پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

تخیلات یک ذهن عصیانگر

...بالاخره تصمیم گرفتم بزنم بروم به دیار غربت. تصمیم گرفتم دیگر اصلاً به خانه مان برنگردم و دیگر به هیچ مدرسه ای نروم. تصمیم گرفتم فقط فیبی را ببینم و ازش خداحافظی بکنم و پول های عیدیش را بهش پس بدهم و بعد منزل به منزل بروم به طرف مغرب. 

با خودم گفتم کاری که می کنم این است که می روم دم "هلند تانل"می ایستم و سوار اتومبیل یک نفر می شوم، و بعد سوار اتومبیل یک نفر دیگر و بعد یکی دیگر، و همینطور می روم تا اینکه بعد از چند روز می رسم به جایی در مغرب که خیلی خوش منظره  و آفتابی باشد، و در آنجا کسی مرا نخواهد شناخت و می توانم شغلی برای خودم پیدا کنم. پیش خودم گفتم در یکی از جایگاه های فروش بنزین می توانم شغلی پیدا کنم، و توی اتومبیل های مردم بنزین و گازوئیل بریزم. هیچ برایم مهم نبود که چه شغلی می خواهد باشد. فقط دلم می خواست کسی مرا نشناسد و من هم کسی را نشناسم.

فکر می کردم کاری که می بایست بکنم این است که وانمود کنم یک آدم کر و لال هستم. اینطوری دیگر مجبور نمی شدم با هر کس و ناکسی طرف صحبت بشوم و با آنها حرفهای احمقانه و بی فایده بزنم. اگر کسی می خواست چیزی به من بگوید، مجبور می شد حرفهایش را روی تکه کاغذی بنویسد و بدهد به من. آنها بعد از مدتی از این کار خسته می شوند و حوصله شان سر می رود و آنوقت من مادام العمر از شر حرف زدن با آدم ها خلاص می شدم. همه خیال می کردند که من یک آدم فلک زدۀ کر و لالی هستم و دیگر ولم می کردند. 

من توی باک اتومبیلشان بنزین و نفت و گاز می زدم و حقوقم را می گرفتم و با پولی که در می آوردم در یک جایی کلبۀ کوچکی می ساختم و تا آخر عمر آنجا زندگی می کردم. کلبه را درست کنار جنگل می ساختم، نه اینکه وسطش، برای اینکه می خواستم همیشه آفتاب داشته باشد. غذایم را خودم می پختم و بعدها، اگر می خواستم ازدواجی چیزی بکنم، دختر خوشگلی را که مثل من کر و لال بود می دیدم و با هم عروسی می کردیم. او می آمد توی کلبۀ من و با هم زندگی می کردیم، و اگر می خواست چیزی به من بگوید مجبور می شد مثل سایرین مطلبش را روی یک تکه کاغذ بنویسد. اگر یک وقت بچه دار می شدیم، یک جایی قایمشان می کردیم. برایشان یک عالم کتاب می خریدیم و خودمان بهشان خواندن و نوشتن یاد می دادیم.

من از فکر کردن راجع به این موضوع سخت به هیجان آمدم. جداً به هیجان آمدم. خوب می دانستم این موضوع که خودم را به کر و لالی بزنم فکر احمقانه ای است، اما خوش داشتم دربارۀ آن فکر بکنم...

"ناتور دشت" اثر جی. دی. سالینجر

از بهترین کتاب هایی که تابحال خوندم و از روان ترین کتاب های معاصر. خالق این اثر ۲۷ ژانویه ۲۰۱۰ بعد از سال ها انزوا و زندگی پنهان – درست مثل خطوط بالا – در ۹۱ سالگی درگذشت. اگه کتاب رو نخوندین زودتر گیرش بیارین و بخونین... مطمئنم خوشتون میاد.

نظرات 15 + ارسال نظر
سونیا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 12:12 http://www.allalone.blogsky.com

نه کلا در مورد خانواده گلس می نوشت، تو هر کدوم از کتاباش یکی از افراد این خانواده اومده مثل: بادی، سیمور،فرنی ،زویی و....
به نظرم کار درستی کرد فیلم معمولا کتابو ضایع می کنه، مثلامن خودم معتاد کتابای هری پاترم ولی فیلماشون را دوست ندارم!
هومممم ترسناکه به نظرت سیاه نامه؟:دی

ولی من هم کتاب های هری پاتر رو دوست دارم هم فیلم هاشو. فیلم با تصویر ذهنی من از کاراکترها و فضا کاملا همخونی داشت.

سونیا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 01:47 http://allalone.blogsky.com

راستی تا حالا تصویری از هولدن ندیده بودم، یه جور دیگه تصورش می کردم!

بارها از سالینجر خواسته شده امتیاز برگردان سینمایی کتابش رو بفروشه. بیلی وایلدر و استیون اسپیلبرگ کلی دنبالش بودن. اما هیچوقت قبول نکرد. این طراحی رو هم از روی اینترنت پیدا کردم که معروفترین طراحی از شخصیت هولدن هست... که به تصویر ذهنی من خیلی نزدیکه. به کلاهش نگاه کن!

سونیا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 01:42 http://www.allalone.blogsky.com

کاش بیشتر نوشته بود...

این حرف درباره خیلی از هنرمندان صدق می کنه. کاش بیشتر نوشته بود، کاش بیشتر ساخته بود، بیشتر کشیده بود...

اما خودش اینجور زندگی رو انتخاب کرد و مطمئنا از انتخابش هم راضی بوده.

ر و ز ب ه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 19:08

همین دیروز این کتاب گیر ما اومد!
انتشار سال ۱۳۷۳..
می خوانیم پس از اون می آییم و نظر می دهیم.

منتظریم!

فرشته سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 02:47 http://freshblog.blogsky.com

اخه نیست اینجا انتشارات فارسی دارییییییم .... در ضمن اونی هم که گفتی اووزیه نه اوسی به ما توهین نکن داداش !!! ما رو درست تلفظ کن D;

:)

محسن دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 08:38 http://after23.blogsky.com

خب پیرمردی. راس میگی پیرزنی نه پیرمردی درسته.
من استفاده از شعر برای بیان نظر رو میگم پیری.

آهان! از اون لحاظ؟!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 05:54

حسام جان اسم فرانسویشو میگی؟؟؟ میخوام ترجمه فرانسویشو بخونم . اخه انگلیسیشو امروز صبح خوندم اما روان نبود! خیلی سانسور کرده بودن این انگلیس ها!

چه سوال های سختی می پرسین! از کجا بدونم آخه!

در فرانسوی به این اسم ترجمه شده:

L'Attrape-Coeurs

ترانه یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 19:17

تو هنوز cloudy رو ندیدی؟ یعنی من بالاخره در یه چیزی از تو پیشی گرفتم؟ چون من جمعه دیدن تمامی کاندیدا رو تموم کردم.

پیشی گرفتی؟ چرا هاپو نگرفتی؟!

اونم دیدیمش.

فرشته یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 13:03 http://freshblog.blogsky.com

اسم انگلیسی گتاب رو می گی؟ من نتونستن حدس بزنم کدوم کتابشه؟

بابا خارجی! اوسی!

The Catcher in the Rye

محسن یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 13:01 http://after23.blogsky.com/

میخوام یک کامنت پیرزنی بزارم. چیزی که با این که خیلی خودم خوشم نمیاد ولی خیلی درسته و اونم اینه که:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

حالا چرا پیرزنی؟ پیرزن ها که از اینجور شعرها بلد نیستن، اگر بلد باشن سه کلمه اولشو که بگن بقیه اش رو یادشون می ره!

کوروموزوم نا معلوم یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 12:52

ا واقعا؟؟؟؟من اینو نمیدونستم!
+ اینکه کلی خندیدم.
+همدان و اون طرفا

آره، جدی گفتم.

مال ما طرف های شمال بوده، خیلی فاصله داشته انگار!

محمد یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 12:48 http://mohamed.blogsky.com/

خیلی متنی رو که گذاشتی دوست داشتم.
کلا از آدمای تنها خوشم میاد. حیف که شاید هیچوقت یا خیلی کم بشه پیداشون کرد و نوشته هاشون رو خوند.
به نظر من تعداد بسیار زیادی شاهکار تو پستوهای خونه های آدمای تنها داره خاک میخوره که تعدادشون از شاهکارای معرف ادبیات خیلی خیلی بیشتره!

کدوم انتشارات؟

کتابی که من دارم چاپ قبل از انقلابه، نمی دونم الان چه انتشاراتی منتشرش کرده. یه سر به کتاب هایی که می خوانیم بزن، یادمه محسن یه پست درباره اش گذاشته بود.

کوروموزوم نا معلوم یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 10:23 http://xxxy.blogsky.com

ناتور دشتو خیلی خیلی دوست داشتم و کلی از هولدن خوشم میومد.چند بار خوندمش تا اینکه یکی کتابشو ازم پیچوند و نتونستم باز بخونمش اما باز باید بخرمش.کارای دیگه سالینجر رو هم دوست دارم جنگل واژگون و ...
واقعا از مرگش متاسف شدم.
کتاب کافکا در کرانه هم توی همین تم ها هست و من خیلی دوسش داشتم از موراکامی.
+ اینکه کلا زندگی منزوی سیاینجرو دوست داشتم یه جوریایی به اینکه این همه خوب مینوشت خوب خیلیه که آدم اینجوری تو کل دنیا مطرح باشه بعد ترجیح بده تنها باشه و خودش زیاد تو دید و مطرح نباشه.

اصلا زندگی خود سالینجر یه داستان هیجان انگیزه...

سالینجر در جوانی عاشق دختری بود به اسم اونا اونیل. دختر بعد از اینکه با چارلی چاپلین ملاقات می کنه عاشقش می شه و سالنینجر رو رها می کنه. اونها با هم ازدواج می کنن و سالینجر ضربه روحی شدیدی از این شکست عشقی می خوره که روی تمام زندگیش اثر می ذاره.

علی یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 00:07

سلام آقا حسام .
درباره فیلم INGLOURIOUS BASTERDS ننوشتی تا حالا.فیلم خوبیه ولی حتی بین فیلمهای مطرح هم معرفیش نکردی.
شرمنده هیچ ربطی به سکانست نداشت.

راست می گی. درباره این فیلم هیچ پست جداگانه ای نذاشتم، اما پراکنده درباره اش نوشتم و در پست پیش بینی کاندیداهای اسکار ۲۰۱۰ در چند رشته معرفیش کردم.

aavin شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 22:04 http://persiarome.persianblog.ir/

حسام جان داستان کتاب داستان زندگی‌ خودشه؟

داستان درباره چند روز از زندگی یه پسر ۱۶ ساله اس که دیگه تصمیم نداره به خونه برگرده. از مدرسه هم فراریه و از همه چیز و همه کس شاکی.

مطمئنا ترجمه ایتالیاییش هم هست، تونستی گیر بیار بخون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد