پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

داستان کوتاه: حلقۀ پایان ناپذیر

رئیس یک شرکت خصوصی به منشی اش:

-          برای آخر هفته دو تا بلیت بگیر ماموریت بریم کیش!

منشی بلافاصله شمارۀ موبایل شوهرش رو می گیره:

-          سلام عزیزم، خوبی؟ من آخر هفته دو روز ماموریت می رم کیش، شنبه بر می گردم.

شوهر بعد از چند لحظه به موبایل معشوقه اش زنگ می زنه:

-          سلام جیگر! چطوری؟ زنم آخر هفته نیست، برنامه ات رو ردیف کن دو روز بیا پیشم.

معشوقه (که معلم خصوصی زبانه) به شاگردش زنگ می زنه:

-          سلام. برای من کاری پیش اومده جلسۀ این هفته کنسل می شه. هفتۀ دیگه بجاش جبرانی می ذاریم.

شاگرد به پدر بزرگش زنگ می زنه:

-          سلام بابا بزرگ. معلم زبانم زنگ زد گفت این هفته نمی تونه بیاد. قول داده بودی منو ببری باغ وحش، می بری؟

پدربزرگ – که همون رئیس شرکت خصوصیه – به منشی اش:

-          ببین این هفته نمی شه، باید نوه ام رو ببرم باغ وحش، هفتۀ دیگه می ریم کیش. باشه عزیزم؟

منشی به شوهرش: برنامۀ آخر هفته ام کنسل شد، نمی رم کیش.
شوهر به معشوقه اش: تف به این شانس، زنم نمی ره ماموریت. این هفته نمی شه ببینمت!
معشوقه به شاگردش: آخر هفته کلاس سر جاشه، همون ساعت میام پیشت.
شاگرد به پدربزرگش: بابابزرگ معلمم میاد، این هفته هم نمی تونیم بریم باغ وحش...
پدربزرگ (رئیس شرکت) به منشی اش: عزیزم برنامه ردیف شد، بلیت بگیر...
منشی به شوهرش: ...

نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 16 دی 1387 ساعت 19:51

سلام، لذت وافری بردم. عالی بود.

ممنون.

d@vood سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 13:57 http://www.khak57.blogfa.com

باحال بود ...این داستانش بود ببین واقعیش چی میشه !ولی از من به تو نصیحت جلو نامزدت اصلا این قصه ها رو تعریف نکن خلاصه یه 5 سالی تجربشو دارم ....

لطفا ما را از تجربیات خود بهره مند گردانید. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!

فرشته دوشنبه 1 مهر 1387 ساعت 14:17

من اپم سر بزن... هیچ داستانی هم نمی تونی قشنگترو مهیج تر از مجلس ما بنویس رئیس جمهور هم که رفت نیویورک ایشاالله داستانهای شنیدنی برامون اجرا میکنه که همه با هم بخندیم.

اون که در ژانر درام، تریلر داستان می سازه برامون!

محسن دوشنبه 1 مهر 1387 ساعت 14:05 http://axamoon.blogsky.com

یک سر به وبلاق وزین عکسامون بزنید و عکس شب را ببینید.

ما که مدام سر می زنیم! الان میام!

احسان یکشنبه 31 شهریور 1387 ساعت 19:21

منو یاد سریال های رضا عطاران انداختی ... فقط کافیه یک صحنه توالت هم بذاری توش که یک نفر ازش میاد بیرون در حالیکه داره دستاشو با پیژامه اش خشک می کنه...
زود معروف میشی عین عطاران!

قربونت!

گل ناز یکشنبه 31 شهریور 1387 ساعت 13:53

من رو یاد سریال bold & beautiful انداختی!!

محسن شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 18:30 http://axamoon.blogsky.com

اگه یک کمی میشد این ور و اون ورش کرد و به صدا وسیمای ضرغامی فروختش اونوقت میشد یک سریال دبش ماه رمضونی از توش دربیاد.
حالا آخرشو پندآموزی میکردی. مثلن منشی و رییس میرفتن کیش. شوهر و معشوقه هم .... بچه میموند که کی ببرتش باغ وحش. در اینجا پلیس میومد. نه یک عموی ریشو و مسلمان که تمام ماه رمضونو روزه گرفته بود و ایننا. اون میبردش باغ وحش و اونوقت بود که همه ابراز ندامت میکردند و ...
فرداشم عید فطر میشد.
میتونی برای اینکه آخر سریالو ملت نفمن این کامنتو آپ نکنی.

آخرش بعد از اینکه همه متحول شدن با هم می ایستن نماز جماعت می خونن و می شینن پای سفره افطار. یه آهنگ لطیف هم می ذاریم روی صحنه که همه دارن با هم میگن و می خندن... بعدم تیتراژ میاد.
می گم بیاین من و شما بریم صدا و سیما سریال نویس بشیم!

احسان شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 18:25 http://nagofteh-ha.blogsky.com

حیفه این حلقه ها همینطور بیخود بچرخه... باید یک جایی تموم بشه و همه به مراد دلشون برسن.
در ضمن هر کی اینقدر زود تا بهش زنگ زدن برنامه ریزی کنه حقشه که ضایع شه....

اینم حرفیه.

تینا شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 15:46 http://redlife.blogsky.com/

خیلی جالب بود...حالا آخرش چی میشه؟؟!!!

حلقه تا بینهایت تکرار می شه!

محسن شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 15:42 http://filmamoon.blogsky.com

در این گونه مواقع باید یک جوری زنجیر یک جایی قطع بشه. مثلن شوهر بگه: آه عزیزم متاسفم من همین که فهمیدم تو میری ماموریت رفتم و از مدیر شرکتمون درخواست کردم که این دو روزو منم برم ماموریت چون بی تو نمیتونستم که اون خونه سوت و کورو تحمل کنم و حالا هم نمیتونم کنسلش کنم!!!
نظرت چیه؟

خوبه!

سیما شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 12:59

سلام حسام جون چطور شده است بعد از نامزدی به فکر نوشتن اینطور حلقه ها افتادی !!!!

فشار زندگی باعث شد!

محمد شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 12:32

خیلی وحشتناک و منزجر کننده بود !

مهدیه شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 11:15 http://badoom.blogsky.com

وای سرم گیج رفت. امیدوارم در انتهای این چرخه، شوهره منشیه لو بره دلم خنک شه!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد