سال ۱۳۷۹: صدا و سیما – داخلی - روز
"بچه ها برام یه مشکل فوری پیش اومده به ۵۰۰ هزار تومن پول احتیاج دارم. کسی داره بهم قرض بده؟ ماه دیگه بهش برمی گردونم..."
همه هاج و واج نگاش می کردیم. ۵۰۰ هزار تومن؟ یک کاره؟ من فکر کردم الان نهایتاً ۲۲۵۰ تومن همرام دارم و اگه ۵۰۰ هزارتا داشتم عمراً به یه همکار غریبه نمی دادم...
"بیا... من دارم. قرار بود امروز با نامزدم بریم خرید آینه شمعدون. قسمت بود بدمش به تو. حالا ما یه روز دیگه می ریم..."
وقتی داشت ازش تشکر می کرد به این فکر می کردم اگه من جاش بودم هیچوقت یه همچین کاری انجام نمی دادم...
سال ۱۳۸۹: تاکسی – داخلی - عصر
دختر جوانی همراه دوستش سوار شد.
"اگه نتونم تو این کلاس ها شرکت کنم استخدامم نمی کنن... اما مشکل اینه که خونۀ ما کرج هست و رفت و آمد برام خیلی سخته. فکر کن، کلاس ساعت ۷ شب تموم می شه. بعدش چطوری تو این سرما برم کرج؟"
"بالاخره یه راهی پیدا می شه... یا از خیر استخدام بگذر یا سختی راه رو تحمل کن"
"کاش ماشین داشتم..."
راننده که تابحال ساکت بود، از توی آینه به دختر نگاه می کنه: خانوم خونۀ من کرج هست و محل کارم درست کنار آموزشگاه. من تا ساعت ۷ شرکت هست و بعدش می خوام برم خونه. اگه دوست داشتین می تونم تو این مدت شما رو هم با خودم ببرم. پول کرایه رو هر وقت استخدام شدین و حقوق گرفتین بهم بدین...
اون راننده دو ماه تموم هر روز ساعت ۷ دختر رو از خیابون کارگر شمالی برد تا کرج. کلاس ها تموم شد و دختر در اون شرکت مشغول بکار.
اما هیچوقت کسی نفهمید که خونۀ اون مرد کرج نبود، در شرکتی هم کار نمی کرد که ساعت ۷ تعطیل بشه... فقط برای کمک به استخدام دختر بود که هر روز سر ساعت خودش رو از هر جایی که بود می رسوند جلوی در آموزشگاه، می رفت تا کرج و برمی گشت تهرون... و هیچوقت هم کرایه ای نگرفت.
اگه توی آمریکا کسی چنین کاری می کرد هفتۀ بعدش مهمون برنامۀ اوپرا بود، همه می شناختن، ازش تشکر می کردن و شاید یه تور مجانی به هاوایی هم می فرستادنش... اما اینجا هستند کسانی که چنین کارهای بزرگی انجام می دن و هیچوقت هم کسی متوجه نمی شه.
آقا حسام سلام...چند وقتی هست به وبلاگ شما سر میزنم و چند دفعه هم با اسم نونوش کامنت دادم ، راستش با زمینه فعالیت شما این احتمالو دادم که بتونید منو راهنمائی کنید .... من دنبال مجله یا ماهنامه یا هفته نامه ای چیزی می گردم تا بتونم عکس هامو توش چاپ کنم ... شما کسی رو میشناسید که بتونه راهنمائیم کنه یا جائی رو به من معرفی کنه
از لطف شما خیلی خیلی سپاسگزارم.
عکس هاتون در چه زمینه ای هست؟ چه سبکی کار می کنید؟ با چه دوربینی؟
ببینم پترس فداکار رو که می شناسی؟
خوب...منم ممدشونم!!!!!!!!!!!!!
آخرین باری که به یه نفر کمک کردم هفته پیش بود یه نفر ازم آدرس یه جایی رو پرسید منم بلد نبودم...ولی برای اینکه کم نیارم آدرس یه حای دیگه رو نشون دادم
:)
منو یه جورایی یاد کشیش توی بینوایان انداخت که شمعدونیا رو داد به ژان والژان. با این که کیس او اصلن یه شکل دیگه بود.
من اصلن یک دهم اینم شاید فداکار نباشم.
منم نیستم... و وقتی واقعا می بینم بعضی ها از اینکارها می کنن باورم نمی شه. مثل محمد و کروموزوم که باورشون نشد!
راستی یه سر به وبلاگ محمد بزنین، یه پست افکار بعد از نیمه شبی گذاشته که خوراک من و شماست!!!
khieli jaleb bood....
شما هستین هنوز؟ خوبین؟
ما همچنان از مشتری های وبلاگ شما هستیم اما همچنان هم در کامنت گذاری مشکل داریم...
چه آدمای خوبی!فقط حیف که فقط تو داستان ها میشه چنین آدمایی رو دید!
ولی اینها داستان نیستن! به خدا واقعی هستن. خودم بودم، دیدم و می شناسمشون... چرا کسی باورش نمی شه؟!!!
حسام خان، لطفش به همینه ;)
البته به دلیل همین لطف هم هست که کسی تشویق نمیشود.
به قول یکی از دوستان ما رو عزت چپونمون کردن انقدر لطف ورزیدن بهمون!
کارای بزرگ و آدمای بزرگ اکثرا تو شلوغ پلوغی دنیای امروز گمن! من همیشه میگم خیلی باید احمق باشم فکر کنم کساییکه تو تلویزیون نشون میده و همه میشناسنشون لزوما ادمای بزرگین!ادمای بزرگ که کارای بزرگ میکنن را اکثرا هیچکی نمیشناسه. باید دنبالشون گشت .
راستی هیچکدوم از دوتا قصت رو باور نکردم.)
ولی هر دو قصه کاملا واقعی هستن. بدبختی همینه که داستان های واقعی باورپذیر نیستن! متاسفانه.
نفر اول رو تو هم می شناسی...
میدونی چرا؟ چون ما از بچگی تو کتا بامون نوشتن :
تو نیکی کن و در دجله انداز ....
دقیقا.