پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یادداشتی بر فیلم "انتهای خیابان هشتم" (علیرضا امینی – ۱۳۹۱)

جور کردن صد میلیون تومن پول ظرف کمتر از سه روز، خط کلی داستان فیلم "انتهای خیابان هشتم" رو تشکیل می ده: نیلوفر (ترانه علیدوستی) به همراه نامزد و چند نفر از دوستانشون به شکلی دیوانه وار دنبال هدفی واحد هستن: تهیه و پرداخت مبلغ دیۀ قتل عمد به خانوادۀ مقتول جهت جلوگیری از اعدام برادر نیلوفر.

در پس این داستان، در واقع فیلم روایتگر نحوۀ شکست روحی آدم ها و دلیل تصمیم گیری های نادرست (یا درست؟) تحت شرایط فشار شدید عصبیه. آدم هایی که حاضرن تا هر چیزی که دارن از دست بدن تا به هدفشون برسن. کسانی که حاضرن از همه چیزشون بگذرن تا اونچه رو که می خوان بدست بیارن...

فیلم از همون ابتدا با تنش زیاد شروع می شه و تماشاگر رو به وسط ماجرا پرت می کنه. به شکلی که تا نیم ساعت اول فیلم بیننده باید حوادث رو دیالوگ ها رو به دقت دنبال کنه تا موضوع دستش بیاد و متوجه بشه اینها چرا به پول احتیاج دارن؟ روابط افراد با هم به چه صورته و اصلاً داستان چیه؟

من یکبار هم قبلاً در پستی نوشته بودم که در سینما، تماشاگر معمولاً از فیلم هایی خوشش میاد که با کاراکترهای داستان پیش بره. یعنی همزمان با شخصیت های فیلم از ماجراها مطلع بشه. در فیلم هایی که کاراکترها یک قدم جلوتر از تماشاگر هستن، بیننده حس می کنه باید مدام دنبال اونها بدوه تا (از نظر اطلاعاتی) بهشون برسه. البته روش عقب نگه داشتن تماشاگر از کاراکترها در برخی فیلم ها "باید" انجام بشه اما به نظر من بکار بردن این شیوه در این فیلم کار نادرستی بود که باعث شد تماشاگر نتونه اون ارتباط اولیۀ لازم رو با کاراکترها برقرار کنه و تمام دویدن ها و عصبی شدن هایشان برایش بی مفهوم بود.

بکار بردن تکنیک دوربین روی دست در کل فیلم البته به انتقال حس شخصیت ها کمک زیادی کرده اما به نظر من فیلمبردار در این کار بیش از حد افراط کرده و در برخی پلان ها این حرکت بی وقفۀ دوربین بیننده رو اذیت می کنه.

تمام بازیگران بازی های بسیار بسیار خوبی ارائه دادن. ترانه علیدوستی که مثل همیشه عالیه، حامد بهداد شاید اینجا هم همون حامد بهداد همیشگی باشه، اما باز هم بازیش به دل می شینه، صابر ابر که از همه بهتره و حتی بازیگران نقش های فرعی هم تونستن بازی های قابل قبولی ارائه بدن.

فیلمنامه – برغم برخی اشکالات – به خوبی نوشته شده و تداوم خودش رو در ریتم وقوع حوادث حفظ می کنه. حوادثی که البته بعضی از اونها به شدت قابل پیش بینی هستن (مثل انصراف اون بنگاه نیکوکاری از ارائۀ وام) و بعضی دیگه غیرمنطقی (مثل اعتراف پریسا).

اما بزرگترین غافلگیری فیلم درست در لحظۀ پایان اتفاق میفته. وقتی تیتراژ پایانی شروع می شه، حس می کردم تمام تماشاگران داخل سالن با دهانی باز روی صندلی میخکوب هستن! البته این "میخکوب شدن" شاید از نوع خیلی خوبش نباشه...

باز گذاشتن پایان فیلم ها و حدس مابقی ماجرا به عهدۀ تماشاگر تا جایی قابل قبوله (مثل پایان "جدایی نادر از سیمین")، اما رها کردن تماشاگر درست وسط دو حادثۀ مهم، چیزی نیست که تماشاگر معمولی سینما بپسنده. چون فکر می کنه نویسنده و کارگردان چون نمی دونستن چطور باید فیلم رو "جمع کنن"، به ناچار این نوع پایان رو انتخاب کردن...

همونطور که گفتم، در این فیلم، شاید اصلاً پایان مهم نباشه. اینکه نیلوفر روی صحنه می ره یا نه؟ اینکه توی پمپ بنزین چه اتفاقی میفته؟ اینکه بالاخره برادر نیلوفر اعدام می شه یا نه؟... بلکه مهم نمایش روندی هست که طی شد تا نیلوفر با چنین وضعیتی اونجا نشسته باشه، روندی که طی شد تا موسی (حامد بهداد) دخترش رو از دست بده، روندی که طی شد تا بهرام (صابر ابر) سلامت عقلیش رو از دست بده... البته باید بگم که موج موفقیت فیلم های اصغر فرهادی در این فیلم هم به شدت تاثیر داشته و کارگردان علناً خواسته به همون شیوه، با داستانی نسبتاً مشابه کارهای اخیر فرهادی، فیلمش رو پیش ببره... که تا حد بسیار زیادی هم موفق بوده.

در مجموع این فیلم چیزی نیست که هر کس با هر سلیقه ای بپسنده اما ارزش های بالایی داره که شاید "انتهای خیابان هشتم" رو به یکی از فیلم های خوب امسال تبدیل می کنه.

امتیاز: ۷ از ۱۰

نظرات 3 + ارسال نظر
فرهاد جمعه 19 آبان 1391 ساعت 21:54 http://www.rahdari.ir

نمی دونم چرا وقتی دیدم یاد فیلم شهر زیبای فرهادی افتادم(باور کن عاشق این فیلمم...حتی از جدایی هم بیشتر)..شاید به خاطر ترانه شایدم به خاطر موضوع تا حدودی....
بهم نچسبید شاید به خاطر اینکه از وسطها دیدم....:d
ولی به نظرم تهش تموم شد..من یه صدای شبیه به انفجار شنیدم...
راستی بنزینش چقدر آبکی بود

این درسته که موضوع فیلم تا حدود شبیه شهرزیبا بود، البته کمی عصبی تر و با ریتم سریعتر.
دربارۀ صحنۀ آخر هم نظرها متفاوته، تو سالنی که ما فیلم رو دیدیم بیشتر از هر چیز صدای چیپس و پفک و بچه میومد تا صدای خود فیلم! تازه ما تو سینما آزادی دیدیم!

محمد سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 00:50

فیلم عالی بود. درسته آدم مریضی مثل فراستی فیلم و کاملا برد زیر سوال اما از نظر من فیلم خیلی عالی بود.

مسعود فراستی تنها یک فرم فیلم رو قبول داره و هر آنچه به غیر از این یک فرم باشه رو رد می کنه!

ظاهراْ فیلم قسمت دومی هم داره که قراره به زودی ساخته بشه.

محسن دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 08:49 http://filmamoon.blogsky.com

چه خوب شد که اینو انیجا نوشتی. دارم فکر می کنم اگه میرفتم سینما اذیت میشدم. بازی های این سه تن رو دوست دارم ولی باقی فیلم اذیتم میکنه.
مدتیه یک کامنت بی پاسخ توی فیلمامون داری. سری بهش بزن.

شاید خیلی از کسانی که توی سالن بودن هم اذیت شده باشن. چون این فیلم در کل فضایی تلخ داشت که در هر سکانس امیدهایی که در سکانس قبل ایجاد شده بود از بین می رفت...

اون کامنت رو فکر می کردم مال شماس، برای همین از اون موقع تا حالا جواب ندادم! اما تازه دیدم که من نوشته بودم اون پست رو... ۴ سال پیش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد