پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یک درجۀ لعنتی: تصویربرداری – روز دوم (چهارشنبه، ۸ اردیبهشت)

روز دوم یکی از سخت ترین روزهای فیلمبرداری بود؛ تعدد لوکیشن و کار کردن با بازیگران کودک و نوجوان به ده برابر انرژی بیشتر نیاز داره.

طبق برنامه، بچه های پشت صحنه از ساعت ۸ صبح در لوکیشن حاضر بودن تا یک پلان باقی مونده از سکانس یک و بعد هم سکانس های مربوط به خانۀ دکتر رو فیلمبرداری کنیم.

اول از همه، پلان بیدار شدن فرهاد از خواب رو با دو سه برداشت و به سادگی گرفتیم و رفتیم سراغ پلان حمام! جایی که فرهاد می بایست با عجله در حمام رو باز کنه، بخار رو کنار بزنه و... . در فیلم های ایرانی معمولاً برای افکت بخار حمام از اسفند استفاده می کنن. ما هم همین کار رو کردیم و مقدار زیادی اسفند ریختیم روی ذعال و توی حمام چرخوندیم تا تماماً پر از دود بشه. بعد از اتمام این پلان همه ما که توی حمام بودیم سر درد گرفته بودیم از دود اسفند! چند تا از سبیل های امیر هم سوخت انقدر مجبور بود از نزدیک روی ذغال ها فوت کنه! 

راس ساعت ۱۲، وحید سبیلی (بازیگر نقش دکتر) و پریا (دختر دکتر) سر صحنه حاضر بودن. پریا دختر هشت نه ساله ای هست که قبلاً تجربۀ بازی در فیلم کوتاه داشت و با اینکه یه کم خجالتی بود اما خیلی خوب دیالوگ می گفت و بازی می کرد. صحنه به این شکل بود که پریا در حال تماشای تلویزیون بلند می شه می ره به سمت اتاق پدرش، در می زنه و می گه: "بابا، شروع شد. نمیای؟" و طبق فیلمنامه باید از نحوۀ جواب دادن پدر یکه بخوره.

برای در آوردن عکس العمل طبیعی پریا به جواب پدر، نقشۀ من این بود که سر تمرین ها به وحید گفتم بعد از شنیدن صدای پریا با لحنی کاملاً مهربون جواب بده "باشه بابایی، الان میام". چند بار این رو تمرین کردیم و آماده شدیم برای ضبط. وقتی حرکت دادم، وحید از پشت اتاق به شدت داد زد که "نه، الان کار دارم، یه ربع دیگه میام!". عکس العمل پریا به این دیالوگ در نوع خودش جالب بود. اول چشم هاش گرد شد، بعد لبخندی محو، آخر هم زد زیر گریه! البته به خاطر همون چند لحظه لبخند کات دادم. این بار مهدی براش توضیح داد که موضوع چیه که با چند بار تمرین و تکرار عکس العملی که مد نظرم بود دراومد.

در پلان بعدی باز هم دکتر و دخترش بازی داشتن که بعد از هفت برداشت به نتیجۀ دلخواه رسیدم. پریا بازیگر خوبیه و می تونه با تمرین بهتر از این هم بشه.

لوکیشن بعدی خیابون پاس فرهنگیان بود که مربوط می شد به سکانس فرهاد و کیانا. کیانا (ترانه مهدی بهشت) با دو نفر از دوستانش در مسیر برگشت از مدرسه به خونه هستن که فرهاد میاد دنبال کیانا، سوارش می کنه و توی ماشین دیالوگ دارن. 

مهدی آروم (فرهاد) و ترانه مهدی بهشت (کیانا)

مشکل اصلی هماهنگی محل دقیق توقف ماشین فرهاد (که از دویست متری حرکت می کرد) و قرار گرفتن دخترها در نقطه ای خاص بود. اگه این دو مورد به درستی انجام می شد باید مراقب نگاه مردم به دوربین، عبور ماشین ها و شکل نور خورشید هم بودیم تا راکورد صحنه به هم نخوره! (اون روز ابرها حرکت سریعی داشتن و میزان نور خورشید رو به سرعت تغییر می دادن) خلاصه باید همه چیز دست به دست هم می داد تا بتونیم این پلان رو درست دربیاریم. بعد از دوازده برداشت بالاخره همه چیز با هم جور شد و پلان های دیالوگ رو با دردسر کمتری گرفتیم. در مجموع مشکل اصلی سکانس های خارجی اینه که گروه باید تابع شرایط محیط باشه و نمی شه برای مدت طولانی روی محیط کنترل داشت. نمی شه ماشین ها رو برای طولانی مدت نگه داشت و سایه ها و نور خورشید هم که هر دقیقه تغییر می کنه.

وحید سبیلی (دکتر)ساعت ۵ از اونجا راه افتادیم به سمت سعادت آباد تا در لوکیشن واقعی یک مطب، سکانس مربوط به دکتر رو بگیریم. فضای مطب کوچیک بود و کار چیدن نورها سخت. حدود یک ساعت طول کشید تا تصویربردار و دستیارش نورها رو چیدن و صحنه آمادۀ ضبط شد. وحید سبیلی خیلی خوب نقش دکتر رو بازی کرد و در کمترین برداشت ممکن پلان های مورد نیاز رو گرفتم. 

ساعت هفت وسایل رو جمع کردیم و با خستگی شیرین ناشی از یک روز سخت فیلمبرداری رفتیم خونه تا برای روز سوم آماده بشیم... به کسی نگفتم که هنوز سکانس های مربوط به برنامۀ فردا رو دکوپاژ نکردم!

نظرات 7 + ارسال نظر
ترانه سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 13:46

آها! لابد اسم ربکا رو هم می زاریم فاطی کوماندو!!!

آره خوب! کی می دونه؟

کی گفته قراره اسمش عوض بشه؟ یه وقت دیدی توی هالیوود ساختیمش همون ربکا موند!

محمد سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 13:34 http://mohamed.blogsky.com/

وقتی گفتی سکانس بچه داشتی یاد آخرین شب افتادم.تو اون قلعه تاریخی تو شهریار! پسره و باباهه چه دهنی سرویس کردن!))

به امید موفقیت!

هیچوقت اون جمجمه رو یادم نمی ره که احمد زیر خاک قایمش کرد! خیلی طبیعی شده بود.

محسن دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 22:30 http://filmamoon.blogsky.com

پس اون روز شما بودین فیلم برداری میکردین؟ من و دارا یعنی یکی از دوستام داشتیم رد می شدیم دیدیم فیلمبرداریه وایسادیم تماشام کردیم. نگو شما بودین. چه جالب. کاشکی مام تو فیلم افتاده باشیم.

تو فیلم که نه ولی تو پشت صحنه های فیلم افتادین!

ترانه دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 21:10

دقیقا! من انقدردوست دارم همه فیما بسوزن و ما از اول شروع کنیم! خیلی خوش گذشت!

شاید تابستون یه کار دیگه رو شروع کردیم با هم. از کجا معلوم؟

مافیا رو تموم کن، یه وقت دیدی از توش یه فیلمنامه دراومد نقش اولش هم خودت بازی کردی!

روح الله دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 20:13 http://noziva.persianblog.ir

سلام حسام جان، خسته نباشی
خوندن مطالبت در مورد مراحل این کار کاملاً من رو به وجد می آره. این یکی از کارهاییه که من دیوونه وار دوست دارم و مدتیه دارم به طور جدی بهش فکر می کنم و بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده. البته نمی دونم چه جوری و از کجا باید شروع کرد، یا اینکه شاید باید خیلی وقت پیش شروع می کردم.خیلی دوست دارم که ازت راهنمایی بگیرم و البته امیدوارم به زودی فرصتی پیش بیاد که ببینمت و کمی در موردش با هم گپ بزنیم.

سلام. حتما در اولین فرصت درباره اش حرف می زنیم.

ترانه دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 18:50

این روز خیلی خوش گذشت! من و دوستام که خیلی حال کردیم. جای همگی خالی!

آره واقعا. این هم از اون کارهاییه که در لحظه خیلی سخته اما بعد که بهش فکر می کنی تاسف می خوری که چرا انقدر زود گذشت...

گلناز دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 15:57

خیلی عالیه. ما که بی صبرانه منتظر نمایش فیلم هستیم روی فرش قرمز ! راستی عکسها هم خیلی باحالن...

عکس باحال ها موندن هنوز... یواش یواش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد