پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

اندر مصائب خرید کادو!

بعضی وقتا یه کار ساده تبدیل می شه به سخت ترین کار دنیا؛ یکیش کادو خریدن!

 

اکباتان که بودیم یه مغازۀ اسباب بازی فروشی بود که همه برای کادو خریدن می رفتن همونجا! شب تولد از 50 تا کادویی که باز می شد نصفشون تکراری از آب درمیومد! اون سالی که بازی "فکر بکر" اومده بود من خودم توی یه شب ده – دوازده تا "فکر بکر" گرفتم! البته بقیه هم نهایت آلبوم میاوردن!

 

خریدن کادو برای بعضی ها آسونه. چون یا می دونی چی دوست دارن و یا انقدر برات اهمیت نداره که بخوای براش وقت بذاری! اما بعضی مواقع دلت می خواد کادویی بخری که مطمئن باشی طرف واقعا خوشش میاد. اینجور مواقع انواع گزینه ها میاد توی ذهن آدم: کتاب، پیراهن، ادکلن، لوازم دکوری... .

 

بعد از کلی فکر کردن چیزی به ذهنم نرسید. دست به دامن اینترنت شدم. چقدر سایت هست برای خریدن کادو. تازه دسته بندی هم کردن: برای دوست دختر، برای همسر، برای مادر، برای خاله خانوم... . اما بدبختانه همه شون فروشگاه بودن و هیچکدوم ایده نمی دادن که چی بگیریم. تازه ویزا و مستر کارت هم می خوان که من نهایت کارت بانک پارسیان دارم!

 

مسخره ترین کادویی که تابحال برای یکی بردم می دونین چی بوده؟ دمپایی توالت! از همین قهوه ای هایی که جلوش بسته اس! آخه می دونستم لازم دارن. دمپایی قبلیشون خیلی کهنه شده بود! گرون هم خریدم به خدا!

 

مسخره ترین کادویی که تا بحال گرفتم یه کیف رو دوشی دخترونه بوده که نمی دونم چه حسی بهشون دست داده بود برای من خریدن! از این کیف های چرمی که بند باریک دارن با هزارتا زیپ و دکمۀ طلایی!

 

خلاصه که هنوز موندیم چی بخریم! امشب دعوتیم هیچی هم نداریم ببریم!

چهار سکانس از یک فیلمنامه...

۲۶ شهریور ۱۳۵۶ / تهران: بیمارستان طوس/ داخلی / ده و نیم شب

"تبریک می گم، یه پسر دنیا آوردی که اسمشو باید بذاری رستم!"

پرستار نوزاد را به مادرش می دهد. مادر با دیدن نوزاد متوجه می شود چرا به دنیا آوردن او تا این حد دشوار بوده... نوزاد بسیار درشت است و بیشتر از چهار کیلو وزن دارد!

پدر نوزاد کنار تخت ایستاده و به اولین فرزندش نگاه می کند؛ برنامه های زیادی برایش دارد. طوری به او نگاه می کند که گویی قادر است از همین حالا آیندۀ او را ببیند...

نام این نوزاد را "حسام" می گذارند.

 

۲۶ شهریور ۱۳۶۶ / ساری، کوچۀ کاملیا، پلاک یک / داخلی / ده و نیم صبح

"حسام تلویزیون داره تو رو نشون می ده!"

الهام – دختر ده سالۀ همسایۀ بغلی – این جمله را گفت و با عجله وارد شد. حسام که هاج و واج مانده بود نمی دانست منظور او چیست.

تازه چند ماه بود که به این خانه آمده بودند، اما حسام و خواهرش گلناز از همان هفتۀ اول با الهام و دلارام دوست شده بودند. حسام پروژکتوری داشت که با آن روی دیوار فیلم نشان می داد و این شده بود برنامۀ هر شب آنها. جمع می شدند، فیلم می دیدند و برای هم قصه های ترسناک تعریف می کردند.

دوست دیگر حسام، پسری بود به نام احسان. پسر دکتر میلانی (دکتر مادربزرگش) که همسایۀ روبرویی آنها بودند. بعضی وقتها برای بازی آنجا می رفت. احسان اسباب بازی هایی داشت که آن زمان در اتاق هیچ پسربچه ای پیدا نمی شد.

"روشن کن دیگه!"

حسام به سرعت تلویزیون کوچک سیاه وسفیدشان را روشن کرد. الهام با هیجان گفت "همینه!". هر دو به تلویزیون خیره شدند. کلیپی پخش می شد دربارۀ کتاب که در آن بچه ها را به کتاب خواندن تشویق می کردند. ناگهان چشم های حسام از حدقه بیرون زد! تصویر او درحال پخش از تلویزیون بود.

یاد روزی افتاد که در تنها کتابخانۀ شهر در حال خواندن کتاب بود و گروهی آمدند برای فیلمبرداری. حسام در آن زمان نه می دانست که دوربین فیلمبرداری چیست و نه می دانست کارگردان چه کسیست. آنها از حسام خواسته بودند که کارهایی را که می گویند انجام دهد و از او فیلم گرفته بودند. حسام شده بود بازیگر نقش اول کلیپ.

چند ماه بعد، از آن خانه و آن شهر اسباب کشی کردند و به تهران برگشتند. ارتباط او با الهام و احسان قطع شد. اما هیچکس نمی دانست که حسام و احسان دوازده سال بعد در کانون فیلم دانشگاه علم وصنعت همدیگر را خواهند دید... هیچکس نمی دانست هفده سال بعد، اینترنتی خواهد بود و اورکاتی که حسام و الهام بتوانند به کمک آن همدیگر را پیدا کنند.

 

۲۶ شهریور ۱۳۷۶ / تهران: دانشگاه علم و صنعت / خارجی / ده و نیم صبح

"کارت دانشجویی لطفا!"

حسام کارت خود را از کیف خارج کرد، به مامور انتظامات نشان داد و وارد دانشگاه شد. دو سال پیش که کنکور می داد تنها به رشتۀ کامپیوتر فکر می کرد. با آنکه رتبۀ اش چندان هم خوب نبود اما با تلاش زیادی که برای مرحلۀ دوم کنکور انجام داد، موفق شد انتخاب پنجم خود – کامپیوتر علم و صنعت – قبول شود. اگر مادرش لحظۀ آخر برگۀ انتخاب رشته را دوباره چک نکرده بود خدا می دانست چه سرنوشتی در انتظارش بود: حسام کد انتخاب پنجم را با انتخاب نود و هشتم (تربیت بدنی زاهدان) جابجا علامتگذاری کرده بود!

این ترم، اولین ترم پس از روی کار آمدن خاتمی بود و همه امیدوار بودند اندکی از سخت گیری های حراست و امر و به معروف دانشگاه کاسته شود. حسام به خاطر آورد روزی را که مامور امر به معروف جلوی در به خاطر رنگ موهایش (که بطور طبیعی روشن بود) مانع از ورودش به دانشگاه شد!

با رسیدن به محوطۀ دانشکده، دوستانش را دید که روی نیمکتی نشسته اند، در حال صحبت و خنده: امیر، احسان، فرزاد، امین، محمد، فرهاد، حسین،... . هیچکس نمی دانست دو سال بعد حسام با کمک احسان و فرزاد اولین فیلم کوتاهش را در دانشگاه خواهد ساخت و همین فیلم باعث ورود او به عرصه های مختلف کاری خواهد شد. هیچکس نمی دانست امین برای همیشه از ایران خواهد رفت...

 

۲۶ شهریور ۱۳۸۶ / روز / داخلی و خارجی / پنج و نیم عصر

"اگه می تونستی زمان رو به عقب برگردونی، چه کاری رو انجام نمی دادی یا طور دیگه ای انجام می دادی؟"

مهدی این سوال را پرسیده و حالا منتظر جواب بود. حسام کمی فکر کرد. چیزی به ذهنش نرسید. به ساعتش نگاه کرد: ۱۷:۱۵. داشت دیرش می شد. باید می رفت. مهدی زنگ زده بود که تولدش را تبریک بگوید و این سوال را مطرح کرده بود. سوال جالبیست، اما به فکر کردن بیشتر احتیاج داشت.

"بذار خوب فکر کنم، شب بهت زنگ می زنم و جواب می دم"

حسام گوشی را گذاشت و با عجله از خانه خارج شد. خانه ای که یک سال پیش با کمک پدر و وام بانکی خریده بود و داخل آنرا به شکلی که همیشه دلش می خواست تزئین کرده بود.

با HeDanHua قرار داشت. کسی که بیشتر از سه سال و نیم با او بود و دیوانه وار دوستش داشت. هیچوقت فکر نمی کرد یک روز بتواند کسی را تا این حد دوست داشته باشد... آن هم حسامی که به "بی احساس" بودن و "آدم آهنی" شهرت داشت! سال قبل، مدتی که دور از او در آن شرکت خارجی کار می کرد فهمیده بود که چقدر به او احتیاج دارد. ظرف سه سال گذشته همه چیز به خوبی پیش رفته بود و اگه بقیۀ کارها هم طبق برنامه پیش می رفت، بهار آینده او را به همه معرفی می کرد. نمی دانست بعد از معرفی چه اتفاقی خواهد افتاد، آخر او... . فعلا بهتر است هویتش پنهان بماند.

"He Dan Hua یعنی چی؟"

"یعنی شکوفۀ زیبای سحرگاهی... شکوفۀ پگاه. یه جورایی یعنی اسم خودت!"

مثل همیشه زودتر از موعد به قرارش رسید. وقت داشت به سوال مهدی فکر کند. "چه کاری رو انجام نمی دادی؟"... باز هم چیزی به ذهنش نرسید. از همه چیز راضی بود. به هر چیزی که دوست داشت رسیده بود. کارهایی را که دلش می خواست انجام داده بود. رشتۀ دلخواهش را قبول شده بود، در زمینه های مختلف کاری فعالیت کرده بود؛ از کار در شرکت های خصوصی و دولتی گرفته تا فیلمسازی و شرکت در جشنواره های مختلف داخلی و خارجی بعنوان نویسنده و کارگردان. مطمئن بود که اگر می شد زمان را به عقب برگرداند باز هم همین کارها را تکرار می کرد. از همه چیز راضی بود. امشب به مهدی زنگ می زد و همین ها را می گفت...

"سلام... تولدت مبارک!"

حسام برای چند ثانیه به او خیره شد، سپس لبخند زد و ماشین را روشن کرد.

 

کات به تیتراژ پایانی.

به مناسبت یکصد و هفت سالگی سینمای ایران

۱۰۷ سال پیش (۱۲۷۹) در چنین روزی اولین فیلم ایرانی گرفته شد. مظفرالدین شاه قاجار که برای مسافرت به فرانسه رفته بود، یک دوربین فیلمبرداری و یک دستگاه نمایش فیلم خرید و به ایران آورد. میرزا ابراهیم خان عکاسباشی در همین سفر اولین فیلم ایرانی رو ضبط کرد.

 

رویدادهای مهم سینمای ایران، از بدو تولد تا امروز اینان:

 

۱۲۸۳: افتتاح اولین سینمای ایران در خیابان چراغ گاز (امیرکبیر فعلی)

۱۲۸۶: تحریم سینما توسط جناب شیخ فضل الله نوری... البته یه کم بعدش لغو فرمودن!

۱۲۹۶: تاسیس اولین سالن سینمای زنانه (!) توسط خان بابا معتضدی

۱۳۰۳: ساخته شدن اولین فیلم (مستند) ایرانی به نام "علف" دربارۀ کوچ ایل بختیاری

۱۳۰۸: ساخته شدن اولین فیلم داستانی ایرانی به نام "آبی و رابی"

۱۳۱۰: نمایش اولین فیلم ناطق در ایران

۱۳۲۴: آغاز دوبلۀ فیلم های خارجی به زبان فارسی

۱۳۴۲: تاسیس دانشکدۀ هنرهای دراماتیک

۱۳۴۴: فروش فوق العادۀ "گنج قارون" (یاسمی)

۱۳۴۵: تاسیس رادیو و تلویزیون ملی ایران

۱۳۴۸: شکسته شدن رکورد فروش توسط "قیصر" (کیمیایی)

۱۳۵۷: اعتصاب، تعطیلی و به آتش کشیده شدن سینماها...

۱۳۶۴: رکورد جدید فروش با "عقاب ها" (خاچیکیان)، موفقیت "دونده" (نادری) در جشنواره های خارجی

۱۳۶۹: تاسیس خانۀ سینما

۱۳۷۱: "زندگی و دیگر هیچ" (کیارستمی) برندۀ جایزۀ نوعی نگاه جشنواره کن

۱۳۷۳: فروش بی سابقۀ "کلاه قرمزی و پسرخاله" (طهماسب)

۱۳۷۶: تغییرات وسیع در سیاست های سینمایی پس از انتخاب سید محمد خاتمی و انتصاب مهاجرانی بعنوان وزیر ارشاد

۱۳۷۷: اولین حضور یک فیلم ایرانی در بخش اسکار بهترین فیلم خارجی زبان ("بچه های آسمان" ساختۀ مجید مجیدی)

۱۳۸۳: ساخت پرخرج ترین فیلم سینمای ایران ("دوئل"، احمدرضا درویش)

۱۳۸۵: رکورد فروش با "آتش بس" (تهمینه میلانی)

۱۳۸۶: رکورد فروش با "اخراجی ها" (برادر مسعود ده نمکی)

اصطلاحات صدا و سیمایی!

من حدود پنج سال توی صدا و سیما بودم و در این مدت توی بخش های مختلف کار کردم. از بخش های فنی گرفته تا ساخت فیلم و سریال. اصطلاحات خاصی وجود داره که به نوعی مخصوص صدا و سیماس، بعضی از این اصطلاحات رو اینجا آوردم:

 

ساعت کاری: ظاهرا از هشت صبح تا چهار عصر، اما عملا از ۹:۳۰ تا ۱۰:۳۰ و ۱۴:۳۰  تا ۱۵:۳۰. دو ساعت، خیرشو ببینی.

 

هنوز هماهنگ نشده: هنوز هیچکس از این موضوع خبر نداره. در بهترین حالت حدود یه هفته و بطور معمول تا یک ماه طول می کشه.

 

این طرح باید کارشناسی بشه: مدیر از این موضوع سر در نمیاره! صبر کن تا بفهمه! بسته به هوش مدیر زمان کارشناسی شدن طرح متغیره، اما حداقل یه ماه کار داره!

 

جلسۀ مدیران: مکانی برای خوردن چای و شیرینی چند نفر که شانسشون زده و شدن مدیر. از هر دری حرف زده می شه، حتی از سریال و مسابقۀ فوتبال دیشب، الا دستور جلسه. تصمیمات به ت**ی ترین شکل ممکن گرفته می شه.

 

ارتباط مستقیم: مکافات! مصیبت! بدبختی! گم شدن ناگهانی سیم رابط و کابل! انجام شدن کار به شانسی ترین شکل ممکن. حالا نشد هم کسی ککش نمی گزه. اصلا مهم نیست... بی خیال بابا، نشد دیگه!

 

ایشون پشت میزشون نیستن: خیر سرش رفته مستراح!

 

وقت ناهار و نماز: حدود سه ساعت، از ۱۰:۴۵ تا ۱۴! زمان کافی برای اتمام جوشن کبیر!

 

آفیش شدن: ورود به سازمان بعد از یه ساعت معطلی و عبور از هزار تا مامور حراست. جایی که همه بهت شک دارن که یا خرابکار هستی یا تروریست. تمام وجودت رو می گردن، آخرش هم یه برگۀ مسخره می دن بهت که بری داخل.

 

اینترنت: مکانی برای داونلود فیلم، عکس، موزیک و چک کردن ایمیل؛ همه چیز به غیر از کارهای مربوط به شغل.

 

Password: چیزی که برای اطلاع عموم روی کاغذ نوشته و در معرض دید گذاشته می شه، زیر شیشۀ میز، کنار مانیتور و پشت در اتاق از جمله جاهاییه که می شه پیداش کرد!

 

مستند سازی: حروم کردن نیم کیلو کاغذ. هر چی بیشتر باشه بهتره، مهم نیست مربوط به پروژه باشه یا نه، فقط تا می تونی بنویس. اصلا کل سایت رو داونلود کن و پرینت بگیر. چیزی که هیچوقت هیچکس نخواهد خوند. سرگرم کردن کسانی که کاری براشون تعریف نشده.

 

ایشون رفتن ماموریت: معمولا ماموریت ها به کاشان و زاهدان و یاسوج انجام می شه... اما معلوم نیست چرا پاسپورت همراهشونه! سر المپیک سیدنی که همۀ مدیرها رفته بودن شهرستان، اما توی فیلم های ارسالی از سیدنی همه شون – در کنار خانواده – قابل شناسایی بودن! البته خودشون می گفتن شباهت ظاهریه!

 

نظر شما چیه؟: یالله اونی رو که من گفتم تایید کن وگرنه اخراجی بدبخت!

یادداشتی بر فیلم Children of Men (آلفونسو کوآرون – ۲۰۰۶)

"خبر فوری: جوان ترین انسان دنیا دقایقی پیش در سن هجده سالگی درگذشت..."

 

فیلم با این جمله شروع می شه و به دنبال اون آدم هایی رو می بینیم که توی یه کافه در لندن بصورت ایستاده و با اندوه فراوان به این خبر که از تلویزیون پخش می شه نگاه می کنن.

 

داستان فیلم در سال ۲۰۲۷ می گذره. زمانی که به دلیل آلودگی هوا، تشعشعات رادیویی و ماهواره ای و شیوع بیماری های خاص، انسان ها دیگه بچه دار نمی شن. پسری که خبر فوتش از تلویزیون پخش می شه متولد سال ۲۰۰۹ بوده.

 

مهاجرین غیر قانونی، شورش های خیابانی، گروه های تروریستی و تشکیلات زیر زمینی تمام دنیا از جمله انگلستان رو فلج کردن. دنیا به شورش کشیده شده. همه جا درگیری و تیراندازی و زد و خورده... تصویری کاملا تاریک و سیاه از دنیای سال ۲۰۲۷ که خیلی هم با اون فاصله نداریم.

 

در چنین شرایطی، دختر سیاه پوستی پیدا می شه که باردار شده... اینکه چرا و چطور این اتفاق افتاده مهم نیست... مهم اینه که نوزادی در راهه... اولین نوزاد بعد از ۱۸ سال. دختر از ترس گروه های سیاسی مختلف و دولت که قطعا بچه رو ازش خواهند گرفت و به نفع خودشون و اهداف سیاسی شون مصادره می کنن، به تشکیلات رهایی بخشی پناه می بره تا اونو مخفیانه از کشور خارج و به محلی امن منتقل کنن... داستان فیلم در واقع از همینجا شروع می شه.

 

آلفونسو کوآرون نشون داده که در ساخت فیلم های مختلف در ژانرهای گوناگون تبحر فراوانی داره. از فیلم عاشقانۀ "آرزوهای بزرگ" گرفته تا فیلم به شدت مورد دار Y Tu Mama Tambien و هری پاتر ۳ و حالا هم درامی تخیلی.

 

کلایو اوون نقش مردی رو بازی می کنه که تصمیم می گیره از دختر محافظت کنه و اونو به محلی امن در خارج از کشور برسونه. بازی کلایو اوون مثل همیشه فوق العاده اس. به غیر از اوون، بقیۀ بازیگران نقش های کوتاهی رو ایفا می کنن... هر کس در قسمتی از این فرار به اونها کمک می کنه. جولیان مور و مایکل کین از دیگر بازیگران فیلم هستن.

 

در اغلب سکانس ها از سبک فیلمبرداری مستند استفاده شده که به شدت به اثرگذاری بیشتر صحنه ها کمک کرده. حتی در سکانسی چند قطره خون به لنز دوربین می پاشه و تا چند دقیقۀ بعد به همین شکل ادامه پیدا می کنه. در موارد بسیاری تماشاگر غافلگیر می شه. اتفاقاتی می افته که به هیچ وجه منتظرش نبودیم و چنان ناگهانی هستن که ما هم – مثل شخصیت های فیلم – از دیدنش شوکه می شیم.

 

این فیلم در اسکار امسال (۲۰۰۷) در سه رشته کاندید بود: بهترین فیلمنامۀ اقتباسی، فیلمبرداری و تدوین. بعد از دیدن فیلم های ضعیف و متوسط زیادی که هر سال – به صرف فروش در گیشه – ساخته می شن، تماشای یه همچین فیلم خوش ساختی واقعا آدم رو سر حال میاره!

ماشین زمان

فرض کنین ماشین زمان اختراع شده و هر کس می تونه تنها یکبار باهاش مسافرت کنه و به هر تاریخی که دلش می خواد – در هر نقطه از کرۀ زمین – بره؛ از عصر باستان گرفته تا آینده های دور.

 

شما چه زمان و چه مکانی رو برای مسافرت انتخاب می کردین؟

کی به کیه؟!

یه بار یه جایی دیدم یکی اینکارو کرده بود، خوشمان آمد برای اینکه چیزی از کسی کم نداشته باشیم گفتیم ما هم اینکار را بکنیم!

اینجا دربارۀ چندین نفر، هر کدوم چند تا جمله نوشته ام! اما اسامی رو پاک کردم... شاید هر کسی خودش بفهمه کدومه یا حتی بتونه بقیه رو هم حدس بزنه!

اگه فکر کردین یکی از اینا دربارۀ شماست بگین تا بگم درسته یا نه! این چند نفر دوست و آشنا و فامیل و... هستن و ممکنه هر روز وبلاگمو چک کنن یا اصلا تا بحال ندیده باشنش! در هر حال ما احساسات درونیمون رو نوشتیم!

 

شماره ۱: اوایل آشنایی اصلا چشم دیدن همدیگه رو نداشتیم! حتی یه جورایی از هم بدمون میومد! هیچوقت فکرشم نمی کردم که یه روز با هم انقدر صمیمی بشیم!

 

شماره ۲: اگه ریش و سیبیل مسخره اش رو بزنه حداقل قیافه اش قابل تحمل می شه. البته قیافه اش رو درست کنه اخلاقش رو کاری نمی شه کرد! شوخی کردم... پسر باحالیه! متن های خوبی می نویسه، بازیش هم داره کم کم رو میاد!

 

شماره ۳: دلم براش خیلی تنگ شده. بیست ساله ندیدمش اما هنوز احساس می کنم با هم مثل همون موقع ها هستیم. مثل دوران کودکی... حس می کنم انقدر به هم نزدیکیم که می تونیم سری ترین رازهامونو به هم بگیم.

 

شماره ۴: مثل بقیۀ متولدین ماه پنجم سال وقتی باهاشی هیچوقت حوصله ات سر نمی ره! بهترین کسی که می تونه ادای شتر دربیاره یا مثل اسب یورتمه بره! یه بچه داره شبیه میمون! حیف که داره می ره...

 

شماره ۵: یه ماه پنجمی دیگه که ما همه جوره قبولش داریم. هم باحاله، هم باسواد، هم یه دوست خیلی خوب. یکی از آرزوهام اینه که من هم یه روزی به نصف اطلاعات اون برسم.

 

شماره ۶: اولین کسی که توی دوست و آشنا و فامیل کامپیوتر خرید! بچه که بودیم کلی پز می دادیم که فلانی کامپیوتر داره... می رفتیم خونه اش و کلی Wolf 3D بازی می کردیم! چه حالی می داد!

 

شماره ۷: نمی دونم چرا دو ساله باهام قهر کرده و نه جواب ایمیل می ده، نه جواب message. دلم براش تنگ شده...

 

شماره ۸: مثل بقیۀ متولدین این ماه یه سری اخلاق گند داره که اصلا خوشم نمیاد، اما به دلایلی ناچارم تحملش کنم. نمی دونم چرا مدام سعی داره به من تلقین کنه من چیزی بلد نیستم و اون همه چیزو بهتر می دونه! کلا از آدم های اینجوری خوشم نمیاد!

 

شماره ۹: خوش اخلاق و خوش خنده! مامان خلیل کوچولو!

 

شماره ۱۰: مهربون ترین آدم بداخلاق دنیا! فکر کنم توی چند سال اخیر وزنش حداقل دو برابر شده باشه! یه زمانی خیلی با هم بودیم اما الان نمی دونم چرا انقدر کم شده...

 

شماره ۱۱: وقتی می بینمش یاد خودم میفتم که از همون کلاس اول دبستان شروع کردم به کتاب خوندن. فکر می کنم تا بحال بیشتر از خیلی آدم بزرگا کتاب خونده باشه و فیلم دیده. از نقدهایی که می نویسه معلومه کلی فیلمبازه.

 

شماره ۱۲: اولین تجربه فیلمسازیش توی دانشگاه یکی از خنده دارترین اتفاقاتیه که تابحال افتاده... تمام مواقعی که فکر می کرد دوربین روشنه، دوربین خاموش بوده! آخر مرام و معرفته!

 

شماره ۱۳: یه آدم خوش ذوق و خوش سلیقه با کلی آثار هنری دیدنی. نمی دونم چرا زودتر نمایشگاه نمی ذاره روی خیلی ها رو کم کنه!

 

شماره ۱۴: من فداش می شم! سال دیگه اسمش رو خودم اعلام می کنم! یه جورایی یعنی Coming Soon!!!