داستان فیلم از کجا اومد: یه خبر که توی روزنامه خونده بودم ("انفجاری در هستۀ مرکزی خورشید رخ داده که برای چندین روز اشعۀ خورشید حاوی ذراتی مضر شده اند")
تصاویر مربوط به سخترانی استاد دانشگاه رو دوبار گرفته شد: یکبار با یک استاد واقعی و دفعۀ دوم با یک بازیگر (علی نیکی). تازه فهمیدم جلوی دوربین، یک بازیگر بهتر می تونه نقش یک استاد رو بازی کنه تا یک استاد!
تابحال در تمام فیلم های کوتاهم سکانسی وجود داشته که در دانشگاه علم و صنعت گرفته بشه، خصوصاً در آمفی تئاتر!
از ابتدای نوشتن فیلمنامه پرهام و احسان رو برای نقش پیام در نظر گرفته بودم.
یکی از خاطره انگیزترین روزهای تصویربرداری روزی بود که برای ضبط تصاویر سایت باستان شناسان به روستایی اطراف کرج رفتیم. انقدر صحنه رو واقعی چیده بودیم که خیلی ها فکر می کردن واقعاً یک گروه باستان شناس اومدن اینجا دارن کاوش می کنن!
در همین سکانس یک جمجمۀ مصنوعی انسان داشتیم که باید از زیر خاک بیرون می اومد. بعد از تصویربرداری این جمجمه رو محمد برد خونه و گذاشت توی انباری! چه داستان هایی که بعداً با این جمجمۀ مصنوعی (که البته خیلی طبیعی به نظر می رسید) اتفاق نیفتاد!
از موسیقی این فیلم خیلی راضی بودم و با وجود ابزار نه چندان حرفه ای، نتیجۀ بسیار رضایت بخشی داشت. روزی که کار ضبط موسیقی تموم شد، همون روزی بود که ایران از بحرین (یا قطر؟) باخته بود و همۀ ملت غمگین بودن. اما ما توی یه دنیای دیگه سیر می کردیم!
از موسیقی این فیلم روی تیتراژ پایانی یکی از برنامه های تلویزیونی استفاده شد (بدون خبر، بدون حفظ کپی رایت!).
نظر من بعد از اتمام این فیلم: دیگه بمیرم فیلم کوتاه کار نمی کنم!
شما اگه یه شب متوجه بشین فقط تا صبح زنده هستین و با سر زدن اولین اشعه های نور خورشید همه چیز از بین می ره چیکار می کنین؟ شب رو چه جوری می گذرونین؟
تیزر فیلم (12 مگابایت / 1:10 ثانیه / mpeg)
موسیقی متن تیتراژ آخر (3.8 مگابایت / mp3)
(نوشته ای از مریم دربارۀ این موضوع)
من باید ببینم بقیه با من کاری ندارن.
توی اون شرایط هرکی به فکر خودشه!
من هر گونه دست داشتن در آب میوه و ساخت فیلم آخرین شب رو تکذیب می کنم.
از اون فیلم هم فقط یه مهدوی احمق یادم هست و گنجاندن کهکشان در ذهن احسان فردوسی...
اون مهدوی احمق که کماکان سرجاشه و تکون نخورده ولی فردوسی رفته اون کله دنیا و احتمالا در نیمکره جنوبی زمین وقتی به آسمون نگاه می کنه ناخودآگاه یاد اون جمله اش می افته!
آخه من نود درصد فیلمو به خاطر رابرت پتینسون میبینم!
چه تفاهمی!من هم نود درصد به خاطر کریستین استوارت می بینم!
من که تا اون موقع پیر میشم!
در ظمن من یک فرصت خوب رو هم برای دیدن ماداگاسکار دو از دست دادم ولی قول می ئم تا اسکار ببینم.دیگه تکرار نمی شه!
چند هفته دیگه میاد. یه کم دیگه صبر کن. به نظر من دیدن نسخه های روپرده ای نصف ارزش هنری فیلم رو از بین می بره و تمام زحماتی که نورپرداز و فیلمبردار و طراح صحنه و لباس و گریمور انجام دادن رو ضایع می کنه!
یک سوال دیگه.
توییلایت رو دیدی؟
نه هنوز. کیفیت رو پرده ایش اومده ولی منتظرم کیفیت اوریژینالش بیاد.
ما رفتیم ولی دست از سر ما برنمی دارید!!!
این فیلم هم خاطره ای شد. مخصوصا سر همین جمجمه معروف که با محمد کلی خندیدیم!!!!
یادش بخیر
امیدوارم تو بعدیش موفق باشی!
پاشو بیا اینجا کلی کار داریم! جات خیلی خالیه!
اونجا در چه حالید؟ ایمیل بزن توضیح بده یه کم از خماری در بیایم!
باز این خوبه.
من حدود دو سوم فیلم های ۲۰۰۸ رو ندیدم.
من هم همینطور!
اما انقدر پر رو هستیم که با اینحال پیش بینی می کنیم و ایشالله مثل پارسال پیارسال باز هم درست از آب در میاد!
من فقط دوست دارم اون چند ساعت باقیمونده رو کنار عزیزترین هام باشم ...
تا شب یلدا باید هر دو اطلاعات کافی داشته باشیم تا با هم مخلوطیشن بکنیم.
شب یلدا که هفته دیگه اس! من هنوز چند تا از فیلمای اسکاری امسال رو ندیدم. مثل Changling و فیلم آخر دیوید فینچر.
حداقل باید یه ماه دیگه صبر کرد و اواخر دی ماه پیش بینی رو انجام داد.
منم می خواستم همین کارو بکنم!
با هم شریک شیم یا رقابتی کار کنیم؟
ما همه جوره پایه ایم داداش! ببین خودت چه جوری حال می کنی!!!
خوب بعضی وقتا پیش میاد دیگه.شما به بزرگی خودتون ببخشید!!!
از اسکار چه خبر؟
به زودی درباره اسکار امسال می نویسم و برنده ها رو پیش بینی می کنم!
حرف که از آسمون نازل نمی شه! ژادم باید فکر کنه بعد حرف بزنه و این فکر کردن ممکنه چند دقیقه طول بکشه.آخه مگه می شه خونه یک نفر زنگ بزنی و بگی:میشه چند دقیقه به من وقت فکر کردن بدید؟!
اتفاقا خانوم ها تنها مخلوقاتی هستن که می تونن یک نفس ۲۴ ساعت حرف بزنن و موضوع کم نیارن!
من یه دوستی دارم (که این وبلاگ رو هم می خونه) وقتی زنگ می زنه دیالوگمون اینجوریه:
اون: سلام
من: سلام
اون:...
من: خوبی؟
اون: مرسی... (سکوت)
من: اوم... خب چه خبر؟
اون: هیچی! (سکوت)
من: (بعد از چند لحظه فکر یه موضوع پیدا می کنم و یه کم حرف می زنم) تو چه خبر؟
اون: هیچی... (سکوت)
من (پیش خودم): خب وقتی حرف نداری بزنی مجبوری تلفن رو برداری زنگ بزنی خونه مردم؟ (بقیه افکار سانسور می شود!)
اون:... (سکوت)!!!
مشکل اینه که حرفا به مرور زمان پیش میاد!
یعنی ما همینجوری اصلا با هم هیچ حرفی نداریم دیگه؟ باشه...!
آره حسام اون جمجمه خیلی داستان داشت. من برده بودمش خونه گذاشته بودمش تو کمد. یه روز مادرم داشته کمد رو تمیز میکرده که برمیخوره به اون جمجمه. بنده ی خدا خیلی ترسیده بود و به من زنگ زد. من گفتم اخه مادر من من هر چی باشم قاتل نیستم که!) بعد هم ماجرا رو براش تعریف کردم. مادرم هم با اجازتون جمجمه رو همونجوری گذاشت تو سطل اشغال و کلی دعوام کرد.)
در ضمن اون تپه که برا تصویربرداری رفته بودیم در منطقه ی وحیدیه ( قصبه ) شهریاره که الان به عنوان یک اثر باستانی ثبت شده و پوسترش هم چاپ شده! از همون تپه کلی زیر خاکی در اوردن.
من اگه بفهمم ۲۴ ساعت دیگه میمیرم همون موقع میمیرم.
کاش اون روزی که برای فیلمبرداری رفته بودیم مثلا کاوش کنیم یه کمی هم واقعا کاوش می کردیم...
در ضمن، من منتظر تماست هستم!
در ادامه حرفام میخواستم بگم که من این فیلمت رو خیلی دوست دارم.موضوعش خیلی جالبه و موسیقیش هم خیلی زیباست.... در اینجا جا دارد که یک دستت درد نکنه به برادر و شوهر عزیزم بگم.... ما بی صبرانه منتظر ششمیش هستیم.
مرسی.
بعدی هم تو راهه!
از موضوعش خیلی خوشم اومد ...
خوشحالم.
من اگه این اتفاق بیفته و قرار باشه تا صبح بیشتر زنده نمونم اولش که خوب شاید نیم ساعتی رو تو شوک باشم.چون خیلی برنامه ها دارم که احساس میکنم به هیچ کدوم نمیرسم.ولی بعد دلم میخواد تموم اونهایی رو که دوسشون دارم پیشم باشن.یعنی تا وقتی صبح بشه....البته شاید هم تا قبل از اون موقع از ترس سکته کردم که وقت اون دیگه فاجعس...!!!!
من فکر می کنم با افسانه و ترانه میرفتم پشت بوم. و همه مون میرفتیم توی رختخوابمون و زیر یک لحاف . به احتمال زیاد خوابمون می برد. یعنی زودتر همه چیز تموم میشد. مگر این که من با خروپفم اونا رو بیدار میکردم. این همه مدت رو چه کار کردم که اون یک شبو بخوام چه بکنم؟
دقیقا. قبلا معنی اش رو درک نمی کردم!
ما که این همه حرف داشتیم خب تلفن می زدیم!
خوبه که همیشه ان لاینی چون منم تازگیها ان لاین شدم و دم به دقیقه توی بلاگ اسکای سیر می کنم.
اعتیاد به اینترنت یعنی همین دیگه!
این فیلم رو آمفی تاتر دانشگاه دیدم ...اتفاقا با سازنده موسیقی فیلمت هم برای همکاری گپی زدم .فیلم حس خوبی به من انتقال داد نکته جالبی که داشت این بود بر خلاف فیلمهای کوتاه دیگری که بیشتر به کلیپ شبیه است داستان داشت آن هم مرموز و جذاب .بعد از اون فیلم منتظر فیلمهای دیگرت بودم ولی انگار زمان هنوز بهت اجازه ساختن نداده ...
ولی شربت بعد فیلم خیلی آبکی و بی مزه بود ...فکر کنم کار مهدی آروم بود.
بعد از آخرین شب یک فیلم کوتاه دیگه ساختم به اسم هیپنوتیزم (۸۳) و الان هم مراحل پیش تولید فیلم بعدی به اسم یک درجه لعنتی رو انجام می دیم که امیدواریم بتونیم اواسط دی ماه به تولید برسیم.
به نظرم کار دیگه ای جز رفتن به پشت بوم و تماشای ستارگان ندارم.
تا این جا شد 2 تا فیلم که ما را توی خماری دیدندش گذاشتی!!
یادت باشه رفیق
چرا دو تا؟!