پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یادداشتی بر فیلم Lost Abrazos Rotos (پدرو آلمودووار – ۲۰۰۹)

نمی دونم چرا کلاً از فیلم های اسپانیایی خوشم میاد. بخاطر سبک روایت داستان یا ساختار فیلم. یا به دلیل مناظر زیبا و موسیقی خاصش.

شاید فیلم جدید آلمودوار رو هر کسی دوست نداشته باشه و "آغوش های شکسته" (Broken Embraces، ترجمۀ انگلیسی نام فیلم) رو در مقایسه با ساختۀ قبلی همین کارگردان – Volver – اثر ضعیفتری ببینه.

با ورود پسری جوان به خانۀ یک فیلمنامه نویس نابینا به اسم هری کین، خاطرات و ماجراهای ۱۴ سال پیش رو که منجر به کور شدنش شده برای پسرش تعریف می کنه. داستان عشقش به دختر بازیگری به نام Elena، روابطش با تهیه کنندۀ فیلم – که با النا زندگی می کرد – و ازدواج با همسر فعلیش...

در واقع شاهد سه داستان بصورت همزمان هستیم: زمان حال، گذشته و فیلمی که گروه در حال ساختنش هستن. این سه داستان به خوبی از هم تفکیک شدن تا نکتۀ مبهمی برای بیننده بجا نذارن.

به احتمال زیاد فیلمنامه، فیلمبرداری و موسیقی متن این فیلم برای اسکار ۲۰۱۰ کاندید می شن. فکر می کنم اسم پنه لوپه کروز رو هم بین کاندیداهای بهترین بازیگر زن امسال خواهیم دید؛ حالا یا برای این فیلم یا برای Nine. (همونطور که می دونین دو بازی خوب از یک بازیگر در یکسال شانسش رو بیشتر می کنه، اتفاقی که سال قبل برای کیت وینسلت افتاد)

امتیاز: ۷ از ۱۰

نظرات 9 + ارسال نظر
محسن شنبه 2 آبان 1388 ساعت 17:32 http://ketabamoon.blogsky.com/

خب چه فرقی می کنه. بالاخره ۲۰ سی سال باید صبر کنی دیگه. حالا توی این ۲۰ سی سال روزشماری می کنی یا نمی کنی، این دیگه به خودت مربوطه.

درسته. ولی احساسش و حداقل اسمش فرق داره!

محسن شنبه 2 آبان 1388 ساعت 01:09 http://after23.blogsky.com/

یعنی اینایی که تو میدی همین که از این ور توش سرمایه گذاری کنی از اون ور بهت پول میدن؟ لازم نیست که سی سال صبر کنی؟

چرا دیگه!‌ باید ۲۰ یا۳۰ سال ماهی مثلا n تومن پول بذاری به حساب، بعد از اون مدت تا آخر عمر ماهیانه بهت بهره برمی گردونن.

محسن جمعه 1 آبان 1388 ساعت 11:50 http://filmamoon.blogsky.com

ببین اگر سی سال یک جایی کار کردی و بعدش مستمری ماهیانه گرفتی حققته. از حقوق خودت در شرکت بیمه ای سرمایه گذاری کرده ای. گیرم به زور. آن تشکیلات بعد از سی سال کار با سرمایه تو، شروع می کند یک چند سالی که معمولن خیلی هم طولانی نیست بهره پولت را به تو می دهد. این در تمام دنیا هست و برای از کار افتادگان و حتا آن هایی که دلشان می خواد این طوری باشد خیلی هم خوب است. ولی بازنشستگی به معنی این که بروی توی یک پارکی بنشینی و با سه چهار تای دیگر مثل خودت خاطره های اتفاق نیافتاده و یا حتا اتفاق افتاده و یک کلاغ چل کلاغ شده خودت و خودشان را برای هم تعریف کنید و اوقاتتان را خوش کنید را من دوست ندارم.
آدم بهتر است سر پله های محل کارش از شدت ناتوانی در بالا رفتن بیافتد و البته دیگر بمیرد نه این که لگنش بشکند یا قطع نخاع شود.

الان شرکت های زیادی هستن که یه همچین خدماتی ارائه می دن. ترجیح میدم توی یکی از اینا سرمایه گذاری کنم تا اینکه به امید گرفتن حقوق بازنشستگی روزهای کاریمو بشمارم!

آسمانی پنج‌شنبه 30 مهر 1388 ساعت 20:11 http://www.asmanii.blogfa.com

سلام آقای حسام
ممنون از لطفتون. خوشحالم که شعر مشیری باعث تجدید خاطرات دوران شباب شما شده
راستش من هم هر وقت میام این جا تو وبلاگ شما یاد 3 4 سال پیش می افتم که چقدر فیلم می دیدم نقد می خوندم اما حالا اصلاً ....

سلام
چرا حالا اصلا؟!

فتانه لایقی پنج‌شنبه 30 مهر 1388 ساعت 16:33 http://www.romanhaebook20.mihanblog.com/

سلام
وبلاگ شما را دیدم خوششم امد لینکتان کردم
شما هم سری به وبلاگ من بزنید مرسی

محسن پنج‌شنبه 30 مهر 1388 ساعت 12:56 http://axamoon.blogsky.com

حالا حس خوبی که ما داریم اینه که بازنشسته نمیشیم. چون کار ثابت نداشته ایم و بیمه و بازنشستگی و اینامون خیلی درهم و برهمه . اینه که مطمئنیم توی بازنشستگی نمی میریم.
این چیزی که از این همکارت نوشتی عین نوشته های دی جی سالینجر بود.

من از کلمه بازنشستگی و حالتش اصلا خوشم نمیاد. هیچ دوست ندارم ۳۰ سال یه جا کار کنم بعدش بشینم که دولت بخواد بهم مستمری ماهیانه بده... البته خیلی ها این حالتو دوست دارن اما من نه.

محسن پنج‌شنبه 30 مهر 1388 ساعت 08:50 http://ketabamoon.blogsky.com

میدونی من می خوام به این مرحله سوم یک دسته آدمای دیگه رم اضافه کنم که شاید بشه مرحله چهارم اسمشو گذاشت. آدمایی مثل خودم و دارا و دو سه تایی دیگه از یاران دبستانی خودمونو که تو هم میشناسیشون.
ماها چون پول نداریم برای گذران زندگی باید روزی هشت نه ساعت کار کنیم . که پول در بیاریم که بخوریم که نمیریم که بتونیم فردا دوباره کار کنیم و ...... در نتیجه وقتم نداریم. حالا با چس مثقال انرژی باقی مونده در آغاز یک شبی که تمام روزشو کار کردی می خوای چه بکنی، والله و اعلم.

الان توی ایران اغلب آدم ها یه همچین شرایطی دارن. توی شرکت ما تمام کارکنان - که از قشر مهندس و تحصیلکرده هم هستن مثلا - از ۷ صبح تا ۷ شب کار می کنن. حالا ۶ از خونه اومدن بیرون و ۸ شب هم می رسن خونه. وقتی می رسن خونه فقط وقت دارن شام بخورن و بخوابن که فردا دوباره ساعت ۶ بیدار بشن... همسر اغلبشون هم همینجوری مشغول بکار هستن... یعنی فقط روزی یکی دو ساعت فرصت می کنن زن و بچه شونو ببینن که از زور خستگی حوصله حرف زدن هم ندارن!

بعد همهشون فکر می کنن که این موضوع مال الانه. یعنی وقتی سن بالاتر رفت اینها همه برطرف می شه و راحت می شینن حالشو می برن... اما نمی دونن تا آخرین روز همین تکرار و تکراره که همراهشونه...

یاد یه همکاری افتادم که اینجا داشتیم. چند سال مونده به بازنشستگی از ۷ صبح تا ۱۰ شب میومد شرکت. ۵شنبه ها و جمعه ها هم میومد. چون می خواست میانگین حقوق دریافتیش بالا باشه که دوره بازنشستگی حالشو ببره. تمام نقشه هاشو می خواست اجرا کنه: مسافرت، تفریح،... . تا اینکه بالاخره بازنشست شد. با حقوق خیلی بالاتر از حد معمول. یک هفته بعد از بازنشستگی توی خونه سکته کرد و مرد. یعنی حتی یک حقوق هم نگرفت!

محسن چهارشنبه 29 مهر 1388 ساعت 18:16 http://filmamoon.blogsky.com

اصلن اسپانیا آخر ولایات دنیا و اسپانیولی آخر همه زبان هاست. من یکی از مشکلاتم با خودم در این زمستان سرد و طولانی که بر من گذشته است این است که اسپانیولی بلد نیستم و نمی توانم با گوش های خودم و بدون نیاز به زیر نویس فارسی، دریای درون را ببینم و یا ولور را. و برای حل این مشکل می شود گفت که حس می کنم دیگر زمان چندانی هم باقی نمانده. و این یکی از آن حس هایی است که من گاهی دچارش می شوم. حسی که هر چه زمان بیشتر بر تو می گذرد می بینی بیشتر و بیشتر آزارت می دهد. و این تعریف من از گذر زمان است. وقتی یکی گفت: پیر شدی. چه حسی داری؟ چه جوریه؟ گفتم: حس می کنم که هر چه جلوتر می روم حس می کنم و به عینه می بینم که دیگر زمان چندانی برای برآوردن آرزوهایم برایم باقی نمانده و این است که آزارم می دهد. این حس را بزرگی مانند احمد بیرشک اصلن نداشت و من بر این حس احمد بیرشک همیشه رشک برده ام.. احمد بیرشکی که یکی از افتخارات دوران زندگیم شاگردی او در کلاس کنکوری بوده. ولی او در آن کلاس فقط به ما هندسه درس داد. بماند. بهر حال روزی فیلم مستندی از زندگی او را دیدم که می گفت من ده سال پیش تصمیم گرفتم این کار را شروع کنم و شروع کردم و فکر می کردم ............ ولی ..........حالا باید...........بکنم. و بعد از آن باید..............بکنم............... انگار که اصلن فکر نمی کرد که باید بمیرد..............
دو سه سال پیش با ترانه یک دوره سی دی آموزش زبان اسپانیایی خریدیم. و ماند و ماند و ماند تا............ این روزها دورباره دیدمش. این که دوباره برود توی سی دی رام و آموزش شروع شود.. را نمی دانم.
گفتی اسپانیایی؟ تو اصلن شی وگویی؟

این کامنت شما رو می شه بعنوان یه پست کاملا مستقل آپ کرد.

تعریفتون از گذر زمان و پیری خیلی قابل توجهه. اینکه زمانی می رسه که آدم می بینه برای خیلی از کارها دیگه وقت نداره. چند روز پیش یه مطلبی خوندم خیلی جالب بود. می گفت زندگی آدم سه مرحله داره:

جوانی: وقت و انرژی داری، اما پول نداری
میانسالی: انرژی و پول داری، اما وقت نداری
پیری: پول و وقت داری اما دیگه انرژی نداری که به بری دنبال آرزوهات!

من هم اسپانیایی رو خیلی دوست دارم. چند سال پیش شروع کردم به خوندنش و همینجوری آروم آروم پیش می رم.

احسان چهارشنبه 29 مهر 1388 ساعت 12:49

من فکر کنم تو از فیلم های اسپانیایی خوشت نمیاد... بلکه از هنرپیشه هاشون خوشت میاد... اتفاقا جالبه که از فیلم های فرانسوی و ایتالیایی هم خوشت میاد... نه؟؟؟ اگه یکی حوصله داشته باشه و پست هاتو بذاره کنار هم میفهمه مشکل از کجاست داداش من....!!

اما در کل منم از فیلم های اسپانیایی خوشم میاد (;

تا همین چند سال پیش فرانسه و اسپانیا از قدرت های سینمایی جهان بودن، هنوز هم سالی چند تا فیلم شاهکار در اروپا تولید می شه که واقعا دیدنی هستن.

من اتفاقا از بازیگرهای اسپانیایی اصلا خوشم نمیاد، مخصوصا از همین پنه لوپه کروز!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد