پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

کابوسی که به حقیقت پیوست

نیمه های شب بود که با یه حس عجیب از خواب بیدار شدم. بلند شدم رفتم سمت پنجره. پرده رو زدم کنار و چراغ های روشن شهر رو تماشا کردم. اون ته، سمت فرودگاه امام، نور هواپیمایی رو دیدم که انگار می خواست بشینه. شهر ساکت بود و آروم. اما نور، به جای اینکه به سمت غرب بره، هر لحظه بزرگتر می شد. انگار اون هواپیما داشت مستقیم به طرف خونۀ ما میومد. برای چند لحظه با تعجب نگاهش کردم، اما سرعت نزدیک شدنش انقدر زیاد بود که فرصت هیچ عکس العملی رو باقی نذاشت... ظرف چند ثانیه، هواپیمای غول پیکری جلوم بود که با ارتفاع خیلی خیلی کم داشت از بالای ساختمون ما رد می شد... صدای وحشتناک غرش موتورش فضا رو پر کرد و درست وقتی که فکر کردم از بالای سرمون رد شده، بال راستش گرفت به پشت بوم ما و چون طبقۀ آخر بودیم، سقف شکاف برداشت... با وحشت بال هواپیمایی رو دیدم که وارد اتاقم شده بود... سقف باز شد و دیوار شروع کرد به ریختن روی سرم...


...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. ساعت هفت صبح بود و باید آماده میشدم برم صدا و سیما. توی استودیو قبل از شروع به ضبط، داستان خوابم رو برای دوستام تعریف کردم و محمد گفت "خواب عجیبیه که تعبیر سختی داره"... .

ساعت پنج عصر رسیدم خونه. تلویزیون رو روشن کردم و طبق عادت زدم CNN. با یه لیوان بزرگ چایی نشسته بودم جلوی تلویزیون که یه ربع بعد با دیدن تصاویر Breaking News چشمام از حدقه زد بیرون: یه هواپیمای مسافری مستقیم وارد یکی از برج های تجارت جهانی نیویورک شد...

دوازده سال از حادثۀ وحشتناک یازده سپتامبر میگذره و من همچنان با دیدن تصاویر، یاد خواب عجیبی میفتادم که ده ساعت قبلش دیده بودم