پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

پخش "یک درجۀ لعنتی" در آمریکای شمالی

پارسال همین روزها مشغول فیلمبرداری "یک درجۀ لعنتی" بودیم... چهار روز کامل برای ۱۷ دقیقه فیلم. نتیجۀ کار برای من که بعد از ۶ سال دوباره شروع کرده بودم اهمیت زیادی داشت.

فیلم توی هیچ جشنوارۀ داخلی پذیرفته نشد، اما در مدارس زیادی به نمایش دراومد و در چند کشور مختلف آسیایی و اروپایی برای نوجوانان به نمایش دراومد.

دیده شدن این فیلم باعث شد کانال های ارتباطی برای ساخت یک فیلم مستند باز بشه، "شما ۹ میلیون دلار برنده شده اید!". پخش این مستند از تلویزیون و دیده شدنش راه رو برای ارائۀ طرح های بیشتر فراهم کرد و این روزها هم که مشغول انجام مقدمات و تحقیقات لازم برای ساخت سه فیلم مستند هستم...

کسانی که منو می شناسن و فیلمنامه هامو خوندن، می دونن جنس سینمای مورد علاقۀ من چیه و می خوام به کجا برسم. اما برای رسیدن به اون هدف باید از مسیرهای ابتدایی و ساده هم گذشت... امیدوارم بتونم سریعتر پیش برم و به اهداف بزرگترم برسم.

شاید برای دوستانی که از روزهای فیلمبرداری "یک درجۀ لعنتی" سال گذشته خاطرات خوبی دارن و از نتیجۀ کار راضی هستن، این یه خبر خوب باشه:

طبق قراردادی که با دفتر تولید و پخش Oracle Releasing (واقع در هالیوود، کالیفرنیا) بسته شد، امتیاز پخش فیلم یک درجۀ لعنتی در آمریکای شمالی (آمریکا و کانادا) و اروپا و آسیا به هر طریق ممکن (All Media) به مدت ۱۰ سال به این شرکت واگذار شد.

این فیلم همچنین در پکیجی شامل ۱۰ فیلم کوتاه در ژانر تریلر/جنایی از ۱۰ کشور مختلف در قالب DVD به نام It's a Criminal World سپتامبر ۲۰۱۱ به بازار عرضه خواهد شد.

خانوم معلم، من عوض نشدم!

کلاس سوم دبستان، جایی می نشستم که درست کنار پنجره بود. اون سال زمستون برف زیادی میومد... سر کلاس وقتی معلم داشت درس می داد حواسم رفت به برف درشت و قشنگی که بیرون می بارید... من که از ۳ تا ۹ سالگی ساری زندگی کرده بودم و برفی ندیده بودم محو تماشای برف بودم و خیالبافی که دیدم خانوم معلم داره صدام می کنه.

پرسید خیلی دوست داری بری بیرون برف بازی کنی؟

منم خیلی صادقانه جواب دادم آره...

گفت پس پاشو برو!

فکر کردم چه معلم مهربونی، داره بهم می گه برو برف بازی. چون خیلی جدی داشت نگام می کرد، بلند شدم رفتم تو حیاط. وایسادم زیر برف... به برف ها دست زدم... و چند دقیقۀ بعد برگشتم بالا. در زدم. معلم در کلاسو باز کرد.

گفت: همونجا بمون تا آخر کلاس!

و دوباره درو بست!

تازه فهمیدم در واقع منو از کلاس انداخته بوده بیرون!

اسم این معلم خانوم سیاهپوش بود، دبستان شهید عموئیان، شهرک اکباتان... که با این کارش بهم یاد داد هیچوقت صادقانه چیزی که دلم می خواد رو به زبون نیارم!!!

ولی متاسفانه تنبیهش کافی نبود و یاد نگرفتم! هنوزم هر وقت اگه چیزی رو دلم بخواد صادقانه می گم و چوبش رو هم می خورم... اما می گم! می گم! می گم! من همینم!