن سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 14:40 http://after23.blogsky.com

خوب شد که مرده شور بردش و لازم نبود که من برایش آرزو کنم که مرده شور ببردش. بعد از سی سال!!!! خب یک کم کار نیک میکرد و امروز و فردا می مرد و میرفت بهشت و حوریان ۷۰ متری را در آغوش می گرفت.
بعد از سی سال؟؟

برام جالبه بدونم لحظه آخر به چی فکر کرد که سکته کرد و مرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد