پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

داستان کوتاه: مستخدم

مرد شمارۀ خونه اش رو گرفت. بعد از چند تا زنگ صدای یک زن غریبه جواب داد: 

بله بفرمایین؟
(متعجب) شما؟
من مستخدم خونه هستم!
ولی ما که مستخدم نداریم!
خانوم همین امروز منو استخدام کرد.
الان خانوم کجاست؟
طبقۀ بالا، توی اتاق خواب پیش شوهرش.
شوهرش؟ شوهرش که منم!
(با لکنت) خب... من فکر کردم...
(عصبانی، با صدایی لرزان) دلت می خواد همین الان یه میلیون گیرت بیاد؟
بله.
توی کمد انباری یه هفت تیر هست، برش دار و هر دوی اون کثافتهارو بکش!

...
صدای پا. صدای جیغ. صدای شلیک. صدای شلیک دوم.
...

ببخشید، جسدشون رو چیکار کنم؟
بنداز توی استخر!
ولی... شما که استخر ندارین!
نداریم؟... یه لحظه صبر کن ببینم شماره رو درست گرفتم...!

نظرات 10 + ارسال نظر
سیما چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 14:39

اگر شماره خانه را اشتباه گرفته چرا این خانه هم مثل خانه خودشان تصادفی در کمد انبار هفت تیر وجود داشته است؟ این نکته انحرافی داستان بود؟

نه خیر، اشتباه نویسنده بود!

سیامک دوشنبه 18 شهریور 1387 ساعت 01:24 http://morghegereftar.persianblog.ir

دست از سر این عزراییل بردار!!!

من برداشتم، اون دست برنمی داره!

تینا شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 22:03 http://redlife.blogsky.com/

اوه اوه...عزیزم؟؟؟؟!!!قبلا این قدر خشن نبودی؟؟؟!!!!!!!!

اینه! قضیه عکس های آتلیه یادت رفت؟!

محسن شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 18:08 http://after23.blogsky.com

راستی توی اون خونه طوطی نداشتن؟
چون این طوطیام داستانای جالبی برای گفتن دارند.

طوطی بیاد توی کار داستان میره بالای یه صفحه!

علی جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 23:08

اقا این که منطق روایی نداره .
چطور آدرس هفت تیر رو درست داد ؟

درسته. شاید بهتر بود می نوشتم:

برو از توی آشپزخونه یه کارد بردار جفتشونو بکش!

نگاه جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 15:50 http://www.avayney.blogfa.com

صبرم چیز خوبیه

مهدیه جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 12:57 http://badoom.blogsky.com

چقدر دلم از ایم مستخدم حرف گوش کنا خواست! دلم می خواد وقتی به یکی دستور می دم بدون اینکه دلیلشو بپرسه فوراْ انجامش بده. حتی اگر به نظرش غیر منطقی بیاد. خیلی کیف داره!!!!
من از داستانایی که آخرش اینجوری تموم می شه خیلی خوشم میاد.

شما چه روحیه جنایتکاری دارین!

محسن جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 00:56 http://after23.blogsky.com

عین غضنفر بود. از پایین ساختمون صداش میزنن. اون بالای ساختمون داشت روی یک داربستی کار می کرد.
بهش میگن بچه ات مرد. از ناراحتی خودشو مین دازه پایین. وسط راه میگه بچه ام؟ من که بچه ندارم. اصلن من که زن ندارم. اصلن من غضنفر نیستم. گرررررروممممب

perdue پنج‌شنبه 14 شهریور 1387 ساعت 13:54 http://perdue.blogsky.com

سلام.

حالم خیلی گرفته س. داشتم تو وبلاگ های به روز شده می گشتم که به اینجا رسیدم. خندیدم. خیلی جالب بود. خوشحال شدم که یه سایت دیگه پیدا کردم که واسه خوندنش یه خورده انگیزه دارم ... امیدوارم موندنی باشه.

یا حق

ممنون.
شما کجا perdue شدی؟!

سعیده پنج‌شنبه 14 شهریور 1387 ساعت 13:44 http://kaktoos55.blogsky.com/

سلام
قشنگ بود ..

مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد