پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

خواب یک ظهر تابستانی...

بچه که بودیم، روزا بعد از ناهار مادربزرگ ما نوه ها رو جمع می کرد توی سالن، رختخواب پهن می کرد، برامون قصه می گفت تا خوابمون ببره. خودش یه چادر می کشید روش و حواسش به ما بود تا حتماً بخوابیم! انگار ماموریت داشت ما رو بخوابونه. می گفت خواب ظهر برای بچه ها ضروریه... من همیشه آخر از همه خوابم می برد. حتی بعد از مادربزرگ که فکر می کرد خوابم برده. فقط صدای باد پنکه رو می شنیدم و نفس های بقیه... این صحنه بارها و بارها در دوران کودکی تکرار شد.

داریوش مهرجویی در فیلم "درخت گلابی" این حس رو به تصویر کشیده و خواب یک بعد از ظهر تابستانی رو در خانۀ ویلایی باغ بازسازی کرده. تصویری که شاید این روزها – با این همه مشغلۀ کاری و تغییر ارتباطات خانوادگی – کمتر دیده بشه.

نظرات 15 + ارسال نظر
احسان چهارشنبه 6 شهریور 1387 ساعت 00:09 http://nagofteh-ha.blogsky.com

به نظر من مطرح کردن تشخیص هویت این ک.و.ن مبارک مفصله و احتیاج به یک پست مجزا داره. ولی من باب این که حرفی زده باشم باید بگم به نظر من از دید مهندسی سازه به نظر میرسه متعلق به حسام باشه. چون فقط اونه که در اندامش کوچکترین اثری از هنر معماری نیست. سعید مطمئنا نیست چون سعید خیلی تراشیده تر از این حرف هاست و اصولا به این راحتی ها خودش رو در معرض دید عموم و دوربین ها قرار نمی ده.
لطفا اگه جوابم درسته یک جایزه به من بدید.

کاملا برعکس گفتی.

گلناز سه‌شنبه 5 شهریور 1387 ساعت 14:39

من میگم قضیه خواب رو بیخیال شیم بریم تو نخ این عکس...تینا واقعا دستت درد نکنه.عکس به موقعی گرفتی...حالا هر کی گفت این ...ون ماله کیه؟؟!!

سعید سه‌شنبه 5 شهریور 1387 ساعت 12:19 http://minaminoo.blogfa.com

برای احسان عزیز
ضمن آنکه کاری به جمله ای که حس ناسیونالیستیم را قلقلک داد ندارم، بله البته اون موقع خیلی انرژی داشتم مثل حالا. همینطوری حکایت ملانصرالدین یادم اومد که گفته بود : من زورم با جونیم هیچ فرقی نکرده گفتند: چطور: گفت: یه هاون سنگی بزرگ گوشه ی خونه مون هست که جونیم نمیتونستم بلندش کنم و حالا هم که پیر شدم نمیتونم بلندش کنم.
ارادتمند همه ی شما

الهام پیری دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 22:08

خواب ظهر بهار، تابستون، پاییز، زمستون اصلاْ همش خوبه!‌ جداْ موضوع فیلم خواب ظهره!؟؟!!!!‌

آره. کل فیلم درباره خواب یه عده آدمه زیر درخت گلابی. تا آخر فیلم هم نباید جیکت دربیاد وگرنه بیدار می شن با بیل دنبالت می کنن!ْ

احسان دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 20:38 http://nagofteh-ha.blogsky.com

فقط می خواستم بگم از سعید بعیده که اینقدر انرژی داشته. آخه میگن کرمانی ها زود می خوابن و دیر هم بلند میشن. بقیه وقتشون هم کنار م.ن.ق...شون نشستن!!!
مگه نه سعید؟؟

لازم به ذکره که این سعید با اون سعید (مهدوی) فرق می کنه! البته هر دو کرمانی هستن به هر حال!

محسن دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 18:18 http://filmamoon.blogsky.com/

آها. من فهمیدم که عکاس کیه. دستش درد نه وکنه.
کامنت سعید را هم که دیدم فهمیدم که چی میگه. یکی از فاجعه بار ترین اشکالی که یک نفر ممکنه سوار دوچرخه بشه و من هیچ وقت باهاش ارتباط برقرار نکردم. من توی این گونه مواقع -باید کامنت به بعد از نیمه شب بره- روی ترک می نشستم و هرچه نه بدترم میومد توی دهنم ولی قبول نمی کردم که به اون شکل سوار دوچرخه بشم. راه رفتن خیلی راحت تر از اون شکل سوار شدن به دوچرخه بود. فوقش مقطوع النسل میشدم. ها؟ که البته نشدم.

محمد دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 13:43

وای حسام چه چیزایی رو یاد ادم میندازی
یادمه تابستونا میرفتم شهریار خونه مادربزرگم میموندم و تو باغ به اقاجونم برای جمع کردن میوه کمک میکردم... صبح زود با ۵ تا دایی میرفتیم باغ کار میکردیم و ظهر بر میگشتیم خونه یه نهار حسابی میخوردیم و بعدش خواااااب... درست مثل عکسی که گذاشتی .
صدای جیرجیرک و گنجشک و یه نسیم ملایم و باد پنکه ای که میچرخه و هر ۱۰ ثانیه نوبت تو میشه و تو خالی خالی فقط تو اون لحظه زندگی میکنی.
با خانم فرشته هم کاملا موافقم . دلم برای پسرم میسوزه...

تینا (دختر قرمز) دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 13:37 http://redlife.blogsky.com/

خاطرات کودکی و درخت گلابی یه طرف ,این عکس هم یه طرف ...همین عکس خودش کلی خاطره ست. ولی کاش موقعی که علی وسطتون خوابیده بود و داشت دلبری می کرد یه عکس ازتون گرفته بودم.
حالا از اینها که بگذریم همون پنکه سقفی توی سالن که شب مهمونی نزدیک بود چند تا دست و سر و کله قطع کنه برای من یاداور کلی خاطره ست...زمانی که کمرد یه ایل بزرگ و کوچیک دور هم جمع می شدن و مثل اون چند روز بعد از مهمونی فقط می گفتن و می خندیدن ...اب بازی زیر اب یخ چاه , خوردن نهار زیر درخت و خواب ظهر زیر پنکه ی سقفی...
اینها چیزهایی بود که شاید خیلی تکرار می شد ولی همیشه لذت خودش رو داشت و هیچ وقت برامون تکراری نبود.

سعید دوشنبه 4 شهریور 1387 ساعت 12:21 http://minaminoo.blogfa.com

حالا که همه دارند احساسات نوستالژیک خودشان را بیا میکنند من هم بگم که ظهرهای تابستون که از زیر خواب به لطلیف الحیلی در میرفتیم ، دوچرخه رالی بابابمون را دزدکی برمیداشتیم و بعلت اینکه بلند بود نمیتوانستیم سوارش بشویم پایمان را به طرز فجیع و خنده داری از یک طرف دوچرخه و از وسط مثلث اصلی به رکاب دیگر میرساندیم و یکوری و شوت گاز به آنطرف شهر منزل پسرخاله مان میرفتیم و او هم دوچرخه ی رالی باباش و ... و عجیب بود اصلا گرمای وحشتناک ظهرهای کویری را حس نمیکردیم !! و بعد هم موقع برگشتن گوشمالی را نوش جان میکردیم که اگر الان با همان حس و حال تکرار میشد خیلی شیرین بود.

احسان یکشنبه 3 شهریور 1387 ساعت 22:55 http://nagofteh-ha.blogsky.com

قبول دارم که سخت ترین کار خوابیدن ظهرها بود. مخصوصا که همه می خوابیدن و وقتی صدایی در میومد همه دعوامون می کردن که ساکت باش می خواهیم بخوابیم!!!

در ضمن اون سکانس درخت گلابی با صدای پنکه و فیلتر زرد و دمپایی های جفت شده و چادری که روی سر کشیده بودند زیباترین تصویریه که تا حالا از تابستون در فیلم ها دیدم. یادت نره که درخت گلابی اولین بحث سینمایی ما و آغاز این دوستی ننگین بود!!!

محسن شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 19:22 http://after23.blogsky.com

اولن ببینم این که با نام ترانه کامنت گذاشته دختر منه؟ این وروجک انگار یاد گرفته که بیاد توی اینترنت و کامنت بزاره؟
دومن
من به دلیل هوش سرشاری که داشتم و از یک تاریخی به بعد معلوم نشد که این هوشم چه بلایی به سرش آمد و خل شدم و هنوز هستم، فهمیدم که تمام این خواب های اجباری بعد از ظهر ا و قصه ها و .... اینا برای این بود که ما بخوابیم و اونام بتونن بخوابن. این بود که خودمو به خواب میزدم و همین که مادرم -نه مادر بزرگم- خوابش میبرد از زیر دستش که کاملن کله ام رو گرفته بود لیز میخوردم پایین و در میرفتم و میومدم توی حیاط. با پسر صاب خونه که ما خونه اونا مستاجر بودیم و به اونم یاد داده بودم که اینکار و بکنه بازی میکردم. یادمه که از خونه همسایه هم صدای رادیو میومد در تابستان. تابستانهای گرم و طولانی. گلهای رنگارنگ یا چیزی شبیه این. انگار همین حالاست.
با صدای روشنک بخوانید.
به چه کار آیدت ز گل طبقی از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد این گلستان همیشه خوش باشد
کاشکی یک نفر به من میگفت که روشنک الان کجاست.

ترانه شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 12:42 http://taranehmb.blogsky.com

منم بچه که بودم برای رفتن به خونه ی عمو سیروس باید بعد از ظهر میخوابیدم. سخت ترین ساعات عمرم بود.

فرشته شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 12:13 http://freshblog.blogsky.com

وااااااااااااااااااااااای یادش بخیر چه روزهایی داشتیم وقتی بچه بودیم همیشه به این فکر می کنم که بچه های الان وقتی بزرگ میشن چی رو به یاد می ارن؟؟ مهدکودک؟؟ ترافیک؟؟...

مادربزرگ من برای اینکه همه بخوابن بعد از ناهار خوشمزه ای که بهمون می داد که هنوز مزه ناهارهاش زیر زبونم یه آبدوغ مفصل هم می داد.... چه روزهایی بود.

مهدیه جمعه 1 شهریور 1387 ساعت 23:44 http://badoom.blogsky.com

یادش به خیر، اون موقع هایی که همه نوه های مامانی کوچولو بودن خونه مامانی نزدیک شهربازی اوین بود. یه شب تابستونی تمام بچه های مامانی با هم قرار می زاشتن و با بچه هاشون می رفتن خونه اش تا شب اونجا بخوابن و صبح همگی با هم بچه ها رو ببرن شهر بازی تا از کارت تخفیف هایی که مدرسه بهشون داده بود استفاده کنند و سوار وسایل بازی بشن.
شب کل پشت بوم خونه مامانی پر لحاف دشک می شد و صدای پچ پچ و خنده خاله ها و زن دایی ها میومد و شیطنت های بچگانه ما نوه ها و ریز ریز خندیدنمون.

گلناز جمعه 1 شهریور 1387 ساعت 19:35

فیلم درخت گلابی رو من خیلی دوست دارم.چند بار دیدمش و واقعا این حسی رو که میگی خوب میرسونه.البته در مورد خواب بعد از ظهر من روزهای زمستونی رو بیشتر دوست دارم.مخصوصا اگه هوا هم ابری باشه یا بارون بیاد.اون وقت میری تو تخت و تا خرخره میری زیره پتو...... راستی این عکس هم خیلی باحاله.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد